اگر آن روزها لحظهای به عاقبت دوستیهای خیابانی و هوسرانیهای زودگذر میاندیشیدم هیچ گاه به خاطر ارتباط با یک دختر این گونه شاهرگم را باد نمیکردم و سالهای جوانی ام را به نابودی نمیکشاندم. آن قدر بعد از ماجرای قتل پشیمان بودم که روزی در کنار زمینهای کشاورزی سگی را دیدم که با آرامش در حال عبور بود، در آن هنگام آرزو کردمای کاش یک سگ بودم تا از ترس دستگیری و اعدام وحشت زده و آشفته نبودم...
به گزارش خرسان، اینها بخشی از اظهارات جوان ۲۲ ساله معروف به «خروس» است که مهرماه سال ۹۳ بعداز یک ماه فرار به اتهام قتل هم محلهای اش با صدور دستورات ویژهای از سوی قاضی سیدجواد حسینی (قاضی ویژه قتل عمد در زمان حادثه) تحت تعقیب قرار گرفت و در نهایت تسلیم قانون شد.
او که به خاطر دوستی با یک دختر ۱۶ ساله دستش به خون آلوده شده بود با ابراز ندامت از این حادثه تلخ گفت: یکی از بستگانم از طریق فضاهای مجازی با دختر ۱۸ سالهای آشنا شده بود و با او قرار ملاقات میگذاشت.
پدر آن دختر ساکن یکی از کشورهای همسایه بود و مادرش با کارگری هزینههای زندگی آنها را تامین میکرد. در این میان روزی من هم سر قرار آن دختر با «شهرام» به پارک رفتم. آن دختر به همراه خواهر کوچک ترش منتظر بود در یک لحظه با دیدن خواهر او تصمیم گرفتم که من هم با «هدی» دوست شوم.
به همین دلیل شماره تلفن او را گرفتم و از آن روز به بعد با ارسال پیامکهای عاشقانه روابط خیابانی ما آغاز شد و من به آن دختر دل بستم. از سوی دیگر مادرم منزلی در حاشیه شهر داشت که من آن جا را به خانه مجردی تبدیل کرده بودم و برای استعمال مواد مخدر به همراه دوستانم به آن جا میرفتم.
آن خانه مجردی به پاتوق خلافکاری هایم تبدیل شده بود به گونهای که بر اثر همین رفیق بازیها و از حدود دو ماه قبل به مصرف مواد مخدر صنعتی از نوع شیشه آلوده شدم. خلاصه خیلی زود تماسهای تلفنی و پیامکی به دیدارهای حضوری انجامید و من چندین بار هدی را به آن خانه مجردی بردم تا با یکدیگر برای آینده صحبت کنیم، ولی نمیدانستم که او و خواهرش با پسران دیگری ارتباط دارند تا این که روزی به طور اتفاقی متوجه شدم «هدی» با یکی از دوستان خودم ارتباط نزدیکی دارد.
وقتی موضوع را با دوستم در میان گذاشتم او ماجرا را انکار کرد در عین حال از «میعاد» خواستم تا دور «هدی» را خط بکشد! چرا که من به او دل باخته بودم و نمیخواستم با فرد دیگری در ارتباط باشد.
چند روز بعد زمانی که من در همان منزل مجردی مشغول استعمال مواد مخدر بودم «هدی» پیامکی برای من فرستاد تا مرا ملاقات کند، ولی من پاسخ دادم «الان دستم بند است و نمیتوانم او را ببینم!» حدود دو ساعت بعد برای آن که «هدی» از من ناراحت نشده باشد با او تماس گرفتم و گفتم زمانی که به خانه خودشان رسید با من تماس بگیرد تا هدیهای به او بدهم چرا که یک گردنبند بدلی برایش خریده بودم.
آن شب بعد از صرف شام وقتی در کوچه هدی را دیدم رفتار سردی با من داشت و مدام تلفن همراهش زنگ میخورد! علت را که پرسیدم گفت: «یکی از دوستان خودت است!» آن شب افکارم به هم ریخته بود، سوار موتورسیکلت شدم و سراغ خواهر «هدی» رفتم. به او گفتم خواهرت را نصیحت کن تا ارتباطش را با دوست من قطع کند.
او هم قول داد که با خواهرش صحبت میکند! ولی هنوز به خانه نرسیده بودم که «هدی» پیامکی با این مضمون برایم فرستاد «برو گم شو! من با میعاد میروم!» با خواندن این جمله خیلی عصبانی شدم و در حالی که کنترلم را از دست داده بودم سوار بر موتورسیکلت دوباره به خیابان آمدم آن قدر خشمگین بودم که در جهت خلاف خیابان حرکت میکردم.
در همین هنگام ناگهان چشمم به هدی افتاد که در حاشیه همان خیابان کنار میعاد ایستاده و مشغول گفت: وگو بودند. با دیدن این صحنه، دیگر حال خودم را نمیفهمیدم غرور سراسر وجودم را فراگرفته بود و رگهای گردنم باد میکرد. آن لحظه چهره ام از شدت خشم سرخ شده بود که ناخودآگاه گاز موتورسیکلت را فشردم هنوز چندین متر با آنها فاصله داشتم که موتورسیکلت را در همان حالت روشن رها کردم و خودم پایین پریدم.
میعاد هنوز در برابر فحاشیهای من سخنی نگفته بود که چاقویم را بیرون کشیدم و چند ضربه بر پیکرش فرود آوردم که یکی از ضربهها به صورت کلنگی زیر گلویش خورد و ...، اماای کاش فقط یک لحظه به عاقبت این رابطههای خیابانی میاندیشیدم.