مانلی فخریان در روزنامه وقایع اتفاقیه نوشت: 10ساله بودم که نامش را در منزل یکی از دوستان پدرم شنیدم. گویا همسرش برای بازی در فیلم جدید او انتخاب شده بود. میگفتند این فیلم هم مثل سایر کارهایش خاص و سخت است. در آن سن درک درستی از این نوع سینما نداشتم. نمیدانستم چرا باید فیلمهای او متفاوت با بقیه باشد. نامش در گوشم بود و فیلمهایش در ذهنم، تا بزرگ شدم. درست یادم نیست اولینبار کی و کجا فیلم «زیر درختان زیتون» را دیدم. دوباره یادم آمد شبی را که در منزل آن دوست نامش را شنیده بودم.
یکی از هنرپیشهها همسر همان آقا بود. باقی فیلمهایش را کم وبیش در سینما و ویدئو میدیدم. تا مدتها نمیتوانستم معنی خیلی از کارهایش را بفهمم. بچه بودم ولی زمانی که «خانه دوست کجاست» را دیدم با تمام وجود در درونم گریستم. انگار لحظه بهلحظه با «احمد» تا خانه دوستش رفتم و آمدم. انگار تمام مشقهایش را نوشتم و انگار کیارستمی را زندگی کردم.
شاید چون آنقدر که باید طرفدار سینمای او نبودم، این بود که میترسیدم او را درست نفهمم. همیشه نگاهم به فیلمهایش با وحشت خاصی همراه بود که مبادا او چیزی بگوید و من بدون درک درست از تصاویر، فیلم را تمام کنم. راستش را بگویم، فیلمهای آخرش را جرئت نکردم ببینم. هنوز از او میترسیدم.
فیلم «ده» را زمانی دیدم که اندوه غربت بر روحم سایه انداخته بود. نمیدانم چرا، اما از همه فیلمهایش بیشتر آن را فهمیدم و دوست داشتم. فیلمهایش عجیب بود اما جاذبه بکری در سینمای او بود که تا آخر میخکوبم میکرد. زمانی که سیدی «شیرین» دست به دست میچرخید بیصبرانه منتظر بودم به دستم برسد تا ببینم با ترس جدیدم از او چه باید بکنم. اعتراف میکنم که فیلم «شیرین» تمام ترسهایم را پاک کرد؛ فیلمی تکزاویهای با تعداد زیادی چهره که فقط با صورتهایشان بازی میکردند چطور میتوانست تا این حد مجذوبم کند؟ دوباره برگشتم عقب و فیلم هایش را مرور کردم، حالا دیگر 10 ساله نبودم و میتوانستم «زیر درختان زیتون» و «طعم گیلاس»اش را بفهمم. اما هنوز از او میترسیدم.
سینمای او در نگاه من یک نوع سینمای جادهای بود. وقتی ابتدا تا انتهای فیلم در یک فضای مشخص میرود و میآید قاعدتا باید خستهکننده باشد، اما نبود و همین نبودن خاصترش میکرد. او حاتمی نبود که سینما را شعرگونه بسراید؛ او تصاویر را میسرود. دیالوگهایش شعر نبود، تمام صحنههایش شعر بود. او نگاهش نظم بود و سینمایش یک جاده طولانی منظوم. کیارستمی را زمانی بیشتر فهمیدم که کتابی از او در دست گرفتم و اشعار حافظ را از نگاه او خواندم. انگار که او، خواجه شیراز را هم با سبک خودش سروده بود.
همین چند ماه پیش که او را بر تخت بیماری دیدم، پشتم لرزید. همیشه از مرگ آدمها ترسیدهام، اما نبودن بعضیها از خود مرگ هم ترسناکتر است. این بار که آنقدر ضعیف و فرتوت و بیپناه در برابر بیماری دیدمش باز هم از او ترسیدم اما حالا از نبودنش. مدام تصاویر فیلمهایش در ذهنم میچرخید که اگر نباشد این فیلمها چه میشوند؟ انگار که فیلمهایش بعد از او تنها میشوند.
خبرش که آمد دستانم میلرزید برای فرستادنش به دیگران. میفرستادم و میگفتم دعا کن شایعه باشد. از خدا بخواه فرانسه او را برای ما نگه دارد اما نشد. دیروز که وداع آخرش بود، نتوانستم بروم، مادریکردن راهم را بسته بود. ماندم و فقط به او فکر کردم که یک روز دریای سینمای ما بود، که یک روز دست بردیم که خشکش کنیم، که یک روز او در ایران نبود و در همان غربت آرام گرفت، که یک روز از در پشتی فرودگاه راهش دادیم و امروز اینگونه شیفته بدن سردش شدیم. حیف که فرش قرمز را فقط کمی با تأخیر 19ساله برایش انداختیم.
امروز بیشتر از همیشه از او ترسیدم؛ از او که آنقدر بزرگ بود. دلم برای فیلمهایش سوخت. بدون او فیلمهایش یتیم شدند.
و حالا که او برای همیشه بیصدا خوابیده، بیشترین صدایی که در گوشم میچرخد آوای شیرین شاملوست که از قول لورکا میگفت: بخسب، پرواز کن، بیارام.. دریا نیز میمیرد.