کانتونا گفت: «من در کارتانجا در کلمبیا بودم. یک منطقه بسیار بسیار فقیر. جایی که ۵۰۰۰۰ نفر از آوارگانی که توسط گروه شورشی و چپگرای فارک از خانهشان دور شدهاند زندگی میکنند. آنجا خانهای نیست. اما آنها زمین فوتبال ساختهاند، زیرا آنها عاشق فوتبال هستند. برای بازی کردن مجبورند بروند مدرسه یا سر کار. شاید هیچیک حرفهای نباشند، اما فوتبال به زندگی آنها کمک میکند.»
دموکراسیهای بزرگ به جاهایی میروند که هزاران سال سنت و فرهنگ دارند و از آنها میخواهند که مثل ما زندگی کنند. آنها دیدگاههای خود را دارند، اما برای من این یک نوع تروریسم است؛ یک «تروریسم اقتصادی. دموکراسیهای بزرگ به هر حال نوعی دیکتاتوری هستند، زیرا میخواهند چشمانداز خود را تحمیل کنند. این فقط نظر من است. اما خوشبختانه ما فرهنگهای مختلفی داریم. ما هزاران فرهنگ داریم که در مقابل این مساله مقاومت میکند.» این سخنان نه عقاید یک فیلسوف یا جامعهشناس که باورهای یک فوتبالیست بازنشسته فرانسوی است!
روزنامه اعتماد در برگردان نوشتاری از روزنامه گاردین نوشت: «برای مردی که در مارس ۱۹۹۵ با یک حرکت کاراتهای یکی از هواداران را کتک زد و در مصاحبه بعد از آن اتفاق در مورد مرغهای دریایی حرف زد، کسی که ۲۵ سال بعد هنگام دریافت جایزه ویژه رییس یوفا تفسیرش را در مورد شاه لیر ارایه داد، جای تعجب ندارد که بگوید: «ما برای خدایان همانند چند مگس برای پسر بچهها هستیم.»، اما در سادگی جمله کانتونا چیزی وجود دارد. او که در کنار مادر و عمهاش ایستاده بود و به چشمان پدربزرگش نگاه میکرد، لحظهای صدای خود را آهسته کرد و عمیقا به یاد چیزی افتاد که غیر قابل توصیف است: «این چیزی بود...» او شروع کرد به گفتن، سپس مکث کرد، چون دنبال کلمات مناسب بود. او سرانجام احساساتی شد و بعد جملهاش را این طور تصحیح کرد: «این داستان خانواده من است.»
این یک داستان است. در سال ۲۰۰۷ یک چمدان در مکزیکوسیتی کشف شد؛ جایی که ۷۰ سال در آن مخفی شده بود. در داخل آن چمدان ۱۲۶ رول فیلم شامل ۴۵۰۰ نگاتیو پیدا شد. در چمدان همچنین بخشی از گذشته کانتونا پیدا شد! بیشتر تصاویر مربوط میشد به لحظات ورود نازیها به فرانسه و جنگ داخلی اسپانیا. تصاویر توسط روزنامهنگاری به نام روبرت کاپا در ماههای پایانی جنگ داخلی اسپانیا قاچاق شده بود. کاپا در کمپی در جنوب فرانسه بوده است که ۱۰۰ هزار نفر پناهجوی فراری از اسپانیا در آن اسکان گرفته بودند. از جمله آن افراد پدرو روایچ ۲۸ ساله و نامزد ۱۸ سالهاش پاکیتا فارن بودند.
پدرو پدربزرگ کانتونا بود. وقتی که عکسهای مفقود شده برای اولین بار در نیویورک به نمایش گذاشته شد، اریک برای تماشای عکسها رفت. «این نمایشگاهی بود که کاپا برگزار کرده بود. من رفتم تا آنها را ببینم.» با سینهای ستبر، ریش پرپشت، چشمهای عمیق و لیوانی در دست و در حالی که کلاه صافی بر سر گذاشته بود. برخی نگاتیوها بزرگ - در حد دو، سه متر - و برخیها خیلی کوچک بودند، در حدی که باید با ذرهبین دیده میشدند. «من به همسرم رشیده گفتم تلاش میکنم و مطمئن هستم تصویری از پدربزرگ و مادربزرگم را پیدا خواهم کرد و بالاخره یکی را دیدم.»
این عکسی بود از پدربزرگ کانتونا در حال عبور از پیرنه. «من احساس کردم او را میشناسم.»
کانتونا میگوید: «مادربزرگم دوست نداشت در مورد این و جاهایی که رفته بودند، حرف بزند و ما هم زیاد سوال نمیکردیم. وقتی من عکس را دیدم به مادر فکر کردم، بنابراین کتابی را که از روی این عکسها منتشر شده بود، بردم برای مادرم. سپس کتاب را بردم به نمایشگاهی در جنوب فرانسه. مادرم و خواهرش در عکس بودند. آن زمان آنها خیلی جوان بودند و من نمیتوانستم آنها را شناسایی کنم. از آنها پرسیدم این پدربزرگ من است؟ مادرم تا به حال چنین عکسی از پدرش ندیده بود. من فقط میخواستم بدانم او خودش است یا نه. آنها گفتند: «بله، او خودش است.» آنها بسیار احساسی شدند.
روی میز مقابل کانتونا یک کپی از ادای احترام جرج اورول به ایالت کاتالونیا دیده میشود که بهتازگی به کانتونا هدیه داده شده است. او آن را نخوانده. او همچنین داستانهای زیادی در مورد جنگ جهانی دوم نیز نخوانده است. در عوض او حدس میزند چیزهای عمیقتری در این جور چیزها وجود دارد؛ بخشی از او. هر که میخواهد باشد؛ یک فوتبالیست، یک بازیگر، یک هنرمند، یک انساندوست یا یک مبارز. او میگوید: «من چه نوعی هستم؟ آه... خب من نمیدانم. این یکی از بزرگترین تناقضهای من است.» کانتونا میگوید: «برخی چیزها را نمیتوانم توضیح بدهم. مثلا یک رنگ را در نظر بگیرید که وقتی نگاهش میکنید احساس بیماری به شما دست میدهد. این شاید با ناخودآگاه شکل گرفته در کودکی شما مرتبط است. اما شما به جای توضیح دادن باید درک کنید و به همین دلیل زندگی یک ماجراجویی بزرگ است، حتی تلاش برای درک خودمان یک ماجراجویی بزرگ است.»
اگرچه توضیحش سخت است، اما کانتونا معتقد است که تجربه پدربزرگش که در عکس کاپا حفظ شده است، در او نیز وجود دارد. این عکسی است که او میخواهد بخرد و به خانه بیاورد. او میگوید: «این در DNA ماست؛ من و برادرانم. چند سال پیش من یک فیلم ساختم که در آن روی اسب قرار داشتم. در آن لحظه یک سگ به اسب حمله کرد و مردی که آنجا بود گفت: ۲۰۰ سال پیش سگها در اینجا برای انجام وظیفهشان به اسبها حمله میکردند. در حال حاضر آنها نمیدانند برای چه این کار را میکنند یا حتی احساس نیاز هم نمیکنند، اما انجامش میدهند. این وجود دارد، همینجاست. این درون ما نیز وجود دارد.»
کانتونا در مورد خانوادهاش میگوید: «پدربزرگ و مادربزرگ من زیاد حرف نمیزدند، اما بعضی اوقات سکوت برای بچهها خیلی مهمتر است. وقتی آنها چیزهایی را نمیگویند شما شروع میکنید به تصور کردن و داستان خود را میسازید. ما همیشه با هم احساس نزدیکی زیادی داشتیم. نسب پدرم برمیگردد به ساردینیا.»
وقتی کانتونا از فوتبال بازنشسته شد به بارسلون برگشت. «من در سال ۱۹۶۶ به دنیا آمدم. به مدت ۲۵ سال به خانواده من اجازه نداده بودند به زادگاه خود برگردند. من میخواستم به سرزمین اجدادیام بروم و حالا من در آن خطه یک زمین دارم و میتوانم بفهمم آنها چه احساسی دارند.»
کانتونا ادامه میدهد: «فکر میکنم که ما همیشه به سمت ریشههای خود کشیده میشویم. هر قدر دیگران میخواهند ما را از ریشههای خود دور کنند ما بیشتر میخواهیم به عقب برگردیم. در فرانسه گاهی اوقات گفته میشود که ما ریشههایمان را فراموش کنیم و من فکر میکنم این اشتباه است. دلیل بازگشت به ریشهها این نیست که شما به محلی که در آن زندگی میکنید علاقه ندارید یا نمیخواهید فرانسه یاد بگیرید.»
کانتونا به نکتهای در مورد همسرش و فرزندانش ماری و رافائل اشاره میکند. «همسرم الجزایری است. او به خوبی فرانسه و عربی صحبت میکند. این خوب است و من از او میخواهم که با فرزندانمان به عربی هم صحبت کند. این انتقال است.»
او میگوید: «پدربزرگ و مادربزرگ من اهل اسپانیا و ساردینیا هستند. ما خوششانس هستیم. من از دو نسل فرانسوی هستم، اما نمیخواهم مردم فکر کنند که آنها از این کشور یا آن کشور هستند. من یک انسان هستم و به همه احترام میگذارم. ما خوششانس هستیم که فرهنگهای مختلفی داریم، با مردم صحبت میکنیم، مسافرت میکنیم، به فرهنگ هم احترام میگذاریم. مسالهای که باعث میشود من بترسم این است که تغییراتی در این زمینه در حال رخ دادن است: افزایش ناسیونالیسم و برنامههای ضد مهاجرت. دموکراسیهای بزرگ به جاهایی میروند که هزاران سال سنت و فرهنگ دارند و از آنها میخواهند که مثل ما زندگی کنند. آنها دیدگاههای خود را دارند، اما برای من این یک نوع تروریسم است؛ یک تروریسم اقتصادی. دموکراسیهای بزرگ به هر حال نوعی دیکتاتوری هستند، زیرا میخواهند چشمانداز خود را تحمیل کنند. این فقط نظر من است. اما خوشبختانه ما فرهنگهای مختلفی داریم. ما هزاران فرهنگ داریم که در مقابل این مساله مقاومت میکند.»
کانتونا میگوید: «این یک مشکل اقتصادی است... نه؟ به نظر میرسد ما از تاریخ برای درک بهتر زمان حال استفاده نمیکنیم. در سال ۱۹۲۹ شما بحران اقتصادی و سپس نازیسم در آلمان و ایتالیا و جنگ را داشتید. به نظر میرسد یک تکرار در حال وقوع است. آیا شما نمیترسید جنگ دیگری دربگیرد؟ ببینید آن چه در جهان اتفاق میافتد چگونه موجب اوجگیری راست افراطی شده است. امیدوارم اینگونه نباشد، اما در بعضی کشورها در حال حاضر اینچنین است. این همان داستانی است که ما به آن اهمیتی نمیدهیم. انگار که ما به آن نیاز داریم. کنتورها را به صفر برگردانید. دوباره شروع کنید. میلیونها نفر کشته شدند، اما فرقی نمیکند. از نظر اقتصادی ما در نقطه صفر هستیم. پس دوباره شروع کنید!»
میپرسم پس چگونه این را متوقف کنیم؟ در اینجا کانتونا فکر میکند که فوتبال میتواند نقشی را ایفا کند. او، اما خاطرنشان میکند: «اما در عین حال بازیکنانی در برزیل داریم که از راست افراطی حمایت میکنند. اکنون تعداد طرفداران نژادپرستی میان هواداران فوتبال در سراسر جهان بیشتر و بیشتر میشود و ما کاری به کارشان نداریم.»
کانتونا وقتی میخواهد در مورد خودش حرف بزند میگوید: «من تحصیلات خوبی داشتم. به خودم احترام میگذارم، به مردم احترام میگذارم حتی اگر دوستشان نداشته باشم. سعی میکنم آزاد باشم، اما نه کاملا. اگر من هر چه فکر میکنم بگویم...» در اینجا او لبخند میزند و ادامه میدهد: «اما من فکر میکنم به اندازه کافی آزاد هستم.» این تصویر مردی است که همیشه هر چه را فکر کرده بر زبان آورده است. تصور او در حالی که زبانش را گاز میگیرد خیلی عجیب است. کانتونا میگوید: «بعضی وقتها فکر میکنم چه بگویم.» سپس با پوزخند میگوید: «و فکر میکنم خیلی بیشتر از اکثر مردم حرف میزنم.»
کانتونا در مورد فوتبالیستها میگوید: «من نمیدانم چرا! ما از فوتبالیستها میخواهیم که خوب بازی کنند، اما چیزی که از بازی کردن مهمتر است این است که آنها حرف نمیزنند و چشمشان را به روی جامعه میبندند و نمیفهمند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. فوتبال از زمانی که بچه بودیم یک شور و اشتیاق بوده است؛ یک رویا. شاید خیلیها این رویا را نداشته باشند، اما خیلی از فوتبالیستها در مورد این مساله کنجکاو هستند. بعضیها گمان میکنند فوتبالیستها کمهوش هستند. اصلا ما چه کسی هستیم که بگوییم که هوش کسی در چه حدی است؟ هوش چیست؟ مطمئنا بازی کردن در بالاترین سطح نیاز به هوش زیادی دارد که اهمیتش از هوش یک فیلسوف کمتر نیست.»
کانتونا ادامه میدهد: «باید افراد بیشتری به فوتبال روی بیاورند.» کانتونا به عنوان یک مربی در یک جنبش که ۱۰۰۰۰ نفر در لیسبون به عضویت آن در آمدهاند و هدفشان فوتبال است سخنرانی و آنجا یک داستان کوتاه تعریف کرد.
کانتونا گفت: «من در کارتانجا در کلمبیا بودم. یک منطقه بسیار بسیار فقیر. جایی که ۵۰۰۰۰ نفر از آوارگانی که توسط گروه شورشی و چپگرای فارک از خانهشان دور شدهاند زندگی میکنند. آنجا خانهای نیست. اما آنها زمین فوتبال ساختهاند، زیرا آنها عاشق فوتبال هستند. برای بازی کردن مجبورند بروند مدرسه یا سر کار. شاید هیچیک حرفهای نباشند، اما فوتبال به زندگی آنها کمک میکند.»
«از آنجا که همه فوتبال را دوست دارند، میتوانید از آن استفادههای زیادی کنید. فوتبالیستها باید بیشتر و بیشتر از موقعیت خود استفاده کنند. این که آنها تشویق شوند اطراف خود را ببینند مهم است. اگر آنها نمیخواهند حرف برنند و روی بازی خود تمرکز کنند، اشکالی ندارد. اما حداقل بدانند؛ و در پایان ممکن است آدم کاری را انجام دهد، چون به آن علم دارد. اما این بیتوجهی و جهل شرمآور است. بازیکنان اکثرا از مناطقی شبیه به کارتانجا میآیند، اما برخی از آنها فراموش میکنند. ما باید آنها را درک کنیم. اما...» کانتونا سکوت میکند و دوباره ادامه میدهد: «ما کی هستیم که بگوییم آنها درست رفتار میکنند یا اشتباه؟ منظورم این است که من فکر میکنم درست میگویم، اما... نمیدانم.»