عباس عبدی در اعتماد نوشت: ديدارهاي كارشناسان اقتصاد، جامعه و سياست با رييسجمهور اين گمان را ايجاد كرده كه گويي مشكل ما در ايران نداشتن دانش است و اگر به دانش مناسب دست پيدا كنيم، همهچيز درست ميشود. به همين علت است كه برخي افراد روي علم و دانش خيلي تاكيد ميكنند و نشست و برخاست با اهل علم را براي دولت يك ضرورت ميدانند.
قصد بنده در اين يادداشت اين است كه بگويم مشكل ايران هيچ ربطي به دانش يا كمبود آن ندارد. اصولا اين ذهنيت نادرستي است كه گمان كنيم مسائل جامعه با افزايش دانش حل ميشود. البته براي رسيدن به اين هدف دانش شرط لازم و مهمي است، ولي مطلقا شرط كافي نيست. نمونه روشن آن مقايسه طولي در جامعه ايران است.
وضعيت دانش و تحصيل ميان جامعه امروز ايران با نيم قرن پيش نشان ميدهد كه احتمالا تعداد افراد تحصيلكرده دانشگاهي امروز ما بيشتر از تعداد افرادي است كه در 50 سال پيش سواد خواندن و نوشتن داشتند. ولي اين امر بدان معنا نيست كه پيشرفت مديريتي و سياستي ما نيز به همين نسبت بوده است اگر عقبگرد نكرده باشيم! مقايسه عرضي نيز ممكن است.
به مسائل اقتصادي ايران نگاهي بيندازيم. وضعيت تورم، نرخ ارز، ثبات سياستها، مقررات اقتصادي و... و آن را مقايسه كنيم با افغانستان كه بعيد ميدانم تعداد كارشناسان اقتصادي آن به اندازه يك دانشگاه ايران نيز باشد. ولي چرا آنان ميتوانند اقتصاد باثباتتري داشته باشند و ما نه؟ همين سادهانگاري ما نسبت به نقش علم است كه گمان ميكنيم هر وزيري بايد در حوزه وزارتي خود كارشناس باشد.
همين سادهانگاري است كه گمان ميكنيم هر كس لقب دكترا را يدك كشيد خيلي فهميده و دانشمند است و همين فرهنگ غلط است كه زمينه را براي سوءاستفاده بسياري فراهم ميكند كه با انواع و اقسام ترفندها دنبال مدرك بروند كه گند تعداد اندكي از آنها در آمده است.
نمونه ديگري براي فهم اين ادعا وجود دارد. كساني هستند كه پيش از آمدن بر سرير قدرت حرفهاي بسيار درستي ميزنند. حرفهايي كه نشان ميدهد، ريشه مشكلات را فهميدهاند و دانش كافي نسبت به آن دارند، ولي هنگامي كه وارد قدرت و مسووليت ميشوند، به كلي متفاوت عمل ميكنند. روشن است كه در اينجا نه بر اساس دانش كه بر مبناي عامل ديگري تصميم ميگيرند.
بنابراين هرگونه كوششي جهت آگاه كردن آنان از طريق علم، بيهوده و بيثمر است. آن عامل ديگر چيست؟ عامل ساختاري و بينشي. بينش اگر چه متأثر از دانش است، ولي به نسبت مستقل نيز هست. تابع محض آن نيست. افراد زيادي هستند كه دانش دارند، ولي تبديل دانش به عمل و سياست، بدون بينش ممكن نميشود.
بينش مربوط به فهم از خود، چگونگي ارتباط با ديگران، تجربههاي پيشين و... است. ساختارها نيز مربوط به نيروهاي اجتماعي، شفافيت، قانونپذيري يا حاكميت قانون، پاسخگويي و مسائل مالي و... است. در حقيقت افراد طالب قدرت پيش از حضور در قدرت، بر اساس دانش و علم سخن ميگويند يا حداقل ميكوشند كه چنين كنند. ولي هنگامي كه در موضع قدرت و تصميمگيري قرار گرفتند انواع و اقسام متغيرهاي گوناگوني وارد ماجرا ميشود كه بر بينش و نيز تصميم فرد اثرگذار است. مسائلي چون موارد پيشگفته و نيز موضوع منافع و بقا.
هر پديدهاي كه پويايي داشته باشد، علاقهمند به بقا است. بنابراين تصميمات آن را بايد در چارچوب كوشش براي بقا در نظر گرفت. اگر سياستگذاري بر اساس دانش به بقاي يك صاحب قدرت يا مجموعه سياسي كمك نكند، به طور طبيعي آن مجموعه يا فرد بر اساس دانش مرسوم تصميم نخواهد گرفت.
كساني كه از بيرون به ماجرا مينگرند، گمان ميكنند كه آنان دانش ندارند، در حالي كه چنين نيست، آنان در فضايي جز آنچه ما فكر ميكنيم و با مفروضاتي متفاوت تصميم ميگيرند. اگر بخواهيم نمونههايي از اين ادعا را برشماريم. سياستهاي قيمتگذاري با تفاوتهاي زياد ميان قيمت رسمي و قيمت بازار است كه تقريبا در همه دولتهاي پس از انقلاب انجام شده است، در حالي كه همه ميدانند كه اين كار نادرست و زيانبار است ولي همه آنها با گرايشهاي گوناگون سياسي كمابيش يك مسير مشابه را طي كردهاند.
آنچه گفته شد به اين معناست كه ديدار با اقتصاددانان و جامعهشناسان بد نيست. ولي حتي اگر به احتمال اندك به توسعه و گسترش دانش و مرزهاي علم در دولت منجر شود، باز هم تاثيري بر روند امور ندارد. آنچه نياز جامعه ما است مواجهه قدرت با كنشگران و فعالان مدني و تحت تاثير قرار گرفتن مولفههاي مربوط به بينش و منافع و عوامل ساختاري است.