این مسئله به معمایی برای تمامی دانشجویان سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا تبدیل شده است: چرا یک رویکرد سیاست خارجی شناختهشده و برجسته محدود به گفتمان عمومی شده است، بهویژه در اکثر صفحات روزنامههای مطرح؛ آنهم در زمانی که تحلیلگران سابق آنان، به جانشینان کنونیشان ارجحیت دارند.
البته اشاره من به رئالیسم است. من نمیگویم رئالیسم و رئالیستها این روزها کاملا به حاشیه رانده شدهاند – بهویژه اینکه شما هماکنون در حال خواندن یکی از این متون هستید- بلکه زمانی که نفوذ سیاسی یک رئالیست را با نفوذ یک انترناسیونالیست لیبرال (میان دموکراتها) یا نئومحافظهکار (در میان جمهوریخواهان) مقایسه میکنیم، متوجه میشویم سهم رئالیستها نامتناسب، ناچیز است.
این شرایط زمانی شگفتیآورتر میشود که رئالیسم در دروس سنتی سیاست خارجی بهخوبی جای گرفته است و رئالیستهایی مانند «جورج کنان»، «والتر لیپمن» و دیگران به مسائل بسیار ظریفی درباره سیاست خارجی آمریکا در گذشته اشاره میکنند. رئالیسم همچنان چارچوب اصلی دروس دانشگاهی روابط بینالملل را تشکیل میدهد و دلایل خوبی نیز پشت سر آن قرار دارد. حداقل شما فکر میکنید که این اندیشه و باور پیچیده در مباحث سیاست خارجی جایگاه ویژهای دارد و رئالیستهای بانفوذ حزبی در سیاستهای دولت فدرال و تمامی جهان سیاست تأثیر بسزایی دارند.
از همه مهمتر پیشبینیهای رئالیسم در ٢٥ سال گذشته مشخصا بهتر از ادعاهایی بودند که لیبرالها و نئومحافظهکاران مطرح میکردند؛ کسانی که از زمان پایان جنگ سرد بر استراتژیستهای سیاست خارجی آمریکا نفوذ داشتند. در آن زمان و پس از آن، رؤسای جمهوری اهداف لیبرال-نئومحافظهکار را دنبال میکردند و مشاوران رئالیست خود را نادیده میگرفتند. در اقدامی مشابه، رسانههای اصلی نیز علاقه چندانی نداشتند تا فضای جدی در اختیار رئالیستها قرار دهند تا آنان نیز دیدگاهایشان را مطرح کنند.
نتیجه آن شد که آنان برای خود صحبت میکردند. زمانی که جنگ سرد پایان یافت، ایالات متحده در میان قدرتهای برتر و اصلی جهان جایگاه خوبی داشت؛، سازمان تروریستی «القاعده» اقدامات تخریبی ناچیزی داشت، فرایند صلح هوشمندی در خاورمیانه در جریان بود و آمریکا از «دوران تکقطبی»اش لذت میبرد. قدرتهای سیاسی به نظر به گذشته تعلق داشتند و بشریت در حال تبدیلشدن به موضوعی باارزش در دنیا بود؛ جایی که کامیابی، دموکراسی و حقوق بشر در مرکز اهداف سیاست بینالملل قرار داشت؛ ارزشهای لیبرال در حال گسترش در هر گوشه جهان بود و اگر این فرایند با سرعت کافی پیش نمیرفت، قدرت آمریکایی میتوانست به پیشبرد آن کمک کند.
امری که امروزه با شتاب در حال حرکت است. روابط با روسیه و چین بهشدت تقابلی است؛ دموکراسی در اروپای شرقی و ترکیه در حال پسرفت است و شرایط در تمامی خاورمیانه روزبهروز بدتر میشود. ایالات متحده، میلیاردها دلار برای جنگ ١٤ساله در افغانستان هزینه کرده است، اما طالبان همچنان حکمفرمایی میکند و حتی در برخی از مقاطع پیروز میشود. دو دهه میانجیگری آمریکایی فقط فرایند صلح میان اسرائیل و فلسطینیان را عریانتر کرده است. حتی اتحادیه اروپا-شاید تنها نمونه مشخص ایدههای لیبرال در جهان است- در حال دستوپنجه نرمکردن با مشکلات بیسابقهای است که نمیتواند بهآسانی از آنان خلاص شود.
تمامی این اتفاقات در چه شرایطی روی نمیداد یا شدت نمیگرفت: اگر سه رئیسجمهوری اخیر آمریکا به جای اجازهدادن به رشد تفکرات لیبرال و نئومحافظهکار از اصول رئالیسم تبعیت میکردند، آیا جهان و ایالات متحده اکنون جای بهتری برای زندگیکردن نبود؟ پاسخ مثبت است.
برای یادآوری باید بگویم یک رئالیست «قدرت» را محور زندگی سیاسی میداند و بر این باور است که نگرانی اصلی دولتها، تضمین امنیتشان در جهان است؛ جایی که در آن هیچ دولت جهانی وجود ندارد که از خودش در برابر دیگری حمایت کند. رئالیستها معتقدند قدرت نظامی برای حفظ استقلال و خودمختاری یک دولت امری ضروری است، اما آن را ابزاری خشن و خام میدانند که استفاده از آن پیامدهای ناخواسته را به دنبال دارد. یک رئالیست بر این باور است که ملیگرایی و دیگر هویتهای محلی، قدرتمند و پایدار هستند؛ دولتها اغلب خودخواهاند و نوعدوستی بهندرت دیده میشود، اعتماد بهسختی شکل میگیرد؛ و شرایط و موقعیتها تأثیر اندکی بر قدرت دولتها دارند. در بیانی کوتاه، رئالیستها بهطورکل به روابط بینالملل نگاه بدبینانه دارند و محتاطانه تلاش میکنند نشان دهند جهان براساس برخی از ایدئولوژیها برنامهریزی شده، شکل میگیرد و نحوه بهکارگیری آنان در چکیده رویدادها چندان حائز اهمیت نیست.
آیا «بیل کلینتون»، «جورج دبلیو بوش» و «باراک اوباما» چنین تفکرات رئالیستیاي را دنبال کردهاند؟ و سیاست خارجی ایالات متحده از سال ١٩٩٣ میلادی دستخوش چه تغییراتی شده است؟ نخست و از همه مهمتر، اگر بوش به توصیههای «برنت اسکوکرافت»، «کالین پاول» و دیگر رئالیستهای مورد توجه، گوش کرده بود در سال ٢٠٠٣ میلادی به عراق تجاوز نمیکرد، اما بوش به جای گرفتارنشدن و خروج از باتلاق عراق، منحصرا بر حذف «القاعده» متمرکز شد. هزاران سرباز آمریکایی در عراق کشته یا زخمی نشده بودند، چندینهزار عراقی کشته شده همچنان در حال زندگیکردن بودند، نفوذ منطقهای عراق به طور قابلتوجهی تضعیف نشده بود و «داعش» وجود نداشت. بنابراین رد پیشنهاد رئالیستها چندین تریلیون دلار هزینه بر مالیاتدهندگان آمریکایی تحمیل کرد و در کنار آن ارزش بشریت از بین رفت و نتیجهای جز هرجومرج ژئوپلیتیکی نداشت.
دوم، اگر رهبران آمریکایی اندیشههای رئالیسم را در آغوش میکشیدند، ایالات متحده در دهه ٩٠ میلادی برای گسترش ناتو به متحدانش فشار نمیآورد و آن را محدود به لهستان، مجارستان و جمهوری چک میکرد. رئالیستها فهمیدهاند قدرتهای بزرگ، حساسیت ویژهای به آرایش قدرتها بر روی و نزدیکی مرزهایشان دارند و بنابراین متخصصانی مانند «جورج کنان» هشدار دادند گسترش حوزه ناتو به طور غیرقابلاجتنابی روابط با روسیه را تهدید میکند. گسترش ناتو این اتحاد را قویتر نکرد و تنها آمریکا را وادار کرد از گروهی ضعیف که دفاع از قیمومیتشان بسیار دشوار بود، حمایت کند؛ کشورهایی که از مرزهای آمریکا بسیار دور هستند اما دقیقا پشت درهای روسیه قرار دارند. خانمها و آقایان: این متن، ترکیبی هم از غرور و هم استراتژی بد جغرافیایی است.
بهترین جایگزین برای آن، «مشارکت برای صلح» واقعی است که رابطه امنیتی محتاطی را با اعضای سابق پیمان «ورشو» از جمله روسیه برقرار کند. اما متأسفانه این رویکرد حساس با تعجیلی آرمانگرا به توسعه ناتو محدود شد، تصمیمی که منعکسکننده امیدواری لیبرالها بود؛ آنانی که میخواستند تضمینهای امنیتی کشورهایي در بر بگیرد که هرگز به آن افتخار نمیکنند.
رئالیستها همچنین بهخوبی درک کرده بودند نزدیکی گرجستان و اوکراین به غرب، واکنش شدید مسکو را به دنبال خواهد داشت و روسیه اگر بخواهد، از تمام پتانسیل خود برای جلوگیری از آن استفاده میکند. اگر رئالیستها مسئول سیاست خارجی ایالات متحده بودند، اوکراین همچنان در آشوب بود اما شبهجزیره «کریمه» هنوز بخشی از خاک اوکراین محسوب میشد و جنگی که از سال ٢٠١٤ میلادی در شرق اوکراین در حال جریان است، هرگز اتفاق نمیافتاد. اگر کلینتون، بوش و اوباما به توصیههای رئالیستها گوش میکردند، رابطه با روسیه بهتر از اکنون بود و اروپای شرقی نیز شرایط امنیتی بهتری داشت.
سوم، اگر رئیسجمهوری به راهکار رئالیستها توجه میکرد، هرگز استراتژی «مهار دوگانه» در خلیجفارس پیاده نمیشد و به جای متعهدشدن به مهار همزمان عراق و ایران، یک رئالیست بر استفاده از مزایای مشترک رقابت آن دو، متمرکز میشد و از هریک برای توازن دیگری بهره میبرد. سیاست مهار دوگانه، ایالات متحده را در برابر دو کشوری قرار داد که رقبای سختی بودند و واشنگتن را مجبور کرد بخش عظیمی از نیروهای هوایی و زمینیاش را در عربستان سعودی و خلیجفارس مستقر کند. این حضور درازمدت، یکی از اصلیترین دغدغههای «اسامه بنلادن»، رهبر سابق گروه تروریستی القاعده، شد و در نهایت آمریکا را در مسیری قرار داد که به حملات ١١ سپتامبر ختم شد. رویکرد یک رئالیست به خلیجفارس شامل حملات کمتری میشد، اگرچه وقوع برخی از آنان غیرقابلاجتناب بود.
چهارم، یک رئالیست هشدار میداد که بعد از تجاوز به عراق که به گروه طالبان اجازه بازسازی داد، تلاش برای «دولتسازی» در افغانستان مأموریتی احمقانه است و بهدرستی پیشبینی میکرد که سیاست اوباما در سال ٢٠٠٩ میلادی کارآمد نیست. اگر اوباما به رئالیستها گوش میسپرد، ایالات متحده مدتها پیشتر جلوی زیانهای مالی در افغانستان را میگرفت هرچند نتیجه آن با آن چیزی که اکنون در جریان است، فرق چندانی نداشت. در چنین شرایطی، افراد زیادی جان سالم به در میبردند و سرمایهها بیشتر پسانداز میشد و بدونشک موقعیت استراتژیک آمریکا نسبت به امروز قویتر بود.
پنجم، برای یک رئالیست، توافق هستهای با ایران نشانگر آن بود که آمریکا به هر آنچه متمرکز شود، دست مییابد اما با دیپلماسی منعطفتر. اما اگر بوش و اوباما به رئالیستها توجه میکردند، واشنگتن حتی توافق بهتری را امضا میکرد و زمانی که زیرساختهای هستهای ایران تضعیف میشد، میتوانست از دیپلماسی جدیتری بهره ببرد. رئالیستها بارها تکرار کرده بودند تهران هرگز حاضر به توقف کامل تمامی برنامههای غنیسازی خود نمیشود و تهدید تهران به حضور نظامی، تنها تمایل آنان به گسترش تسلیحات هستهایشان را تقویت میکند. اگر ایالات متحده زودتر از خود انعطاف نشان میداد، مانند آنچه رئالیستها توصیه کرده بودند، شاید میتوانست توسعه برنامه هستهای ایران را در سطوح پایانتر متوقف کند. حتی دیپلماسی هوشمندانه آمریکا ممکن بود باعث شود روابط دو کشور به سمت رویکردی محافظهکارانهتر حرکت نکند. شاید هم نه، اما ایالات متحده بهسختی همه چیز را بدتر کرد.
ششم، رئالیستها مسیرهای مختلفی را برای «رابطه ویژه» انتقادی آمریکا با اسرائیل داشتند و هشدار میدادند مسیر کنونی برای تلآویو و واشنگتن مخرب است. خلاف آنچه به نظر میرسد، دفاع بیشتر از اسرائیل، به معنای پایاندادن به مخالفتها با موجودیت این رژیم نیست و این ایده که آمریکا و اسرائیل تنها زمانی میتوانند با یکدیگر همکاری کنند که در راستای منافع هم گام بردارند، اشتباه است. همچنین حمایت بدون شرط آمریکا از اسرائیل، تصویر واشنگتن در جهان را تخریب و مشکل تروریسم را بدتر میکند و به تلآویو اجازه میدهد به تلاشهایش برای خلق «اسرائیلی بزرگتر» با ورود به سرزمینهای فلسطینی ادامه دهد. یک رئالیست همچنان میداند تشکیل دو دولت بین اسرائیل و فلسطین، به جای ایفای نقش وکیلمدافع تلآویوبودن، تنها با فشار بیشتر بر هر دو منطقه محقق میشود. در این مقطع کسی نیست که درستی این پرسش را با جدیت بیان و رویکرد جایگزینی برای تکرار اشتباهات کنونی مطرح کند.
سرانجام، اگر اوباما به مشاوران رئالیستش، مانند «رابرت گیتس»، گوش میکرد، هرگز به سقوط «معمر قذافی»، دیکتاتور لیبی کمک نمیکرد و کشور شکستخورده دیگری را بهوجود نمیآورد. قذافی بدونشک حاکمی مستبد بود؛ اما سقوط دولت خودمختار او به نسلکشی بیشتر و تشدید خشونتها کمک کرد.
رئالیستها حتما به اوباما هشدار میدادند که نباید بگوید «بشار اسد باید برود» و «خط قرمزی» برای استفاده از تسلیحات شیمیایی ترسیم میکردند، نه بهایندلیل که باید از رئیسجمهوری سوریه دفاع میشد یا تسلیحات شیمیایی ابزار قانونی جنگ است؛ بلکه بهایندلیل که چنین استراتژیای، منافع آمریکا را تأمین نمیکرد. از همان ابتدا مشخص بود که بشار اسد و دولت او شانس کمی برای بقا دارند و بههمیندلیل استفاده از هر ابزاری برای خلع قدرت او غیرضروری بهنظر میرسید.
برای رئالیستها تنها وظیفه ضروری، پایاندادن به جنگ داخلی و با کمترین خسارت جانی بود؛ حتی اگر لزوم رسیدن به چنین هدفی همکاری با دولتی بود. اگر اوباما سالها پیش به رئالیستها گوش میداد، جنگ داخلی سوریه ممکن بود -تکرار میکنم ممکن بود- قبل از آنکه زندگی بسیاری را بگیرد و کشوری را از هم بپاشد، متوقف شود.
بهطور مختصر باید گفت که آیا رئالیستها در ٢٠ سال گذشته سیاست خارجی آمریکا را به چنین جهنمی وارد کرده بودند. بدونشک میشد از سقوط پرهزینه ناگهانی بسیاری از دولتها جلوگیری کرد و به اهداف و پیروزیهای مهمی دست یافت. یکی از پرسشها میتواند همین مسئله باشد؛ اما بهطورکل سابقه رئالیستها نشان داده است که آنان بهتر از افرادی عمل کردهاند که تأکید میکنند ایالات متحده، حق مسئولیت و دانایی آن را دارد که هر مسئله مهم جهانی را مدیریت کند. کسانی که مکررا تکرار میکنند که واشنگتن باید در هر زمینهای اقدام کند؛ امری که اکنون احمقانه بهنظر میرسد.
اکنون این پرسش مطرح میشود که مشاوران رئالیست در طول دو و نیم دهه گذشته آیا بهتر از اصلیترین رقبای خود عمل کردهاند؟ هرچند که آنان اکنون غایبان بزرگ در نشریات مطرح و بانفوذ ما هستند. درنظر بگیرید که ستونهای مرتبی در روزنامهها مانند «نیویورکتایمز»، «واشنگتنپست» و «والاستریتژورنال» منتشر شود. این سه روزنامه بدون بحث جزء مهمترین نشریات نوشتاری در ایالات متحده هستند و نوع پوشش خبری و تحلیلهای آنان، خطمشی بسیاری از نشریات دیگر را تعیین میکند. همچنین ستونهای هر روزنامه، در سخنرانیها بهشدت مورد استفاده قرار میگیرد و رسانههای تصویری نیز از آنان استفاده میکنند و بهطور مرتب توسط دوستان بانفوذ آنان، در جهان سیاست سرمشق قرار داده میشود. هر سه روزنامه ضرورتا رئالیسم را منطقه آزاد خود میدانند و واشنگتنپست و والاستریت ژورنال آشکارا دشمن دیدگاههای رئالیسم در سیاست بینالملل و سیاست خارجی ایالات متحده هستند.
در نیویورکتایمز ستونها مرتبا توسط کارشناسان خارجی شامل یک محافظهکار (دیوید بروکس) و چندین لیبرالیست ناسیونالیست مشهور (توماس فریدمن، نیکلاس کریستوف و جورج کوهن) نوشته میشود. «راس دوتات» بیشتر یک محافظهکار سنتی است؛ اما بهندرت درباره امور خارجی مینویسد و قطعا یکرئالیست نیست. با وجود اختلافات مشخص بین آنان، تمامی این نویسندهها به دلایلی مدافع دخالت آمریکا در تمامی امور جهان هستند.
واشنگتنپست چهار نئومحافظهکار تندرو را به خدمت گرفته و «فرد هایت»، «چارلز کراتامر»، «رابرت کاگان» و «جکسون دیل» صفحات را سردبیری میکنند و از نظرات «ویلیام کریستول» بهره میبرند. همچنین ستونهای مرتبی از «مارک تیسن» و «میخائیل جرسون»، کسانی که متون سخنرانی جورج بوش را تهیه میکردند، در این روزنامه منتشر میشود. «جنیفر روبین» بلاگر راستگرا، در کنار «دیوید ایگناتیس» بیشتر میانهرو و «ریچارد کوهن» فتنهجو در این روزنامه قلم میزنند. هیچیک از این نویسندگان رئالیست نیستند و تمامی آنان از فعالان در عرصه سیاست خارجی ایالات متحده حمایت میکنند.
البته من با این مسئله که به این نویسندگان جایگاهی مهم داده شود، مشکلی ندارم. نوشتههای بسیاری از این افراد که نامشان را ذکر کردم، ارزش خواندن دارد؛ اما مسئلهای که مرا شگفتزده میکند غیبت افرادی است که دیدگاههای رئالیستی برای دنیای سیاست دارند؛ بنابراین خطاب من با صاحبان رسانه در آمریکا مانند «روپرت مرداک» و «جف بزوس» یا هرکسی که هدایت رسانهها را برعهده دارد، است: چرا از رئالیستها استفاده نمیکنید؟ به آنان هفتهای یک ستون دهید و بهخوبی ادعا کنید که خوانندگان شما درک منطقی دارند و شما توازن خوبی را در تحلیلهای مربوط به سیاست خارجی برقرار کردهاید. منظورم این است که بهراستی از چه چیزی در هراس هستید؟
نوشته: استفان والت، استاد روابط بینالملل دانشگاه «هاروارد»
منبع: فارين پاليسی
ترجمه: روزنامه شرق