محمود برآبادی در روزنامه شرق نوشت: ناشری کتابم را چاپ کرده بود و بعد از آنکه چندبار برای حقالتألیفش تماس گرفتم و نتیجه نداد، رفتم دفترش. گفت: «شرمنده. میبینی که بازار کساده. این روزها کسی کتاب نمیخره. مخصوصا اینجور کتابا رو».
گفتم: «مگه کتابهای من چشه؟ تازه چندتا لاکپشت هم گرفته».
گفت: «کسی به لاکپشت و خرگوش نگاه نمیکنه. کلا وضع خرابه». خلاصه بعد از کلی کلنجاررفتن و بعد از آنکه قسم و آیه خوردم پوللازم هستم، ناشر محترم گفت: «الان دستم خالی است، ولی میتونی بهجاش کتاب ببری». نمیتوانستم بگویم کتاب به چه دردم میخورد. یک بسته کتاب بهجای حقالتألیف گرفتم و راه افتادم طرف خانه. کتابها سنگین بود و من هم که نمیتوانستم تاکسی دربست بگیرم. با هر مکافاتی بود خودم را به نزدیک خانهمان رساندم.
از اتوبوس پیاده شدم و بسته کتابها را در دست گرفتم و راه افتادم. چند قدم نرفته بودم که دیدم دو راننده با هم دعوایشان شده و دارند ارواح رفتگان یکدیگر را شاد میکنند.
راننده وانت رفت و از توی ماشین، قفلفرمان را برداشت و آمد و بالا برد که بزند تو سر راننده سواری. راننده سواری که هم غافلگیر شده بود و هم ترسیده بود، من را که دید با بسته کتاب ایستادهام و آنها را نگاه میکنم، بسته را از من گرفت و بالا برد و سپر کرد.
راننده وانت نامردی نکرد و محکم کوبید روی بسته. کتابها روی زمین ولو شدند. گفتم: «ببین چهکار کردی. کتابام خراب شد. من نویسنده کتاب هستم». راننده سواری گفت: «نویسنده کیلویی چنده؟»
گفتم: «حالا این کتابها را چیکار کنم؟» راننده گفت: «اول و آخرش که باید خمیر بشه».
مردم رسیدند و رانندهها را از هم سوا کردند. من مشغول جمعکردن کتابها از زمین شدم. اولش ناراحت بودم، ولی بعدش به این فکر کردم و ناراحتیام کم شد. با خودم گفتم کتابهای من که نمیتوانست فکر این بنده خدا را عوض کند، لااقل باعث شد که مغزش متلاشی نشود.