ابراهیم افشار در فرهنگستان فوتبال نوشت: ۱- داستان زندگی نخستین کاپیتان تیم ملی ایران، چیزی در حد رمانهای داستایوفسکی و آگاتاکریستی است که مخلوطش کرده باشی و هاجوواج بنشینی به خواندنش. مردی که همزمان در پنج رشته از تیمهای ملی فوتبال، دوومیدانی، بسکتبال، ژیمناستیک و شمشیربازی عضویت داشت و چند رشته دیگر را نیز به صورت تفریحی دنبال میکرد. از آن خلبانهایی بود که زندگیاش آمیخته به رخدادهای سیاسی دهههای متلاطم بیست و سی شد و نه تنها این، که مرگ خود و همسرش نیز آلوده به اسرار مگو شد و هنوز از آنها رازگشایی نشده است. و هنوز مشخص نیست که آیا او به دست شاه پهلوی کشته شد یا در پروازی واقعی با کایت سقوط کرد، همچنان که معلوم نیست آیا سوختن زن نخستاش با فشفشه، از مکر او بود تا با خواهر شاه ازدواج کند یا خدعه روزگار بود؟ ای سوخته، که را سوختی تا سوخته شوی زار؟! با اینهمه اما نبوغ او بر زمینهای فوتبال دولت و لنج، خاطره غریبی بود و دیگر در فوتبال ایران روی دستِ نبوغ بدوی او نیامد.
۲- اولین تیم ملی فوتبال ایران ـ متعلق به یک قرن پیش ـ از دو طیف نظامیها و ستارههای خودروی محلهها تشکیل شد. البته تک و توکی کارمند بانک ایران و انگلیس هم تویشان بود. غولهای خودرو شامل عبدالله شوتی، عباس سیاه، اکبر توفان، خان سردار، احمد خوکی و عزیز قبله بودند و نظامیهایی چون محمدخاتم، مین باشیان و گیلانشاه. سه چهرهای که با وجود سابقه ملیپوش بودنشان در فوتبال، بعدها به بالاترین پستهای نظامی مملکت رسیدند. مردانی که در پیروزی کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ و بازگرداندن پهلوی دوم به سلطنت، نقش پررنگی داشتند. خاتم به عنوان خلبان خصوصی شاه، او را از رامسر به بغداد و سپس رُم فراری داد و آن دوتای دیگر نیز در داخل کشور در کنار گندهلاتها و بدکارگان و اراذل، روز سیاه ۲۸ مرداد را با حنجرههای دریدهشان شب کردند.
گیلانشاه اگرچه بعدها به ریاست فدراسیون فوتبال رسید و مین باشیان (گلر اسبق تیم ملی) اگرچه بعدها به بالاترین درجههای نظامی رسید ولی به دلیل رکگوییاش در یک مجلس خصوصی علیه دربار و نمّامی سخنچینان اهل خودشیرینی که سخنانش را به گوش شاه رساندند از اریکه قدرت افتاد اما خاتم از ابتدا نورچشم شاه بود. او به خاطر وفاداریاش که سه روز پیش از کودتا در نقش خلبان اختصاصی، شاه و ثریا را از استراحتگاه شمال، به بغداد و سپس به ایتالیا رساند و در روزهای دربهدری همراه او بود، پس از بازگشت شاه به سلطنت، پاداش این تهورش را گرفت. البته در فرودگاه رُم یک ورزشکار دیگر ایرانی به نام حسین صادق هم خوشخدمتیها کرد. در حالیکه تمام دیپلماتهای مصدقی ایران در سفارتها و کنسولخانهها، خود را از چشم شاه فراری پنهان میکردند، صادق با حضور در فرودگاه رم و دلگرمیدادن به نفر اول مملکت، بعدها پاداش این کارش را از محمدرضا پهلوی با دریافت پست ریاست فدراسیون وزنهبرداری ایران و دیگر مشاغل اقتصادی گرفت. مهندس صادق که به عنوان همهکاره فدراسیون هالتر، در بیشتر المپیکها و بازیهای آسیایی حضور داشت در روزهای بیپناهی شاه که همه از او میگریختند، اتومبیلاش را به فرودگاه رم آورد و سوئیچاش را در اختیار آن مرد فراری و پریشاناحوال گذاشت. خاتم نیز سهروز بعد از این دربهدری، وقتی از پیروزی کودتا خبردار شد، شاه را در هواپیما نشاند و به تهران برگرداند. ثریا بعدها درباره این سفر و مهربانیهای خاتم چیزهایی در کتابش نوشت که به خاطرات « از عرش به فرش نشستگان» شباهت داشت.
۳- محمد خاتم بچهی محله صیقلان رشت بود و خواهرزاده امام جمعه تهران که بعدها نوه زیبای او را به همسری گرفت. او محصل دبیرستان البرز تهران بود که در سال ۱۳۱۸ داوطلب حضور در نخستین دوره دوساله نیروی هوایی ایران شد و در سال ۲۳ برای گذراندن یک دوره تکمیلی خلبانی به آمریکا رفت و در این سالها از کمک به تیم ملی ایران در چند رشته همزمان بازماند اما پیش از اعزام به آمریکا، به تأسیس باشگاه تاج یاری رساند. او یکسال بعد از دریافت گواهینامه خلبانی، با همسر اولش پرویندخت ازدواج کرد که او را بعدها در یک سانحه آتشسوزی مرموزی از دست داد و البته دختری زیبا از این ازدواج شوم به یادگار ماند که بعد از ازدواج خاتم با خواهر شاه در سال ۱۳۳۸، به یکی از مشکلات اساسی زندگی ایندو تبدیل شد و افلیجی شوکهکننده و زودهنگاماش، پدر را به گریه انداخته بود.
خاتم در سال ۱۳۲۵ بعد از مرگ خلبان مخصوص شاه، توسط گیلانشاه (فرمانده نیروی هوایی و رئیس بعدی فدراسیون فوتبال ایران) به محمدرضا پهلوی معرفی شد و جایگاه خلبان ویژه او را در حالی در اختیار گرفت که بعدها به عنوان اولین خلبان جت در ایران، آوازه عجیبی از لحاظ تهّور و شجاعدلی و رزمجویی به دست آورده بود. او هنگامی که با رفقای آسماننوردش تیم آکروجت تاج طلایی نیروی هوایی ایران را تأسیس کردند قصههای بسیاری از مهارت هوایی آنها در افکار عمومی شکل گرفت که بیشتر در حد افسانههای هزار و یکشب بود. از جمله اینکه او نخستین قهرمان در عرصه «خلبانی کور» بود که میتوانست طیارهاش را با چشم بسته بر زمین بنشاند یا به پرواز درآورد. خاتم در سال ۱۳۳۷ در حالی فرماندهی نیروی هوایی ایران شد که بر جای همان گیلانشاه نشست که او را سالها پیش به عنوان خلبانی وفادار به شاه معرفی کرده بود. خاتم در ۲۱ شهریور ۵۴ در پروازی نمایشی با کایت در منطقه تفریحی دریاچه «دز» در اندیمشک سقوط کرد و جان داد و شایعات غریبی در زمینه مرگ او در افکار عمومی و بهویژه مراکز نظامی راه افتاد. شایعاتی که در آن گفته میشد محبوبیت و شجاعت او در جامعه و دیدارهایش با برخی از سیاسیون مرموز غرب، شاه را به فکر نابودی او انداخته است و بعدترها با انتشار خاطرات مکتوب اسدالله علم ـ وزیر دربارـ درباره اینکه محمدرضا پهلوی از مرگ شوهرخواهرش سوگوار نشد، این پچپچهها اوج گرفت و منجر به محبوبیت زیرپوستی خاتم به عنوان یک قربانی در گعدهها و محافل ورزشی شد. همان جامعهای که هرگاه کارش به خاتم افتاده بود او در نهایت خوشرویی، گره از کار زندگیشان باز کرده بود و هر قهرمانی را که میدیدی، از والیبالهای پر از کَل کَل با خاتم در دوشان تپه، خاطرههای شیرینی داشت.
۴- اما اکنون که دهههای بسیاری از مرگ فجیع خاتم ـ کاپیتان اسبق تیم ملی فوتبال ایران ـ گذشته است شاید بتوان در لابلای سطور تاریخ شفاهی، سوژههای غریب و اسرار مگو درباره او پیدا کرد. به عنوان مثال ابوالفتح نحوی رفیق و مشاور محمدرضا پهلوی در گفتگو با مجموعه ۲۰ جلدی تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد درباره خاتم میگوید:« تیمسار خاتمی در شرکتهایی که من در آنها شریک بودم ـ همچون شرکت«ارتاکسی»- سهم داشت و سهام به نام شوهر خواهر ایشان بود. خاتمی معتقد بود که من «بیزینس من» زبردستی هستم و به من پولی به مبلغ ۲۱ میلیون تومان داد تا آن را به جریان بیندازم و برای او در زمینه تجارت کارهایی بکنم. همان زمان من به بازار خیلی داغی خوردم. بدین معنی که لولههای نفتی برای چاههای نفت کمیاب شد و من میلیونها فوت از این لولهها را قبلا به مبلغی در حدود یک دلار برای هر فوت خریده بودم و پول خاتمی هم در آن بود، به تدریج این لولهها را فروختم به بهای فوتی ۱۱ دلار. روزی که میخواستم جلای وطن بکنم به منزل مرحوم تیمسار خاتمی رفتم و ایشان را فوقالعاده مضطرب و ناراحت دیدم. علت را پرسیدم،گفت:«پسرکوچکم ازموتورسیکلت بر زمین خورده.پیشانیاش شکسته و امکان دارد که مغزش آسیب دیده باشد. او را برای معالجه به آمریکا فرستادهام. دختر بزرگم که از زن اولم داشتم، سکته مغزی کرده و فلج شده و الان در زوریخ بستری است. مادرم سنگ کلیه پیدا کرده و الان در مریضخانهای در لندن تحت عمل جراحی است و من با این وضع و موقعیت باید به اینها برسم. ولی نمیدانم به کدام برسم و از کجا مخارج آنها را تأمین کنم. اعلیحضرت هم تعارف میکنند و میگویند اگر گرفتاری مالی داری تعارف نکن، بگو تا به بهبهانیان بگویم آن را تأمین کند». آن روز تیمسار خاتمی سر میز نهار شروع کرد به گریه کردن و گفت که «نمیدانم چه خاکی بر سر بریزم. از یک طرف گرفتاریهای شخصی و از یک طرف فشار کار اداری است. تازه شاه هم به من فشار میآورد که نیروی هوایی را قوی بکن. در حالی که آدم ندارم و این کارها آدم میخواهد. در این میان پادشاه اردن هم از اعلیحضرت اجازه خواسته است تا عدهای از افراد ارتش اردن را برای آموزش به نیروی هوایی ایران بفرستد. هیچکس نیست به اعلیحضرت بگوید بابا به نسبت ظرفات لقمه بردار. نمیدانم چه باید کرد». به خاتمی یادآور شدم که پولی را که به ریال به من سپرده، نزد من است و الان آمدهام حساب شما را تسویه کنم. وقتی گفتم ۲۰ میلیون دلار پیش من پول داری. یکهای خورد و با تعجب گفت چه شده؟ شوخی میکنی؟ سر به سرم میگذاری؟ گفتم موضوع کاملا واقعیت دارد. فقط بگو کجا و چگونه بپردازم؟ دوباره به گریه افتاد و از جا برخاست و پیشانی مرا بوسید. گفت تو مرا نجات دادی. بعد فکری کرد و ادامه داد که الان اگر این پول را به من بدهی اینها خیال میکنند که من نیروی هوایی را چاپیدم و یک پولی بلند کردهام. گفتم من سرانجام رفتنی یا مردنی هستم و تو هم از من هیچ رسیدی نداری، بگذار تسویه کنم. که باز پافشاری کرد و سرانجام پول اولیهاش را که به ریال بود دادم و قرار شد من بروم اروپا و او هم بیاید تا ترتیب پرداخت پولش را بدهم . اما ارتشبد خاتمی چندی بعد در یک سانحه هوایی کشته شد و من هم پولش را در اختیار خانمش گذاشتم و یک مقداری هم مقروض ماندم».
محوی میگوید: «روزی علم آمد به منزلم و گفت اعلیحضرت میگویند برو به محوی بگو که من میخواهم بدانم خاتم چقدر پول دارد؟ گویا هرچه هست در خارج است و در اختیار محوی است. به علم گفتم اگر اعلیحضرت چنین سئوالی از من بکند به او خواهم گفت که مرحوم ارتشبد خاتمی یک مقداری پول پیش من داشت و دیگر ندارد. روز بعد شاه آمد به منزل من و دو به دو در سرسرا قدم میزدیم و صحبت میکردیم. درحین صحبت پرسید که من شنیدم خاتمی هفتصد، هشتصد میلیون دلار پول دارد. گفتم اعلیحضرت این مثل قدیمی را بلدند که گفتهاند که یا چوب نخوردهای یا حساب سرت نمیشود. خندید گفت چه میخواهی بگویی؟ گفتم اعلیحضرت مگر نمیدانند هفتصد هشتصدمیلیون دلار چقدر پول است؟ انتقال چنین پولی از حساب فردی به حساب فردی دیگر با توجه به این که صاحب آن پول شوهرخواهر شما و فرمانده نیروی هوای ایران باشد بدون سر و صدا نمیماند. آیا اساسا کل بودجه نیروی هوایی ایران هفتصدمیلیون دلار بوده است؟ اگر هم بود آیا خاتمی میتوانست کل بودجه را بالا بکشد و به دست من بدهد؟ پس از ادای این توضیحات، شاه گفت که مثل اینکه بد نمیگویی. حرفت حساب است. چنین چیزی نمیشود. من خودم هم تعجب کردم. حالا بگو چقدر پول داشته است؟ گفتم مبلغ کل پولی که پیش من داشته ۲۰ میلیون دلار بود. من آن را تحویل خانمشان دادهام.
محوی درباره سکانس مرگ خاتم میگوید:« در مورد کشتهشدن خاتم هم شنیدم که گفتهاند این حادثه اتفاقی نبوده است ولی نمیتوانم باور کنم. میگفتند آن طنابی که به بادبادک مصطلح به kite وصل بوده، قبلا آغشته به مواد شیمیایی شده بود و با یک فشار مختصر پاره شده و آن را نباید یک سانحه طبیعی قلمداد کرد. رابطه ارتشبد خاتم با بردارزنش (شاه) خوب بود. اما شیرپاک خوردههایی ـ شاید به نحوی هویدا را شنیدهام ـ به شاه اطلاع داده بودند که «علم، خاتم و محوی» مثلثی درست کردهاند. خاتمی مردی نظامی است. علم مرد سیاسی و محوی هم پول و ثروت هنگفتی در اختیار دارد. و این سه تن ممکن است برای رژیم خطرناک باشند. مرا در لیست سیاه گذاشتند و حبس و تبعید کردند. خاتمی هم آنطور از بین رفت. بعد هم که علم مرد. خلاصه یک چنین شایعهای درست کرده بودند. به من پیغام رسید که مواظب خودتان باشید. زیرا ممکن است که اعلیحضرت نسبت به شما سوءظن پیدا کند. تا این حد که من اطلاع دارم شاه علاقهای نداشت که افرادی مثل خاتم، تمول سرشاری داشته باشند.
۵- نجفقلی پسیان محقق قدیمی در نشریه «سپیدسیاه» شماره ۱۱۱۰ به تاریخ ۲۵ خرداد ۱۳۵۸ ـ که دیگر رسانههای سیاسی، به ته آزادی رسیده و داشتند انتقام دوران خفقان را میگرفتند و هر روز خاطرهپردازیهای اگزجره درباره کاراکترهای رژیم برچیدهشده، میکردندـ درباره خاتم نوشت:« سرگرد خاتم معلم خلبانی شاه بیش از پیش به او نزدیک بود. این نزدیکی در روزهای آخر ۲۸ مرداد که شاه از نوشهر و کلاردشت به بغداد و از آنجا به رم پرواز کرد بیشتر شد. هنگامی که شاه پس از کودتا به تهران بازگشت سرگرد خاتم دیگر محرم راز شاه شده بود. او به عنوان فردی از خانواده سلطنتی با همه رابطه داشت و حتی با روزنامهها مصاحبه میکرد و چگونگی بردن و آوردن شاه را شرح میداد. او مردی خوشاندام، زیبا و مجلسآرا بود و رفتوآمد به دربار، افکار دور و درازی را در سرش به وجود آورده بود. آن روزها فاطمه(خواهر شاه) تازه از «ونسنت هیلر» مرد ناشناخته آمریکایی طلاق گرفته بود. خاتم که هر روز درجهای و اضافه حقوقی و زمینی در کنار دریا و پستی در نیروی هوایی میگرفت، دیگر زیاد پایبند زندگی خانوادگی نبود. با آنکه خانمش نوه امام جمعه تهران و زنی جوان و زیبا بود و به این کانون خانوادگی، وجود یک دختر زیبا گرمی میبخشید معهذا احساس خستگی و ناراحتی میکرد و روزبهروز بر اختلافات این زن و شوهر افزوده میشد. خاتم او را به دعوتهای رسمی و مهمانیهای درباری و تشریفات نظامی میبرد ولی همه میدانستند میانهای باهم ندارند و هر روز برخوردها بیشتر میشود. یکبار در نیروی هوایی دوشانتپه جشنی برپا بود خانمها و آقایان، ایرانیها و آمریکاییها همه حضور داشتند. فشفشههایی چون نارنجک ـ غیرجنگی ـ پرتاب میشد و انفجار و آتشسوزی آنها مهمانها را بیشتر سرگرم میکرد. یکی از این فشفشهها زمانی چاشنی کشیده و دیروقت به دست خانم خاتم داده شد، کمی هم از وقتش را به گفتگو گرفتند و از او هم دور شدند که فشفشه در دست خانم، قبل از پرتاب منفجر شد و به طور وحشتناکی زن جوان را از پا درآورد. گفتند فشفشه را خود خاتم داده بود. بعضیها هم گفتند یک آمریکایی تقدیم نموده بود. به هرحال هیچکس جز آن بیچاره حتی خراشی هم برنداشت. خاتم سراسیمه زن مشرف به موت را به بیمارستان نجمیه رساند. آژیرکشان و با عجله هنگام ورود، در را نیز شکست و بلافاصله با هواپیما به رامسر رفت تا پروفسور عدل را بیاورد. او در زیر باران شدید به زمین نشست. شاه و پرفسور عدل تلفنی متوجه شده بودند که زن مرده است. بر اثر اصرار خاتم، عدل همراه او به تهران آمد. در بیمارستان متوجه شدند که ساعتهاست کار تمام شده است. مخالفان گفتند مرگ زن ـ و اگر بگوییم قتل او ـ برای این بود که خاتم و فاطمه پهلوی آزادانه ازدواج کنند. ارتشبد خاتم آینده، در ظاهر تمام تلاش خود را برای نجات زنش همچون یک شوهر فداکار به عمل آورده بود ولی از ماهیت واقعه خدا آگاه است و بس. چنانکه از مرگ خاتم در جریان ورزش در سد دز نیز تنها خدا آگاه است و بس. خیلیها گفتند قصاص در همین دنیاست. به هر حال هر دو مرگ در پرده ابهام ماند!»
۵- مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران درباره او نوشته است:«خاتمی مورد توجه فوقالعاده مستشاران نظامی آمریکا بود. به طوریکه آمریکاییها در یک طرح اضطراری، او را کاندیدای جانشینی محمدرضا پهلوی کرده بودند، این طرح محرمانه به اطلاع شاه رسید و موجبات سوء ظن شاه نسبت به خاتمی را بیشتر ساخت. از بررسی و مطالعه اوراق و اسناد شخصی خاتمی، مواردی از قبیل اختلافات خانوادگی وی با فاطمه پهلوی، دفترچه خاطرات دوره فرماندهی نیروی هوایی و ذکر مشکلات این نیرو، بیتوجهی شاه به وی، کارشکنیهای عبدالکریم ایادی و همچنین ناخشنودی محمدرضا پهلوی از خودسری های وی و ... را میتوان نام برد.»
۵- این نیز سند ازدواج خاتم با خواهرشاه است که از آن دوران بهجا مانده است:
-« دفتر رسمی ازدواج خاندان جلیل سلطنت. نمره ترتیب ده. تاریخ وقوع عقد سیام آبان ماه سال ۱۳۳۸٫ زوج: تیمسار سرلشگر محمد امیرخاتمی فرزند آقا محمود و بانو فاطمه، دارای شناسنامه شماره۵۵۵۷ صادره از حوزه ۳ شهر رشت. تولد در تاریخ ۱۲۹۷٫ تابع دولت شاهنشاهی ایران و مسلمان. ساکن تهران کوی افسران نیروی هوایی. با ملاحظه گواهی تندرستی شماره۱۵۱۰۴ صادره از بیمارستان نجات ـ زوجه: شاهدخت فاطمه پهلوی فرزند رضاشاه و بانو عصمت الملوک. دارای شناسنامه شماره ۱۱ خاندان سلطنتی صادره از دفتر مخصوص. متولد ۸ آبان ۱۳۰۷ تابعه ایران و مسلمان. ساکن تهران کاخ صاحبقرانیه. با ملاحظه گواهی تندرستی صادره به شماره ۱۵۲۵۶ از بیمارستان نجات. با حضور و اجازه مبارک همایونی. مهریه: یک جلد کلام الله مجید به انضمام یک شاخه نبات و یک عدد پهلوی. نوع عقد: ازدواج و مدت: عقد دائم. شرایطی ندارد. امضا فاطمه پهلوی. شهود: اینجانبان دکتر منوچهر اقبال نخست وزیر و حسین علا وزیر دربار. هردو در مجلس عقد حاضر بوده و شاهد و ناظر وقوع عقد میباشیم. صیغه به وسیله اینجانب سیدحسن امامی امام جمعه تهران جاری شد...»