bato-adv
کد خبر: ۲۶۷۷۵۶
نگاهی به عشق و بازگشت به ریشه ها در سینمای کیارستمی

جنگ با زمان و داستان عاشقانه

تاریخ انتشار: ۱۷:۵۶ - ۱۵ فروردين ۱۳۹۵
فرارو- یونس یونسیان؛ عباس کیارستمی به صورت بندی تازه ای از عشق و مفهوم رابطه رسیده است. شاید در تمامی اسطوره ها و قصه های ملل هرگاه نام عشق و عاشقی به میان آمده است، به ناچار داستان یا حکایتی در پس خود به همراه دارد تا از خلال داستان و حکایت سرگذشت عاشقانه اسطوره ها و قهرمانانش را جاودانه سازد.

میلی عجیب، اسرار آمیز و روانکاوانه در پس هر ماجرای عاشقانه و رمانتیک پنهان است که به هر شکل به جاودانه کردن یا یگانه سازی و بی همتا سازی یک رابطه عاشقانه نیاز دارد و گویی در هر گوشه ای از جهان، هر انسانی که به دام عشقی راستین افتاده است، به ناگاه و نا آگاه خود را تنها مخاطب و تماشاچی عشق در این کره خاکی یافته است و تجربه عاشقانه اش را آنچنان زیسته است که گویی این رخداد، یگانه حادثه عاشقانه و منحصر ترین گونه اش بوده است. 

اینجاست که برای پاسخ دادن به این میل مرموز آدمی، داستان عاشقانه ایجاد شده است و هر کسی در نهایت ماجرای عشقش را با یک داستان قرین می سازد و در این تقرب عشق به داستان است که در نهایت عشق و عاشقی از گذر و همزمان با داستانش تجربه می شود و با داستانش جلو می رود. عشق داستانی را معماری می کند و در ادامه این داستان است که به یکباره و پس از ویرانی عشق ها و معشوق ها و کسوف عشق، خود جای عشق را می گیرد و سوژه انسانی در هر بار یادآوری و رجوع به احساس و رخداد عاشقانه اش، دست به دامان یادآوری سیر حوادث و داستان عشقی اش می شود.

از عشق داستانی می ماند که به شکلی یکه و ممتاز تنها مرجع و چشم انداز ذهنی را تشکیل می دهد. تلاش آدمی نیز در جهت بازسازی تغیرات و تلاطم های حسانی و یادآوری ضربان ها و تلاطم های دوران تجربه عشق، در نهایت تا حدودی از بازسازی داستان ممکن است.

کیارستمی با بازی کوانتومی خود با زمان و مکان در تلاش است تا نقطه همیشه ناپایدار و گذران عاشقی را تا حد ممکن بسط و گسترش دهد و از انفجار بیگ بنگ یک لحظه عاشقانه، جهانی در حال انبساط و بادکنکی در حال باد ایجاد کند.

او در روایت خود در جستجوی لحظه اکس نیهیلو یا همان آفرینش از نیستی است، لحظه ای که جهان روایی کیارستمی از فشرده ترین جرم ممکن به انفجاری آفریننده می رسد.

او از ژولیت بینوش و ویلیام شیمل، موجوداتی کیهانی یا آدم و حوایی پرت شده در برهوت و برزخ یک زمان انبساط یافته می سازد. به زبان ساده تر، وقتی در یک داستان عاشقانه در نهایت این نقطه دقیق آغاز است که مبهم و اسرارآمیز میشود، با تبدیل و بازکردن این نقطه به ابعاد یک روایت، دیگر نیازی به داستان نداریم.

عشاق در نهایت به لحظه هایی می رسند که باور می کنند، آشنایی آنها ازلی و ابدی بوده است و این جهان ، یگانه مکان ملاقات آنها نبوده است و عالم ذری در کار عاشقان حضور داشته است. 

گویی ماجرای عاشقانه چیزی فراتر از خودش گشته است و دیگر حساب و کتاب زمینی و زمان جهان مادی را بر نمی تابد و خود را به جهانی دورتر و کهن تر الصاق می کند. شخصیت های فیلم رونوشت برابر اصل نیز در نهایت یگانه پیکرهای خسته و نفرین کننده بر زمان هستند.

شی و جیمز در لحظه ای به هم رسیده اند که گویی برای هردوی آنها اصل لحظه است و نباید هدر رود، ولی افسوس که هر دو انقدر بزرگ و آزموده هستند که نیک از پایان هر آشنایی آگاهند و نا آگاه به این رخداد فرخنده عاشقی اعلام جنگ می کنند. آنها در دام زمان گذران افتاده اند و ترس از پایان روز عاشقی چنان به جانشان افتاده است که هردو به موجوداتی نا متعادل، بیمار گون و هیستریک بدل می شوند.

در سراسر فیلم می توان به حالات و احوالات متغیر و دمدمی ژولیت بینوش اشاره کرد که اضطرابی عظیم در جان می ریزد و به شکل اساسی، زنی ماه وش، لوناتیک و هیستریک را به صحنه می آورد. شاید سوژه های شکل گرفته در ذهن کیارستمی در نهایت به چهره ای در حال آمدن و نا آمده اشاره داشته است. کیارستمی خود نیز نمی داند که با کدامین زمان و مکان و با کدامین چهره باید به سراغ فیلمش برود، از این رو واقعیت بیرون داستان به درون قصه هجوم می آورد. 

چهره ژولیت بینوش در سراسر فیلم به گردابی از احساسات و میمیک ها می ماند که در برخی لحظه ها حتی در کسری از ثانیه نیز دوام نمی آورند و به جریان زمان می ریزند. صورت بینوش به دره ای عمیق بدل شده است که سیلابی از حالات چهره، غلیانات و ضربان ها به اعماق آن می ریزد و محو میشود. کیارستمی از صورت بینوش در فیلم، عقربه های ساعت ساخته است، عقربه هایی که در هر تیک تاکشان، شبحی را احضار می کنند.

چیزی در فیلم وجود دارد که با گذر زمان در عشق سر جنگ دارد. کیارستمی در بسیاری از فیلم هایش به شکلی اساسی این دغدغه را بروز داده است. این دغدغه را هول عظیم یا اضطراب کیارستمی می توان نامید، هول و هراس از به دام افتادن موجوداتی بیزمان در دام زمان.  

عشق میان مرد و زن فیلم، اصلی ترین موجودیت بی زمان و بی ارتباط با لحظه است که در دام زمان و به چنگ لحظه افتاده است. مکاشفه و جدال اصلی فیلم، رساندن زن و مرد به نقطه ای است که عداوت و جدی نگرفتن عمیق و دردناک خود را بروز دهند و با رابطه عاشقانه به شکلی کمیک، دریغ آمیز ودر حجاب مواجه شوند.

کیارستمی نبض زمان و زمانه اش را در دست گرفته و چنان به زیر پوست یک رابطه عاشقانه خزیده است که به شیوایی پرده از اسرار ناز و نیاز یا دیالکتیک غریب عشوه گری و نازکشی در دوران ما کشیده است. سویه دیگر یا پس پشت مسخره بازی های ژولیت بینوش، جدی نگرفتن ها، پوزخند ها و گاهی زهر خند هایش، نقش بازی کردن ها و رانندگی سرخوشانه و بی خیالش در حقیقت جدی گرفتن بیش از اندازه است.

او می داند که دیگر نباید با جدی گرفتن عشقی تازه در انتظار شکستی تازه باشد، ولی چیزی هر دم گلویش را می فشارد و چهره اش را در هم می ریزد. او با باور به مرگ این لحظه ها به جنگ و نبردی برای جاودانه کردن یا حداقل کش دادن لحظه هایش می رود.

کیارستمی در روند فیلم از ژولیت بینوش و ویلیام شیمل، شوالیه هایی خسته و دن کیشوت هایی پست مدرن می سازد که این بار حریف و دشمن حقیقی را یافته اند، دشمنی که این بار در هیات آسیاب های بادی پنهان نشده است ولی بسان آسیاب های بادی در هر چرخشش، آدمیان را به زیر سنگینی سنگ آسیابش برده است: زمان. 
مجله خواندنی ها
مجله فرارو