داستان طنز دریافتی- حمیدرضا نظری؛ جواني، با اندامی ظریف و روحي لطیف، درحالي كه به شدت بي تاب بود و قصد انجام کاري غيرطبيعي و شاید دلهره آور را داشت، با موهاي ژوليده و رنگ و رویی پریده و دست و پایي لرزان، از کوچه اي باريك گذشت و با عجله خودش را به پياده رو خيابان رساند.
جوان در حالی كه خسته و نا اميد به نظر مي رسيد، می خواست هر چه سريع تر خودش را به روي پُل بلند و ترسناک عابر پياده برساند كه مردي میانسال، بلافاصله با نگرانی دستش را گرفت و مانع حركت او شد:" می خوای چیکار کنی جوون؛ خودکشی چاره درد نيست و..."
جوان با دست، مرد را كنار زد تا به راهش ادامه دهد:" بهتره مانع كارم نشي آقا؛ بنده مي خوام برم غزل خداحافظي رو بخونم و خيالم رو براي هميشه راحت كنم! "
مرد، وحشت زده به جوان و پل مرگبار مقابلش نگاه کرد و بر خود لرزید:
" نه پسرجون، خواهش مي كنم اين كار رو نکن؛ تو هنوز جوونی و بايد به خودت وخونواده ات رحم كني!... "
جوان، مايوس تر ازآن بود كه حرف هاي آن مرد مهربان، بتواند او را از اجراي تصميم جديدش منصرف كند. او باز هم سعي كرد از کنار مرد بگذرد و تصميم خود را عملي كند:" نخير! بي فايده اس! ديگه تحمل ندارم! بايد فورا به اين وضع اسفبار خاتمه بدم!..."
مرد هراسان و با همه توان، ملتمسانه بازوي جوان را گرفت:" نه جوون؛ تو رو به جون عزيزت از این تصمیم دلخراش بگذر!"
- ولم كن آقا! بكش كنار تا برم غزل...
- نه، من نمي ذارم! اگه مي خواي بميري، اول بايد از روي جسد من رد بشي!... فهميدي؟!
جوان غمگين و دلشكسته آه بلندي کشید و روي جدول خيابان نشست و بغض كرده سرش راپايين انداخت:" افسوس؛ افسوس كه افسانه شدم آقا!..."
- غصه نخور پسر؛ تو هنوز اول راهی و حالا حالاها آرزو داري!
- كدوم آرزو؟! اون آقا همه آرزوهاي منو بر باد داد و چشمه استعدادم رو كور كرد!
- الهي كه كور بشه؛ كدوم آقا؟
- رييس انجمن شعر محله مون؛ اون هيچ توجهي به احساساتم نكرد و بهم گفت: بهتره بري دنبال يه هنر ديگه، چون شعر جديدت، قابليت لازم رو نداره و تو به درد لاي جرز ديوار مي خوري!... به نظر شما برم آقا؟!
- كجا؛ لاي جرز ديوار؟!
- نه؛ دنبال يه هنر ديگه! اون معتقده كه من براي هميشه شعر و شاعري رو كنار بذارم و برم دنبال يه هنري كه مفيد باشم و به درد بخورم!... به نظر شما، اون درست مي گه؟!
- كه بري دنبال يه هنر ديگه؟!
- نه؛ اين كه من به درد لاي جرز مي خورم؛ به نظرشما، مي خورم!
- به درد لاي جرز؟!
- نه آقا، به دردِ يه هنر ديگه؛ شما فكر مي كنين من در يه هنر ديگه، مثلا خوانندگي، مي تونم بدرخشم و به درد بخورم؟ اتفاقا صداي خيلي ناز و دلنوازي هم دارم!
- والا چه عرض كنم!... ببینم پسرجون، شما چند ساله شعر می گی؟
- به سال هم نمی رسه؛ یه ماه و یه هفته و یه ساعته، اما تجربه و استعدادم زیاده و بابام خيلي بهم افتخار می کنه!
- آفرین به تو و بابات!... حالا اون شعر جديدت رو بده ببينم چه جوريه!
- فوق العاده اس آقا؛ فوق العاده!... ايناهاش!
جوان با خوشحالی از جيب پیراهن چرك مرده اش يك صفحه كاغذ پاره بيرون آورد و به مرد نشان داد:" شما بخونين و ببينين كه چه وزن و قافيه مستحكمي داره! من اسم اين شعررو گذاشتم غزل خداحافظي!... بفرمايين!... اصلا اجازه بدين خودم براتون بخونم؛ عميق و با احساس!... بخونم؟!
- بخون!
- اي عشق نامهربان! كوير دلم صحرايي ست- ببار دَمي باران كه وجودم غوغايي ست!... آه اي عشق نامهربان من! چرا اين قدر جِلز و وِلز مي كني و مرا در كوير صحرايي ام، هِي مي چزاني و كبوتران ساحل دلم را در زير رگبار باران، جزغاله مي كني و آن ها را از بام خانه كبودم به سوي دشت گِل آلود يك آبادي بسيار دور، مي پراني و چنين غوغا به پا مي كني؟!...
- بَه بَه، عجب قلم زيبايي و عجب شعرِشگفت انگيزي!... آفرين!!... به نظرم خيلي جالب و تصويري و چشم نوازه!... احسنت به شما!!... اما متوجه نشدم؛ اين غزله؟!!
- بله؛ يه غزل ناب و جديد؛ يه سَبك مبتكرانه و تركيبي؛ ابتكار خودمه؛ خودِ خودم!!
مرد ناباورانه و به يكباره دستهايش را گشود و با شيفتگي تمام، جوان را درآغوش فشرد:" بابا، ايوالله!... تو ديگه كي هستي پسر؟! اين يه شاهكاره و تو يه شاعر بزرگ؛ بزرگِ بزرگ!!"
جوان كه از حرف هاي مرد، به سر ذوق آمده بود، بلافاصله كاغذ را در جيب گذاشت و امیدوار و خندان و با شتاب، به سمت پل بلند خيابان شروع به دويدن کرد...
- حالا كجا با اين عجله؟!
- داره دير مي شه، بايد برم خودم رو آماده كنم؛ امشب مي خوام برم تلويزيون و در مقابل ميليون ها بيننده، اين غزل زيبارو بخونم تا همه به حقانيت شعرم پي ببرن!
- شما فعلا حال و روز مناسبي نداري جوون؛ تنها نرو!
- تنها نمي رم؛ باباجونم هم باهام مياد؛ بابام هيكل و سبيلي داره اين هوا؛ اون مي تونه حرف منو به كرسي بنشونه و ثابت کنه که غزل خداحافظي من...
ادامه حرف های جوان در ميان سر و صداي عابران و بوق های گوشخراش و عذاب آور ماشين های خیابان گم شد و...
****
... چند ساعت بعد، جوان شاعركه آرام و قرار نداشت و از شادی در پوست خود نمی گنجید، با موهاي ژوليده در يكي از استوديوهاي پخش مستقيم تلويزيون نشسته بود و در انتظار شروع برنامه، لحظه شماري مي كرد. پدرِ غول پیکر و چهارشانه پسرجوان، درحالی که با ابهت دستي به سبيل هاي ضخيم و از بناگوش دررفته اش می كشيد، خطاب به مجري لاغر اندام و استخوانی برنامه گفت:" پس چرا شروع نمي كني پهلوون؟!"
مجري با دلخوري به پدر نگاه كرد و سپس به جناب كارگردان چشم دوخت تا دستور شروع برنامه را صادر كند... چند لحظه بعد، مجري رو به دوربين فيلمبرداري كرد و لبخندزد:
" سلام، بيننده هاي معزز! ما اكنون در شبکه ای مردمی که متعلق به شماست، دركنار يكي ازشعراي جوون كشورمون نشستيم؛ جووني آماتور كه به قول خودش غزلي جالب و متفاوت و فوق العاده سروده؛ غزلي که تركيبي و جديد و واقعا شنیدنيه!... اين جوون كه ظاهرا از صدايي ناز و آوازي دلنواز و آرامش بخش هم برخورداره، در پشت صحنه به ما گفت كه اگه با صداي زيباش اين غزل رو برامون بخونه، همه بيننده هاي اين برنامه، مات و حيرون و شگفت زده مي شن و... خب، ما در راستاي اهداف مون كه همانا بهادادن به نسل جوون هستش، ميكروفون رو به خودش مي ديم تا با شما عزيزان صحبت كنه... به قول معروف؛ كاررو بايد داد به كاردون! خب اين شما و اينم يه جوون كاردون!"
جوان ميكروفون را به دهانش نزديك کرد و به سختي آب دهانش را قورت داد:" سلام! بنده متولد سال هزارو سيصدو هفتادو پنج..."
مجري با دو پاي پياده، توي حرف جوان، پرش سه گام انجام داد:" معذرت مي خوام! بهتره از تولد بگذري و به اصل مطلب بپردازي!"
- چشم! عرض كنم كه من یه ماه و یه هفته و هفت ساعت قبل، شعرگفتن رو شروع کردم و...
- شعررو وِل كن و از غزل جديدت برامون بگو!
- بله اطاعت؛ عرض کنم من وقتي اين شعر معروف و محبوب رو مي سرودم، خودم احساس مي كردم که...
- اي بابا! ما چيكار به احساس شما داريم؟! احساس شما يه موضوع شخصيه و به خودت مربوطه؛ ما داریم در مورد غزل صحبت می کنیم، نه احساس!!
پدرجوان كه تا آن لحظه دندان روي جگرگذاشته بود، درحالي كه سبيل پُر پشت خود را به رخ مجري مي كشيد، از جا بلند شد و با ناراحتي گفت:" تو چي داري مي گي اسکلتِ متحرك؛ مگه قرار نبود كاررو بدي به كاردون؟! خب بذار اين بچه حرفش رو بزنه! "
مجري به پدر چشم غره رفت:" شما دخالت نكن باباي بچه! فكركردي از سبيل كلفت و هیکل گُنده ات مي ترسم؟! اگه خيلي حرف بزني مي گم آقاي تصويربردار، نصف هیکلت رو از كادر تلویزیون خارج كنه ها !"
- هیکل منو خارج كنه؟!!
و با برافروختگي تمام، ازجا بلند شد و مُشت سنگین خود را گره كرد و فرياد زد:"حالا كاري مي كنم كه هیکل قِناسِت، بِنكُل از رو زمین خارج و ريشه كن بشه و ننه ات به عزات بشينه!"
مجری به یکباره از جا بلند شد و وحشت زده بر خود لرزید:" ای بابا! یکی به دادم برسه؛ مثل این که جدی جدی می خواد منو بزنه!... آخ چشمم!... آی دماغم!..."
... ناگهان صداي بُهت زده كارگردان برنامه، درتمام استوديو پيچيد و بعد از انتقال به روي آنتن، ازگيرنده هاي ميليوني يك شبكه متعلق به بینندگان معزز، به گوش رسيد كه:
" اي آقا! برنامه رو قطع كنين! آبرومون رفت!... اي واي چي شدي آقاي مجري؟! يكي اينو از كف استوديو جمع كنه!... قطع اش كنین آقا!... برنامه رو قطع کنین!..."
بلافاصله نوشته اي با اين عنوان برصفحه تلويزيون هاي خانگي نقش بست:
" ادامه برنامه، تا چند لحظه ديگر!"
****
... سه روز بعد از كتك كاري در استوديوي شبکه مردمی، شاعرجوان تصمیم گرفت تا دست از شعر و شاعري بردارد و خواننده شود كه هم برايش نان و نوايي خواهد داشت و هم معروفيتي زود هنگام؛ او مي تواند مدتی بعد، یک "سی دی" یا حتی "دی وی دی" جانانه به بازار موسيقي ارائه و در گوشه ای از این شهر درندشت، کنسرتی بزرگ برگزار کند و...
... جوان، پس ازگذراندن يك دوره طولانی مدتِ بيست و چهار روزه آموزش صدا و بيان، به قصد پيشنهاد يك كارمشترك و كاملا هنري و نيز مراسم آشتي كنان، خوشحال و با عجله به سمت خانة رييس انجمن شعر محله شان حركت كرد...
رييس انجمن که شاعري ميانسال و حساس بود، وقتي از نيت شاعرسابق و خواننده فعلي اطلاع پيدا كرد، رو به او گفت:"پس شما واقعا قصد دارين از روي اشعار بنده، آواز بخونين؛ درسته؟!"
جوان كه از خوشحالي تصميم جديد خود، بي تاب بود و لحظه اي آرام و قرار نداشت، جواب داد:" بله استاد؛ مطمئن باشين كه صداي دلنشين من، به اشعارخوب شما ارزش بيشتري مي ده و اثري ماندگار خلق مي شه!"
- ولي من فكر مي كنم كه شما براي اين كار، هنوز خيلي جوونين!
- اين چه حرفيه استاد؟! بنده كاري مي كنم که عین توپ صدا کنه؛ صداي ناز و دلنواز از من و شعرناب از شما؛ بقيه اش با خدا!
- شما اطمينان دارين كه از پس این کار بسیار مهم...
- بله که دارم!
و از فرط خوشحالي و اطمينان، به يكباره از جا بلند شد و ذوق زده دستهايش را به هم كوبيد:" اي واي استاد! اگه برنامه مون از تلويزيون پخش بشه، چي مي شه؟! ما بايد همه شبكه هاي داخلي و خارجي رو تصرف كنيم و با هنرنمايي خودمون، دنيارو پوشش بديم!... حالا اگه اجازه بفرمايين بنده يه دهن آواز براتون بخونم تا شما، هم لذت وافر ببرين و هم بنده رو بیشتر باوركنين!
مرد شاعر، به خاطر حساسيت خاص خود نسبت به اشعارش، با نگراني و دلهره به دهان خواننده جوان چشم دوخت و او شروع به خواندن كرد! آن هم چه خواندني؛ صداي گوشخراش جوان به حدي شاعر پير را تحت تاثير قرار داد كه او به يكباره و به طورهمزمان، دچار سكته قلبي و مغزي شد و... رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات!"
****
... یک هفته پس از مراسم خاكسپاري استاد، شاعر قبلی غزل خداحافظی و خواننده خوش صدای فعلی؛ به خانه آن مرحوم رفت و با ملاحظه عكس آن عزيز از دست رفته بر ديوار منزل، هاي هاي مثل ابر بهاران گريه كرد و بر سر و صورت خود زد. دختر جوان استاد، درحالي كه اشك مي ريخت، در كنارخواننده نشست تا او بيش از اين احساس دلتنگي و نیز شرمندگی نكند!
خواننده درحالي كه آب دماغش را مي گرفت، گفت:
" واقعا که مرد نازنيني بود! خدا رحمت كنه؛ اگه زنده مي موند، اشعار ناب ايشون و صداي دلنشين بنده، همه شبكه هاي تلويزيون و گیرنده های دیجیتال و كانال هاي ماهواره رو قبضه مي كرد، اما افسوس، افسوس كه... خب حالا اگه موافق باشین بنده به یاد پدر مرحوم تون، با آوازي بسیار ناز و دلنواز، شعر غزل خداحافظی رو براتون بخونم تا روح اون خدابيامرز شاد بشه!"
دختر، با شنيدن اين حرف، هراسان و بدون فوت وقت، به يكباره ازجا بلند شد و...
... چند لحظه بعد، بستگان سياه پوش و اهالي سوگوارِ خانة استاد و همه همسايگان، دخترجوان و پابرهنه اي را ديدند كه گريان و وحشت زده، با شتاب هرچه تمام تر، درحياط را به هم كوبيد و به سمت نقطه ای نامعلوم پا به فرارگذاشت!...