فرارو- ناصر فکوهی*؛ روزگاری روستایی بود؛ قلعهای بود و خانهای؛ امروز، روستا و قلعه و خانه، آرام آرام میپوسند و خاک میشوند.
این داستان، دلنوشتهای است برای آنها و برای پدر و پیر ِما که آنجا دفن است؛ برای پیرمردی که تنها مُرد و نامش را هیچکجا نمیبینی، اما یادش، همهجا بر ذهن و روح مردم ما حک شده؛ و افسوس که در پایان هر زمستان، وقتی او نفتمان را ملی کرد، و در پایان هر تابستان، وقتی دشمنان این سرزمین کودتا کرده و او را از قدرت بیرون راندند، کسانی هستند که هر چه بتوانند از او به زشتی یاد میکنند.
پیر ِما، اما، در روستایی دورافتاده و قلعه و خانهای ویران، آسوده، در جایی ساکت و تنها، دستش از دنیا کوتاه و زبانش خاموش است؛ آرامگاهی کوچک و دور از دسترس؛ هرچند آرامگاهی به گستره قلب میلیونها تن در اینجا و همهجای جهان، دارد؛ جایی که بذر انساندوستی و شهامت و پایداری او در قلبها کاشته شده و این بذر در طول سالها شکوفا شده، درختی تنومند از فرهنگ دوستی و مهربانی و سخاوت و استقلال و آزادگی که شاخوبرگهایش میتوانند بر سر این سرزمین سایه بیافکنند.
تلخ است که نام پیر ِ ما را هیچکجا نمیبینی؛ اما چه شیرین که فکر او، به ویژه در آخرین روز هر سال و در آستانه نوروز جاویدان، همیشه با ما است. چه شیرین است که او، با اندیشههای بلندش، با دغدغههای دردناکش برای این سرزمین و مردمش، با زندگی ساده و فروتنانهاش، همیشه گویی به میهمانی نوروزی بر سر سفره هر خانواده ایرانی مینشیند. پیرِ ما همیشه آنجا است، ولو آنکه بدگویان به سختی از او یاد کنند و تلاشی بیپایان برای آنکه نه نامی از او بماند و نه تصویر و خیالی.
این روستا، این قلعه و این خانه، آنجا است که پیر ِ ما را درونش انداختند تا شاید از یادها برود؛ آنجا است که هنوز دست از استخوانهای پوسیده پیرمرد هم بر نمیدارند.
داستان این دلنوشته، داستان ِهرزهگویانی هم هست که رانتهای نفتی را بیهیچ دغدغهای در کیسههای خود میریزند و از «بلای سیاه» ملت ِ ایران سخن میگویند؛ آنها که دم از شهرِ خیالین «ایران» میزنند و ریشههای این شهرشانرا در نفرت از فرهنگها و زبانهای قدیمی این سرزمین و حلقهبهگوشی و خودباختگی در برابر کودتاگران دیروز میبینند و امروز افتخاراتشان را در آن سرزمینها میجویند.
داستانِ احمدآباد، داستان ِ دوردستها است و داستان احمدآبادی که همین نزدیکی، درون قلب ما جای دارد. داستان ِ احمدآبادی که در ابرها گم شده و احمدآبادی که تا ابدیت جاری خواهد بود. داستانی تلخ، به تلخی حافظه زشت ِ دوستداران ملی گراییِ دروغین این سرزمین، که پیر ِ ما را خائن و حیلهگر و سیاستباز مینامند و خود پیوندی نامقدس با قدرت و ثروتهایی دارند که نه سهم آنها، که سهم آبادانی این کشور بودهاست. حال بیاییم اندکی پشت سرمان را نگاه کنیم:
روزگاری مردمانی بودند؛ چیزی در دست نداشتند؛ گرسنه و آواره و تشنه، با پیکرهایی خونین از سرکوبهای پیدرپی و بیرحمی مستبدان و حاکمانِ ظالم خودشان؛ نوکران ِ اروپاییها و آمریکاییهایی که به هیچچیز جز سود خود فکر نمیکردند. روزگاری، مردمانی بودند که بسیاریشان چشمشان به دست بیگانگان بود تا تکهای از نانِ بزرگ ثروت ملیشان، نفت و گاز، جلویشان بیاندازند و آنها با تعظیم و تکریم بخورند تا از گشنگی هلاک نشوند.
مردمانی که همیشه اینگونه نبودند: همان مردمانی که چهل سال پیش از آن، از زن و مرد، اسلحه به دست گرفته بودند و روسها و انگلیسها و نوکران کوچک ِ مستبدشان را از مملکت بیرون رانده بودند؛ همان مردمانی که دهها و صدها تن از بهترین فرزندان، نویسندگان، شاعران و سربازانشان را فدای آزادی و ساختن میهنی جدید کرده بودند. اما افسوس، که حال، همین مردمان به زیرِ زورِ قلدری گستاخ و خشن رفته و باز به پستی و بیچارگی افتاه بودند.
روزگاری بود که آن مردکِ قلدرمنش که خود را شاه شاهان میخواند پیدا شد؛ قزاق بود و آدمکش و بیرحم و چهره مهیبی داشت؛ همه باید حتی از نامش میترسیدند. مردکی که در روح خود، استبدادمنشی قبیلهای را با نوکرمابیِ قزاقوار درهم آمیخته بود. مردکی که خود را پادشاه مینامید اما همیشه در انتظارِ دستور این و آن سفارتخانه بود و سرانجام نیز پس از خونریزیهای بیپایان و زورگوییهای بی حدوحصر، دستور آخر را گرفت، چمدانش را بست، از ایران گریخت و در غربت، در پستی، همانگونه که حقش بود، جان داد.
آنگاه بود که مردم توانستند چند سالی، طعم آزادی را بچشند؛ گرد همآمدند، چاقوکشانِ سلطنتطلب و تودهای و فاشیستهای ِ «وطن پرست» را کنار زدند، و نفت خود را ملی کردند تا سرمایه آینده شان باشد. اما، مردکِ قلدر هر چند رفته بود، پسرش را به جای خودش گذاشته بود و اراذلی را که برای پسرش عربده بکشند و پیر ِ ما را که توانسته بود ثروت ملت به او بازگرداند از قدرت پایین بکشند و او را به زندان بیاندازند و سپس در خانه و قلعه و روستای دورافتاده حبس کنند؛ که کاری کنند تا در حسرت به پایان رساندن ِرسالت ِ بزرگ خود بسوزد و همانجا از تلخی روزگار، هر چند تا به آخر با مهربانی و بزرگمنشی، سر ِ پر آبروی خود را بر زمین گذارد.
از آن سالها، بسیار گذشته؛ این مردمان چهها که نکردند؛ چهها که در حق ِ پیر ِ ما نکردند؛ چه کفران ِ نعمتی؛ مردمانی که تا دورهای توانستند قدم در همان راه پیرِ ما بگذارند، اما امروز راه را برای رانتخوارانی باز کردند که نام خود را «نظریه پرداز»، «اقتصاددان»، «دانشمند سیاسی» و «روشنفکر» گذاشتند؛ و حال همینها دست به دست هم دادهاند تا به خیال خود، رای به محکومیت او صادر کنند، او را «نازی» بنامند، او را «آمریکایی» بخوانند، او را «همدست انگلیس» و «همراه آمریکا» بدانند. شاه مستبد ِ کوچک را «دموکرات» بدانند و از هیچ بدزبانی و بداندیشی درباره پیر ِ ما، کوتاهی نکنند:
همانها که هر 29 اسفند و هر 28 مرداد، یاد آن میافتند که هنوز استخوانهایی در دوردست ِاحمد آباد، در خانهای ویران هستند که کاملا نپوسیدهاند و هنوز نباید هیچ فرصتی را از دست داد که او را لعنت کرد که این «بلای سیاه» را بر سر ملت ما آورد، که دست آمریکاییها و انگلیسیها را از کشور ما کوتاه کرد.
پیر ِ ما، اما، یک نفر نبود؛ پیر ِ ما، دهها و صدها بودند؛ همانها که رانتخواران از هر رنگ و در هر لباس و کسوتی، مدعیشان هستند: دریغ که این داستان را پایانی نیست: از امیرکبیر تا دهخدا، از مصدق تا صدیقی، از سحابی تا بازرگان و طالقانی؛ پیران ِ ما ، مدعی بسیار دارند و کسانی که بتوانند با هیچ و پوچ مدعی همهچیز شوند.
امروز هنوز روستایی هست و قلعهای و خانهای که آرام آرام میپوسند؛ امروز هنوز ما هستیم و همه میلیونها ذهن و روح و اندیشهای که پیر ِ خود را در قلبشان به آرامش سپردهاند. به عکسهایش نگاه میکنیم، برق چشمانش را وقتی توانست پس از سالها دفاع از حق این مردم، سرانجام سخن خود را در بالاترین سطح بینالمللی به تثبیت برساند؛ از شادیاش، وقتی گمان برد که بساط استبداد شاه حقیر ِ پسر قزاق ِ قلدر برچیده شده؛ خستگی و بی حوصلگیاش وقتی میدید دادگاهی نمایشی و بی ارزش برای محاکمه او برپا کردهاند؛ لبخندها و فرسودگیاش را از بلاهت دادستان و نظامیانی که تصور میکردند عمری چند صدساله در انتظار ِ سلطنت شاهشان است که به بیستوپنج سال هم نرسید؛ و سرانجام نگاه خسته، معصوم و غم بارش را زمانی که تکیده، زیر نور آفتابِ روستایش، عصا به دست، خسته از عمری که فکر میکرد بر باد رفته به جایی مبهم مینگریست؛ پیر ِ ما تصور میکرد که همه چیز از دست رفته است که دیگر نمیتوان امیدی به آینده داشت.
پیر ِ ما، اما، هرکجا حق داشت، اینجا اشتباه میکرد: نه یادش، نه نامش، نه نگاههایش، نه میراث ارزشمندی که از اخلاق و سیاست در معنای آبرومندانه و کمیابش برایمان به جای گذاشت؛ نه ارزش ثروت مادیای که به صورت نفت و گاز ملیشده برای کشور و برای همیشه باقی ماند؛ و ببینیم که امروز کشور ما در منطقه تنها جایگاهی است که هنوز در برابر استعمارگران زورگوی همیشگی، استقلال خود را حفظ کرده است.
احمدآباد، هیچکجای جهان نیست؛ احمدآباد، همهجای جهان است. پیر ِ ما میتواند بار دیگر جوان شود، لباسهای کهنهاش را با جامگان فاخر عوض کند، عصایش را به دور بیاندازد، با قامتی بلند و استوار، در مجلس قدم گذارد و لبخند به لبانش بازگردد و ببیند که در این پهنه هنوز چه بسیار هستند جوانان و پیرانی که از او با نیکی و با زیباترین کلامها و یادها نام میبرند. پیر ما میتواند، بر کناره خلیج فارس قدم بزند و ببیند که امروز هنوز قدرت های بزرگ نتوانستهاند بر میراث استقلالی که او در صنعت نفت این کشور برپا کرد، دست بیاندازند. پیر ِ ما میتواند در این پهنه به گردش در بیاید و ببیند که نامش همهجا هست، همهجا حتی جایی که هیچ نامی از او نیست: هر جایی که قلبی برای این سرزمین و فرهنگ ارزشمند آن میتپد؛ قلبی مهربان و به دور از برتریجویی و نژادپرستی و گستاخیهای خودباخته و خودشیفته.
و در نهایت غزلی از خواجه شیراز برای او که تا ابد مدیونش خواهیم بود:صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
آن که یک جرعه میاز دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد
گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت
جان فدای شکرین پسته خاموشش باد
چشمم از آینه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد
نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد
*استاد دانشگاه تهران و مدیر موسسه انسان شناسی و فرهنگ