bato-adv
کد خبر: ۳۲۴۳۴

اینجا خودکار قرمز گیر نمی آید!

شهریار مندنی پور
تاریخ انتشار: ۱۱:۲۶ - ۰۷ مهر ۱۳۸۸


شهريار مندني پور که هوشنگ گلشيري سال ها پيش گفته بود، اگر عبايي داشتم آن را به مندني پور مي بخشيدم- مصاحبه کننده از ارجاع به اين نقل قول هيچ منظوري ندارد جز ارادتي محض به نويسنده «بره گمشده راعي»- که البته و اتفاقاً هم هيچ وقت از شاگردان و حاضران هميشه در جلسات عصر پنجشنبه نيز نبوده است، مگر گاهي و به ذوق برکت ديدار با گلشيري و همکلامي و ارائه کاري تازه که نويسنده را از شيراز مي کشاند تا تهران و جلسات عصر پنجشنبه.
 
اما انگار زمان گاهي به ديگران و به ما ثابت مي کند که برخي نازکاي پيچش مو را چگونه مي بينند و ما بعدها، بعد آن را زندگي مي کنيم. در هر حال مدتي است که ترجمه انگليسي رمان «سانسور يک داستان عاشقانه ايراني» مندني پور به زبان انگليسي و در چند کشور منتشر شده است و يک جست و جوي اينترنتي کافي است تا ببينيم اين کتاب با چه اقبالي در جرايد انگليسي زبان مواجه شده است. 

در هر حال، اين اتفاق بهانه يي بود براي مصاحبه يي ديگر با نويسنده «دل دلدادگي»، هرچند از راه دور و به لطف خطوط اينترنتي. اين نکته را هم ناگفته نگذارم که پرسش هاي ارسال شده براي مندني پور، بيشتر از اين تعداد بود که پاسخ داده شده است اما از پس سوال هايي که براي وي ايجاد مي شد و نبود برخي روزنامه ها و الخ... ترجيح دادم بي هيچ پرسشي، به همين قدري که او خواسته است، اکتفا کنم و همين سطرها منتشر شود تا يادي باشد از صداي قلم مندني پور در گوش ادبيات امروز اين ديار، يا نه ريتم حرکت انگشتانش روي صفحه کليد کامپيوتر تا داستاني که در سپيده به اتمام مي رسد و به قول خودش در ارواح شهرزاد؛ قراري که نمي ماند و باز داستاني ديگر يا شخصيتي ديگر از خيال و تاريکي سر مي کشد تا قرار نويسنده را با خود ببرد و وسوسه نوشتن...

- فارغ از آثاري نظير شب هول، شب يک- شب دو، آثار سالخوردگاني نظير احمد محمود، خسرو حمزوي، محمود دولت آبادي- بي آنکه به تفاوت هاي زيباشناختي اين افراد نظري داشته باشيم- در چند سال اخير در ادبيات ايران، ما با داستان هاي بلندي مواجه شده ايم که به عنوان رمان منتشر و معرفي مي شوند. در حالي که نظرگاه اثر، نظرگاه داستان کوتاه است- 

بي آنکه در طرح اين پرسش به حجم آثار توجه داشته باشم- منظور از نظرگاه دايره هستي شناختي يک اثر است که به مراتب در رمان، شعر و داستان کوتاه از هم متفاوت است. البته «دل دلدادگي» از جمله آثار اندک ادبيات فارسي است که قد و قامت رمان دارد. اصلاً شما با طرح اين نکته که نظرگاه رمان از داستان کوتاه متفاوت است، معتقديد؟

ممکن است زاويه ديد (ديدگاه) در رمان، داستان بلند- کوتاه و داستان کوتاه مشابه باشد. 

آنچه يک رمان را از داستان بلند سوا مي کند ترکيب بندي (کمپوزيسيون) اثر است. تفاوت اين دو تفاوت بافت قالي است با بافتني. تفاوت اجراي سولو است با اجراي يک سمفوني. ممکن است برخي فکر کنند ارزش هنري يک رمان بيشتر از داستاني بلند است. به نظرم اشتباه است. گاهي گوهرمندي و ماندگاري يک داستان کوتاه بسا بيشتر از يک رمان سرهم بندي شده است. 

اما خلاصه بگويم وقتي از وجود ترکيب بندي در رمان حرف مي زنيم رابطه ارگانيک و کربني تمامي عناصر يک رمان را مد نظر داريم. اين عناصر معمولاً عبارتند از؛ حادثه ها و مجموعه آنها که ماجراي رمان را مي سازند، سپس شخصيت ها، مکان ها و زمان ها (جايگاه)، پلات ها، فرم، نحوه ارتباط شگردها (تکنيک ها)، زاويه ديد و...

که به نظر من نثر را هم بايد به اين مجموعه اضافه کرد. به هر حال ترکيب بندي اين است که بايد بين عناصر رمان نوعي پيوند و ارتباط تکامل دهنده، ارجاع به يکديگر، نور و سايه انداختن بر هم، رابطه علي، اقناعي و فرازبرنده (استعلايي) برقرار باشد. اين عناصر بايد درهم بافته شده باشند تا يک رمان به وجود بيايد که تازه بعدش هم بايد ديد رمان خوبي است يا بد.

البته نبايد فراموش کرد که اين گونه معيارها يا عيارسنجي ها در حوزه تئوري مطرحند. معلومات و داده هاي يک فعل متعدي هستند که مي تواند به قول رولن بارت يک فعل لازم هم باشد. انگار وقتي با يک اثر هنري روبه روييم - با بي قراري هاي آشکار يا پنهان روحش - با پديده يي درگير مي شويم که مي تواند قاعده ها و تئوري جديدي مخصوص به خود را بنيان نهد و ماقبل خود را حتي نفي کند، به شرطي که چنين قدرتمندي و استحکامي از آن بتراود و به شرطي که صاحب آن در اثرش نشان داده باشد که دانايي، فرزانگي و نبوغ چنين کاري را دارد.

من ترجيح مي دهم درباره آن قسمت از سوال تان درباره آثار اخيراً چاپ شده و آثار پيشيني حرفي نزنم و قضاوتي نکنم. روزي روزگاري در مجله مقتولً جنت مکانً عصر پنجشنبه، مقاله يي چاپ کردم درباره شيوع ميان مايگي و ميان بارگي در ادبيات ايران. زبانم بسته هم، غيرمستقيم گفتم انگار سياستي اين جريان را تقويت مي کند. بي آنکه نظر به شخص خاصي داشته باشم کلي دشمن براي خودم تراشيدم. زخم و اندوه آن خوش خيالي ها اينجا هم با من است. پس مي گويم همه خوبند و شاهکارند.

بياييد برويم سراغ طنز. در اينترنت شعري بدون نام شاعرش خواندم که نقل به مضمون، يکي راوي به همسرش گفته بود اگر زماني فراغي اجباري پيش آمد و نامه يي از من به دست تو رسيد، اگر با خودکار آبي نوشته بودم باور کن که راست مي گويم، اگر با خودکار قرمز بود بدان که دروغ مي گويم. زمان گذشت و آن فراغ پيش آمد. بعدتر نامه يي با خودکار آبي به دست همسر رسيد که من خيلي خوبم و اينجا که هستم همه با ما مهربانند، اذيتي در کار نيست، شايعاتي که درباره اينجا مي گويند، دروغ است. سور و سات جور است و دوستان شفيق جمع و حتي سينما و تئاتر داريم و چه و چه که بهشت است. خلاصه اينکه هيچ نگران نباش چون خيلي خوش مي گذرد و در سطر آخر نوشته بود که فقط تنها مشکلي که داريم اين است که اينجا خودکار قرمز گير نمي آيد.

درباره «دل دلدادگي» هم اشاره يي کرده ايد. تجديد چاپ اين رمان پس از چاپ دوم متوقف شد. حاصل حداقل هشت سال کارم، حاصل زخم هاي روحي جنگ و زلزله رودبار دارد خاک مي خورد. پيش از رفتنم از ايران به سال 85، ناشر کتباً قول داد تا زمستان تجديد چاپش مي کند ولي هيچ خبري نشده است. ناشران ديگري براي اين رمان هستند ولي رمان اسير مانده است. بگذريم تا زماني که صبرم تمام شود.

- آيا اين ايده را در روزهاي زندگي در ايران در سر داشته ايد و حين نوشتن اثر، آيا به اطلاعاتي احتياج پيدا نمي کرديد که نياز به رجوع به مکان ها يا مرور دوباره برخي خاطرات داشته باشيد؟ آيا از قبل فيش هايي براي پرداخت اين کار داشته ايد؟
فکر نوشتن اين رمان، زماني که نويسنده مهمان در دانشگاه براون بودم به ذهنم رسيد. البته معلوم است که پس زمينه اش از سال ها و تجربه هاي نوشتن در ايران وجود داشته است. به هر حال، حدود شش ماه اول اقامتم در امريکا نتوانستم داستان بنويسم. وحشت داشت برم مي داشت.
 
به دانشگاه هايي دعوت مي شدم، مي رفتم و آنجا ها مثل جاهاي ديگر، درباره وضع سانسور در ايران ازم سوال مي شد، به خصوص از طرف مخاطبان خارجي که از اين گونه کنجکاوي ها دارند. بالاخره دادم درآمد که اين سوال ها به جاي خود ولي چرا يک نفر نمي پرسد بالاخره اين ادبيات فارسي چي هست و چه کرده. همين طورها بود تا زمان فستيوال ادبي براون نزديک شد. 

هر سال براي نويسنده مهمان شان يک برنامه داستان خواني و سخنراني مي گذارند. آن سال خانم شهرنوش پارسي پور، اورهان پاموک (که تازه نوبلش را گرفته بود) و چند مهمان از پن نيويورک دعوت شده بودند. به خودم گفتم خسته شده ام از حرف هاي قبلي، بايد کاري ديگر بکنم. در خيابان ها و محوطه دانشگاه راه مي رفتم. به دانشجوهاي الکي خوش، بي خيال و درسخوان دانشگاه نگاه مي کردم و دلم مي گرفت چون مرا به ياد وضعيت اندوهبار دانشجوهاي شايسته و شجاع ايران مي انداختند. 

تا سرانجام به فکرم آمد ماجراي سانسور را با کارکرد يک داستان بنويسم. حاصلش يک داستان کوتاه شد. شروعش هم با تصويري از تظاهراتي جلوي دانشگاه بود. داستان ترجمه شد. يک ترجمه عالي. بعد از سال ها انتظار سرانجام در ترجمه شانس آورده بودم. داستان در جمعي که بيشتر غيرايراني بودند خوانده شد و ديدم از طنز آن خوب مي خندند. ديدم انگار مي توان با مخاطب انيراني هم ارتباط گرفت. بعد انفجاري شروع شد نوشتن.
 
به روزي گاه هفت هشت ساعت. 50 صفحه اول که نوشته و ترجمه شد، فرستاديمش براي يک ايجنت خوب نيويورکي. زحمتي که روي ترجمه کشيده شده بود و بعدها هم ادامه يافت به نظرم تعظيم داشت. بعد خبرها آمد. اولينش از انتشارات کناپف بود. با همان يک ششم کتاب، آن را پذيرفته بودند. کناپف يکي از غول هاي انتشاراتي امريکا است. بعدتر ناشرهاي ديگري از جاهاي مختلف ديگر کار را خواستند و شد آنچه شده. بيشتر از اين نمي خواهم درباره اين کتاب حرف بزنم. توي اينترنت خبرهايش هست و نقدها.

اما گفتن دو نکته شايد براي دوستان نويسنده ام در ايران به دردي بخورد. قبل از کناپف، يک ناشر کوچک نيويورکي متقاضي اين رمان بود. ما هم قبول کرده بوديم. تا قرارداد را فرستادند. يک ترکمنچاي امريکايي بود. بيشتر حقوق اثر حتي در ترجمه به زبان هاي ديگر را مال خود کرده بود، بدون کپي رايت براي مترجم. اين همان ناشري است که به نظرم با تبليغات ضعيف و حرفه يي نبودن کار، جاي خالي سلوچ آقاي دولت آبادي را که مي توانست يکي از پرفروش هاي امريکايي باشد به جاي شايسته اش نرسانده...

نکته دوم اهميت و جديت کپي رايت در دنياست. در اين رمان من يکي از شخصيت ها، جايي فقط دو سطر از يک شعر لورکا را مي خواند. وقتي يک ناشر اسپانيايي کار را برداشت، از ايجنت نامه آمد که بايد حق التاليف لورکا را به خانواده اش بدهم. با کمال ميل 250 دلار ناقابل را يعني تقريباً معادل حق التاليف يکي از مجموعه داستان هايم در ايران پرداخت کردم. برايم از کجا به کجايش هم خيلي زيبا بود. چک حق التاليف چاپ انگليسي داستان فصل هاي برزخ در يک مجله که دستم رسيد فقط تلخندي داشت. بيشتر از حق التاليف دو چاپ دل دلدادگي بود.

-در مصاحبه يي که سه سال پيش داشتيم به روحيه پنهانکار و مخفي کننده زبان فارسي اشاره کرديد، که اصلاً اين روحيه در منافات با روح ادبيات و خلق اثر هنري است. شما کار آخرتان را به زبان فارسي نوشته ايد و سپس به زبان انگليسي ترجمه شده است. اين ويژگي زبان فارسي در برخورد يک زبان ديگر با اثر، منجر به چه چيزي مي شود، آيا ادبيات ما را براي مردمان ديگر سرزمين ها، غيرقابل فهم نمي کند؟
مسلم است که روحيه پنهان کردن خود، سانسور و خودسانسوري در ترجمه به شدت به ادبيات ما لطمه مي زند. اما با اين وجود معتقدم ادبيات ما چه کلاسيک و چه نو، آثار ارزشمندي براي ترجمه دارد که بايد راه خودشان را پيدا بکنند.

در مورد اين مشکل، در متني به نام شفافيت در ادبيات ايران مفصل گفته ام. مساله فقط پنهانکاري نيست. عدم شفافيت هم هست که با پيچيدگي در داستان فرق دارد. يک داستان پيچيده يا يک داستان به ظاهر ساده اما شفاف که رمزگان بسيار پيشرفته داستان را رعايت کرده مي تواند براي يک خواننده خوب حتي غربي جذاب باشد. 

منظورم اين است که خواننده داستان خوانده، تکنيک ها، قرار و مدارها و عامل هاي روايت را از داستان هاي پيشيني ياد گرفته و از نويسنده امروزي توقع دارد به اين دانايي و شعور احترام بگذارد و نشان بدهد آنها را در کار خود دارد و دارد سعي مي کند با تخته پرش آنها و نيروي تازه خود بالاتر بپرد. چه طور بگويم؟ يک داستان خوب جهاني انگار يک جورهايي مابعدي است. برخوردش با هنر داستان نويسي از نوع اول و دوم نيست، از نوع برخورد نزديک از سوم است.

برعکس داستاني که بهانه و تظاهر نثرش ساده نويسي است اما توخالي است هيچ جاي دنيا خواستگاري جدي نخواهد داشت. نبايد فريب بخوريم از بعضي از داستان هاي خوب دنيا که به نظر ساده مي آيند. اينها در زبان اصلي خودشان در تبادل يا معامله با خواننده مقدمات و شده ها و چانه زني را در پس زمينه دارند. از موي داستان نمي گويند، از پيچش موي آن مي نويسند چون گيسوانش را نويسندگان قبلي نوشته اند، خوب هم نوشته اند و خواننده ها هم خوب خوانده اند.

از برخورد زبان ها گفته ايد. شايد «گفت وگوي زبان ها» اصطلاح بهتري باشد. توانش و کيفيت اين گفت وگو به خصوص در دنياي ادبيات فقط در دستور زبان و نحو که خلاصه نمي شود. درک شخصيت زبان ها اهميت زيادي دارد. طبيعتاً يک نويسنده آشنا به زبان يا زبان هاي ديگري شانس بيشتري دارد که مخاطب جهاني را درک کند. 

شناخت فرهنگ جهاني و داشتن نگاه فراملي يا فرابومي هم اهميت دارد گمانم. مهم نيست که داستان در يک ده کوره دورافتاده اتفاق بيفتد. مهم اين است که نويسنده اش درک و شعور جهاني داشته باشد.

اضافه کنم که داستان نويسي از يک جهت، نوعي اطلاع رساني با فرم، ساخت و زبان ادبي است. اگر ما با شيوه هاي اين اطلاع رساني در دنيا آشنا باشيم و هرچه بيشتر اگر روش شناخت مخاطبان غيرايراني را بشناسيم، احتمال هاي موفقيت مان وسيع تر مي شوند. از برخورد زبان ها گفته ايد.

-در نخستين مصاحبه تان بعد از مهاجرات، به رماني به نام «تن تنهايي» اشاره کرده ايد که زير چاپ است. چرا از اين رمان خبري نشد، چه اتفاقي برايش افتاد؟
تن تنهايي تقريباً آماده چاپ است، اما در اين شرايط اميدي به چاپ آن ندارم. رماني است در ادامه شرق بنفشه.

-نقدهاي منتشرشده حاکي از وجود نوعي جريان بينامتنيت در اين کار است. وجود شخصيت هايي نظير دارا و سارا که براي مخاطب ايراني از شناسنامه خاصي برخوردارند، در کنار شخصيت هايي نظير کارمند دفتري از داستان شنل گوگل يا «پتروويچ» -کارآگاهي که شخصيت راسکلنيکف را در رمان داستايوفسکي تعقيب مي کرد- در مورد به کارگيري اين شگرد بگوييد.

به نظرم متني که بينامتن حرکت مي کند حين ارجاع به متني پيشيني و حتي خويش، مفهوم، تصوير، حس و... آن متن را از آن خود مي کند. يعني تلاش مي کند با تکيه به ديگري، بدون قلم فرسايي زائد، خود را بالاتر بکشاند يا حجم و دلالت هاي غيرمستقيم خود را افزايش دهد. شايد مثلاً اشاره و نظربازي هاي اليوت در سرزمين هرز به آثار ديگران مثال بدي نباشد. چرا راه دور برويم، حافظ مثال ديگري است.

در اين رمان هم ارجاع هايي به شخصيت هاي داستاني و حتي بعضي فيلم هاي سينمايي هست. بر حسب کار و بار آمده اند و از قبل هيچ نقشه يي براي نوشتن مثلاً يک متن بينامتن نداشتم. راستش از اين گونه برچسب ها و توسل به ظاهر دهان پرکن شان هم فراري هستم. دارا يکي از شخصيت هاي رمان پس از اخراج از دانشگاه مجبور شده فيلم هاي غيرمجاز کرايه بدهد اما نه فيلم هاي مبتذل به اصطلاح فيلمفارسي و هندي و هنگ کنگي که متاسفانه سال به سال در ايران مشتري بيشتري پيدا مي کنند. 

او مثلاً محاکمه اورسن ولز و پرواز بر فراز آشيانه فاخته و زًد و از اين قبيل را به دست مشتري هاي اندکش مي رساند. از اين نمونه ها خودتان مي توانيد حدس بزنيد که لابد چطور به يک اثر ديگر اشاره داده شده. حالا اين دور از زبان و خانه ام گاهي آرزو مي کنم کاش اين کتاب هرگز نوشته نمي شد و به جايش خون از سر و روي يک جوان جاري نمي شد.

مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین