وسط یک بیابان بزرگ که تا چشم کار میکند برهوت است و آفتاب، زندان ماست. یک زندان بزرگ ١١٠هکتاری که جایی شروع میشود که تهران تمام میشود؛ در کیلومتر ١٢ جاده قدیم تهران- قم، خروجی حسنآباد، جاده چرمشهر. زندان ما مثل همه زندانها برجک و بارو دارد، سیمهای خاردار و سربازهایی که شبوروزشان را روی این برجکها تمام میکنند.
به گزارش شهروند، زندان ما جایی محصور در ١٠٠ هکتار زمین کشاورزی است که قرار است ما آبادشان کنیم؛ پسته بکاریم، گندم، انارهای سرخ، گیاهان سبز. قرار است ما زندانیهای موادمخدر روی این زمینها کار کنیم، شاید خماری از سرمان بپرد. شاید اینجا برایمان مثل زندانهای قبل نباشد؛ اردوگاه باشد، «اردوگاه حرفهآموزی و کاردرمانی فشافویه». تابستان بود که در «قزلحصار» شایعه افتاد. میگفتند میخواهند ما را ببرند. میگفتند اول از «قزل» و آنها که زیر ٥سال حکم دارند، شروع میشود و بعد همه موادمخدریهای استان تهران را با هر حکمی به «فشافویه» میبرند. اولش ما چهمیدانستیم «فشافویه» کجاست، گفتیم لابد آخر دنیاست؛ راضی شدیم به همین قزلحصار قدیمی و اتاقهای شلوغش. حالا از مرداد که حکمهایمان را زدند و کمکم ما را به اینجا آوردند، ٢ماه میگذرد؛ خب آنطورها که فکرش را میکردیم نبود. اولش که آمدیم هنوز ساختمان کامل ساخته نشده بود؛ هنوز هم نشده ولی مراقبها میگویند تا چند ماه دیگر اینجا میشود یکزندان واقعی. جایی که قرار است «زندان» نباشد؛ اردوگاه باشد.
ما ٢هزار نفریم؛ ٢هزار نفر از۷هزار نفر. فعلا ما ٣ اندرزگاه زندان را پر کردهایم و روزهای بعد و بقیه زندانیها که بیایند، ١٣اندرزگاه دیگر هم پر میشود. آنها وقتی به اینجا بیایند، یکحیاط بزرگ میبینند؛ یکحیاط خیلیبزرگ که زمینهای خاکی دارد و خاکهایش روی هم انبار شدهاند و دور تا دورشان را ساختمانهایی گرفتهاند که ما داخل آنها هستیم. اندرزگاههای ما از هم جداست؛ هرکدام آخر یک سالن بزرگ که از پنجرههایش میشود هواخوری را دید. هواخوری که یک زمین تقریبا صدمتری است و مثل همه هواخوریهاست؛ ٤ دیوار بلند که آفتاب از میان سیم خاردارهای گردش به زمین سرک میکشد و میرسد به یک تور والیبال که هر وقت اطراف آن بازی نمیکنیم، رختهای تازهشستهشدهمان را خشک میکند. هر روز صبح که نماز تمام میشود و صبحانه را میخوریم، درِ هواخوری باز میشود تا ساعت ٦ عصر. پس یعنی میشود یک فرق را بین اینجا و بقیه زندانها پیدا کرد؛ هواخوریِ ١٠ساعته و نه یکی، ٢ ساعته که همهاش بهدعوا میگذشت. اینجا هواخوریها غیر از وقتهای کُریخوانی، بیشترش به والیبال میگذرد، البته غیر از وقتهایی که آنقدر هوا گرم میشود که نمیشود از جا تکان خورد؛ آنوقت فقط باید نشست روی زمینی که آفتاب و سایه آن را بین هم تقسیم میکنند. مثل امروز که هوا خیلی گرم است.
مثل امروز که آفتاب ظهرگاهی، خودش را روی تنهای بیرمق ما دراز کرده و ما هم کنار هم زیر سایه دیوارهای بلند هواخوری نشستهایم، به آسمان نگاه میکنیم و به روزهای رفته. «مرتضی» هم که هر روز دور هواخوری میچرخد و سیگار میکشد، امروز نای راهرفتن ندارد. لباسهایش را شسته و روی بند رخت آویزان کرده. یکهفته است که او را از «قزل» به «فشافویه» آوردهاند.
سرش را به دیوار گرم تکیه داده و دستهایش را روی زانوهایش گذاشتهاست. مدام دستش را به موهایش که تازه از ته آنها را تراشیدهاند، میکشد و حوصله حرفزدن ندارد. سعی میکند نگاهش را به چشم خانم خبرنگاری که از ظهر آمده تا زندگی او و دوستهایش را در چهاردیواری زندان ببیند، نیندازد. «چهشده اینجا زن راه دادهاند؟ زن را چه به زندان؟ آن هم در این بیابان خدا».
«مرتضی» ٣٢ ساله که ٦سال حکم دارد؛ یک، ٢ سال، یک، ٤سال. ٤سال زندانی را وقتی به او دادند که خانه جدیدش «قزلحصار» شده بود. «یکبار گرفتنم، وقتی توی زندان بودم، ریختن خونهمون، یه مقدار مواد مصرفیام خونه بود، اونارو پیداکردن و اومد روی پروندهام. وقتی گرفتنم ١٥گرم کراک داشتم. وقتی هم ریختن خونهمون، یکگرم کراک و ٣گرم شیشه داشتم که براش ٤سال حبس گرفتم. خودم مواد میکشیدم؛ یکسال کراک، یکسال هرویین. الان پاکم. بهخاطر پسرم گذاشتم کنار. ١٤ساله که ازدواج کردم و یکبچه دارم. کارم تراشکاریه، وضعم قبل زندان بد نبود، پولم بد نبود، زندگیم بد نبود اما این مواد لعنتی...»
«مرتضی» بیشتر حکمش را در «قزلحصار» گذرانده و ٧ماه دیگر که بگذرد، بند برای او و زن و بچهاش تمام میشود. ٧ماه دیگر، آزادی میآید، با دستان بازِ باز: «هر روز منتظرم که زندان تموم بشه. فرقی نمیکنه، چه قزل، چه اینجا. زندان، زندانه. من هنوزم نمیدونم چی شد که ٦ سال افتادم زندون. قبل زندان شبا بیرون میموندم و کارم به نیروی بدنی احتیاج داشت، رفیقام میگفتن اگه مواد بزنم، نیروم بیشتر میشه.»
تاثیری داشت؟روزای اول آره ولی بعدش نه. بعدش باید مصرف میکردم که بتونم همون ساعترو کار کنم، بقیهشم دنبال مواد بودم. دو، سهبار هم وقت کار خوابم برد؛ یکبار دستم از آرنج رفت لای دستگاه و یکبار هم انگشت دستم توی دستگاه رفت و قطع شد.
زندان سخته؟زندان یعنی فراموشی. زندان یهجایی مثل چند روز قبل از رسیدن بهروز قیامته. آدم بلاتکلیفه، اگه کسی بهش سر نزنه، عین مردههاس. فرقش با بهشتزهرا اینه که اینجا تلفن هست و میتونیم زنگ بزنیم. دیگه بههرحال آدم روی صبرش کار میکنه. موقعی که میخواستیم پلههارو چند تا یکی کنیم و بالا بریم، فکر اینجارو نمیکردیم. ولی اینجا یاد گرفتیم که باید پلههارو یکییکی بالا رفت. توی زندان پیر شدم، همه موهام سفید شده. الان یهطوری شده که دیگه خاطرهای از بیرون ندارم. بچههایی که از بیرون میان و منرو میشناسن، با من سلام و علیک میکنن و آشنایی میدن ولی من نمیشناسمشون. همهچیز از یادم رفته. دنیام شده زندان، آخرتم شده زندان.
قزلحصار بهتر بود یا اینجا؟از یک نظر قزلحصار بهتر بود، از یک نظر اینجا. اونجا همه امکانات مال قدیم بود، جا افتاده بودیم ولی اینجا هنوز یهسری امکانات نداره. مثلا لوازم ورزشی نداره ولی باز هم اینجا تمیزتره. از نظر جمعیتی هم همینطور؛ توی قزل ٧٠٠ تا هزار نفر توی یهسالن کوچک با هم زندگی میکردیم، توی یهجایی مثل سالن اینجا.
ما در زندان تنهاییم. ما ٢هزار نفر که در سالنهای بزرگ اندرزگاههای زندان فشافویه زندگی میکنیم، باهمیم و تنهاییم. حال و هوای پاییز که میآید، انگار تنهایی بیشتر از همیشه هجوم میآورد. «من این پاییز در زندان، بهیاد باغ و بستانها/ سرودِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم.» در زندان تختهای ما همهچیز ماست؛ ما روی این تختها، کنار هم و جدا از هم بهخواب میرویم، روی این تختها بیدار میشویم، روی این تختها زندگی میکنیم. اتاقهای ما هم با همین تختها ساخته شدهاند؛ یکردیف تخت ٣ طبقه سمت راست، یکردیف روبهرو، یکردیف سمت چپ، این میشود یک اتاق برای ما که هرکدام با برگههای کاغذی که رویشان شمارهای نوشته شده، تکلیفشان از بقیه مشخص شده است.
ما ساکهای لباس و پتوهای شخصی و بالشهایمان را روی تختهایمان میگذاریم و وقت خواب پسشان میزنیم. کاسه و بشقاب و لیوانهای پلاستیکیمان هم که جایشان زیر تخت است تا هر وقت که غذا بیاید، تا هروقت که آن در بزرگ آهنی باز شود و صدای قیژ و قیژش توی گوشمان بپیچد. اینجا هم درهای بزرگ آهنی با یک دریچه کوچک روی آن، ما را از بیرون جدا میکند و به بند میکشد. آنها که از بیرون میآیند، فقط کافی است آن دریچه کوچک را کنار بزنند تا تختهای ٣ طبقه ما را ببینند که کنار هم چیده شدهاند و به نزدیکیهای سقف میرسند؛ یک سقف بلند و کانالهای کولر روی آنکه باد سرد را همراه با بخارهای ولرم که آب شور اینجا آنها را میسازد، به کف اندرزگاه میریزند؛ آنجا که زمینش را موکتهای صورتی و کرم رنگ پوشاندهاند و وقت صبحانه و ناهار و شام، سفرههای پلاستیکی کوچکمان را روی آنها میاندازیم و مشغول میشویم. میدانید؟ یک زندان است و وقتهای غذایش.
ما البته تلویزیون هم داریم. داخل هر اندرزگاه، روی دیوار نمازخانه، یکتلویزیون هست که وقتمان را پر میکند. هر روز سهم متادونمان را که میگیریم، مینشینیم کف نمازخانه و بالا را نگاه میکنیم، یک صفحه صاف پر از رنگ که بیشتر از ما، نزدیک سقف است. اما غذا از سرگرمیهای اصلی ماست. وقت غذا که میشود، انگار چند دقیقه همهچیز از یادمان میرود؛ وقتهایی که مراقبها میآیند دمدر و وکیل بندها را صدا میکنند و آنها را با خود به در اصلی اندرزگاه که بیرونش حیاط اردوگاه است، میبرند تا دیگهای غذا و نانها را از پشت وانتبارها پایین بیاورند، آنها را روی چرخهای دستی بزرگ بگذارند و هلشان بدهند تا داخل اندرزگاه. امروز ظهر هم وقتی ساعتیک در آهنی سیاه اندرزگاه باز شد، بوی قیمه اینجا را برداشت. چهارشنبهها نوبت قیمهبادنجان است. خیلیها اینجا قیمهبادنجان دوست دارند؛ مثل «علی». او تا وقتی خانه «ننه»اش بود، روزهایی که قیمهبادنجان داشتند، عیدش بود.
اینجا هم چهارشنبهها عید اوست. غذا را که میآورند، کاسه استیلش را میگیرد دستش و میرود کنار دیگ میایستد به انتظار. «بعضیوقتها همین انتظار هم سخت است.» بالاخره نوبتش میشود، کاسهاش پر و حالا وقت خوردن است. مینشیند کنار تختش، دور از همه و از میان لقمههایی که از گلو پایین میدهد، بریدهبریده حرف میزند. «علی» ٢٥ ساله است. در اتاق شماره ٣، روی زمین نشسته، کاسه به دست و میلی به حرفزدن ندارد. چشمهایش را که مژههای بلند آنها را پوشاندهاند دوخته به کف کاسه و برنج و بادنجانش و وقتی حرف میزند دندانهای روی هم رفتهاش، بیرون میزند. او مثل همه همبندیهایش، شلوار گشاد بهپا دارد، یک تیشرت کهنه که یادگار «قزلحصار» است و سری که بهیاد روزهای سربازی، آنوقتها که خبری از مواد و زندان نبود، از ته تراشیدهاند. «علی» ٣سال و ٦ ماه حکم دارد و حالا فقط ٣ ماه از آن گذشته است. برای علی «من» معنی ندارد، او مثل خیلی از هممحلهایهایش به«من» میگوید «ما»: «قبل زندان مکانیک بودیم. یهروز واسه کسی ٧گرم شیشه میبردیم، گرفتنمون. داش یکی رفیقام زنگزد، مواد میخواست، از یکی از رفیقامون گرفتیم، داشتیم براش میبردیم که توی راه گرفتنمون.»
خودت مصرف نمیکردی؟نچ.
بچه کجایی؟یافتآباد.
زندان چطوریه؟هههه، عالیه. حبسه دیگه، باید بگذرونیم.
سخت نمیگذره؟خیلی. یهروزش یهسال میگذره. همهش باید پیش آدمای جورواجور بخوابیم.
کسی به ملاقاتت میاد؟نه. بیملاقاتیایم. نمیان دیگه، زوری که نیست. ٢ ماهه اینجام. فقط یهبار ننه و بابام اومدن.
از اونی که براش مواد میبردی ناراحتی؟آره خیلی. بریم بیرون خرخرهشو میجوم.
خب اینطوری اعدام میگیری، دوباره میافتی زندان.حداقل میافتیم رجاییشهر. هرچی باشه بهتر از اینجاست. اینجا از قزل بهتره ولی یهچیزاییشم خوب نیست.
قیمه دوست داری؟خیلی. البته اگه بذاری بخوریم.
رئیس ما آقای شمس است. «محسن شمسزارع»؛ او هر روز بهما سر میزند و کارها را راس و ریس میکند. آقای رئیس همیشه میگوید که وقتی اردوگاه کامل شود، اوضاع بهتر از این میشود. میگوید آن موقع میتوانیم روی زمینهای کشاورزی اطراف کار کنیم و تازه پول هم به ما میدهند: «دراینباره براساس قانون عمل میشود. محکومان وقتی رأی نیمهباز و اشتغال میگیرند، بهکارگر ماهر، نیمهماهر و ساده تقسیم میشوند و میتوانند از اردوگاه خارج شوند.
فرق زندان و اردوگاه همین است. براساس قانون ٣٠درصد حداقل دستمزد کارگران بیرون را میگیرند، مثلا اگر یک کارگر در بیرون زندان روزی ٣٠هزارتومان حقوق دریافت میکند، زندانیانی که کار میکنند، روزی ٧ تا ٨هزارتومان میگیرند. ٢٥درصد از آن به زندانی داده میشود، ٢٥درصد برای آنها پسانداز میشود، ٥٠درصد هم بهخانوادههای آنها تحویل دادهمیشود و در زمان آزادی این پسانداز را تحویل میگیرند. برای آنها مثلا شرکت کشتوصنعت که زیرنظر بنیاد تعاون کار میکند، در بخش کشاورزی و دام به ما اعلام نیاز میکند و با توجه به وسعت کاری که مشخص میشود، ما میتوانیم شورا بگذاریم و از زندانیانی که شرایطش را دارند و میتوانند در پروسه رأی نیمهباز قرار بگیرند، به بخش کار بفرستیم.» رئیس همیشه میگوید اینجا اردوگاه کار اجباری نیست، اسمش را بگذاریم اردوگاه کاردرمانی و حرفهآموزی فشافویه؛ جایی که کلنگ ساختش سال ٧٩ خورد و ١٥سال بعد در مرداد ٩٤ افتتاح شد: «درسال ٧٩ سولهها جانمایی شد و بعد از آن چندان پیگیر آن نشدند و رها شد. مهمترین موضوع دراینباره بحث بودجه است.
اینجا، جای کوچکی نیست و با توجه به ١١٠هکتار مساحتش، یک پروژه ملی بود. حالا با توجه به سیاستها و نیازهایی که وجود داشت، این روند ساخت اردوگاه طول کشید. درحالحاضر فقط محکومان زیر ٥سال مواد مخدر در اردوگاه نگهداری میشوند ولی وقتی ساخت تمام اندرزگاهها تمام شود، تمام محکومان زندانهای استان تهران به اینجا منتقل میشوند.»
ما مسئولان دیگری هم داریم. مثل روانشناسها، دکترها، آشپزها، روحانی زندان، رئیس اندرزگاهها، مراقبها. نمونهاش آقای «م» که دوست ندارد اسمش در گزارش بیاید. او مراقب اندرزگاه ٢ است و امروز شیفت اوست. پشتمیز نشسته و در دفتر بزرگی که جلویش است، ورودی و خروجیها را مینویسد. «شانس شما امروز ورودی خیلیزیاد داشتهایم.»
او میگوید: «در اندرزگاه ما، فعلا حدود ٥٠٠نفر زندگی میکنند و حدود ٦٠٠ تخت وجود دارد.» او اینها را میگوید و برگههای آزادی چند نفر را که روی میز است، مرتب میکند: «یک روز سر کاریم، دو روز استراحت میکنیم. قبل از این در قم روانشناس زندان بودم. ردیف استخدامی از اینجا آمد، به اینجا منتقل شدیم. ما اینجا عامل نظمدهنده زندانیم. اینکه مشکلی پیش نیاید و امور رتق و فتق شود. کارمان بیشتر جنبه نگهداری و نظارت دارد. زندانبانی خیلیسخت است. زندان محیط پراسترسی دارد. خلافهایی که در جامعه هست، داخل زندان جمع میشود. استرس شغلی ما خیلی بالاست. اینجا جامعهکیفری زندگی میکنند و هیچ تضمینی نیست. موضوعات مختلفی وجود دارد، پیشنهادهای مختلفی به ما میشود. خیلیوقتها بیرون از اینجا نمیتوانیم بگوییم در زندان کار میکنیم. مثلا یکبار یکی از همکاران من رفته بود خون بدهد، وقتی از او پرسیده بودند کجا کار میکند و متوجه شده بودند که در زندان کار میکند، گفته بودند از کارمندان زندان خون نمیگیریم چون محیطش آلوده است و ممکن است خونتان آلوده شدهباشد. خیلیها فکر میکنند زندانبان شکنجهگر است؛ درحالیکه اصلا اینطوری نیست، زندانبان هم یک آدم است مثل آدمهای دیگر. کارمندی است که مسئولیتش مشخص است و در چارچوب قانون کار میکند. برای او آدمها با هم فرقی نمیکنند. آدمها با یک برگه به زندان میآیند و با یک برگه هم آزاد میشوند. ما هم وظیفهمان اجرای قوانین است ولی در فرهنگ ما اینطوری جا افتاده که به زندانبان به چشم شکنجهگر نگاهمیشود.»
تا حالا شده از شما خواسته باشند که آزادشان کنید؟تا به حال این اتفاق افتاده ولی خیلی کم. به هرحال خودشان میدانند که آزاد کردن از دست ما برنمیآید و ما مأمور نیستیم که کسی را آزاد کنیم. ولی وقتهایی که دادستان میآید، از او میخواهند که آزادشان کند. یا میگویند برایشان مرخصی بنویسد.
بعضی از ما زندانیهای فشافویه، تحصیلکردهایم. اینطور نگاهمان نکن. بهقول «مهدی رحیمی»، رئیس ادارهفرهنگی اردوگاه «اینجا ٦٧ نفر در نهضت سوادآموزی سواد یاد میگیرند. غیر از این، ٧ نفر از زندانیها فوقلیسانس، ٢٠نفر لیسانس، ٢٠نفر فوقدیپلم و بقیه یا دیپلم دارند یا تا مقطع راهنمایی در مدرسه بودهاند.» مثلا همین«محمد» نمونه فوقلیسانسیهای ماست. نگاهش که میکنی، همهچیز بهش میآید غیرمعتاد. هر روز مینشیند روی تختش و کتاب مینویسد. به ما هم میگوید که کتاب بخوانیم. ولی کو حوصله برای خواندن؟ ما روی تختهایمان دراز میکشیم و چوبخطهایی که نمیکشیم، میشماریم. «محمد» هر روز روی تخته سفید اندرزگاه٢ برایمان شعر مینویسد؛ مثل امروز که این را روی تخته نوشته: «تا توانی میگریز از یار بد/ یار بد بدتر بُود از مار بد/ مار بد تنها تو را برجان زند/ یار بد هم جان و هم ایمان زند» او هر روز ورزش میکند و بیشتر وقتها لباس ورزشی میپوشد. او امروز هم لباس ورزشی تقریبا نویش را پوشیده و بهعنوان نماینده تحصیلکردههای زندان آماده میشود برای حرفزدن. «محمدِ» ٣٣ ساله که لیسانس حقوق دارد و فوقلیسانس مدیریتبازرگانی. او یک مرد خندهروست و چشمهایش تابهتاست.
دستهایش را گذاشته توی جیبهایش و میگوید که هنوز باورش نمیشود زندان شده عاقبتش: «٣ ماهه که داخلم. یکسال حکم داشتم و تقریبا ٢ماهش را در قزلحصار بودم.» «محمد» معلم ماست. او به آنها که سواد ندارند، خواندن و نوشتن یاد میدهد و آنهایی را که دعوایشان میشود از هم جدا میکند: «اینجا دعواها لحظهایه. یهلحظه دعوا میکنن، یهلحظه بعد آشتی. بالاخره ما چشممون توی چشم همه و نمیتونیم با هم قهر بمونیم.»
«محمد» ٧ ماه دیگر را باید در اردوگاه بماند. حالا اما راهی مرخصی است. خودش میگوید اخلاقش خوب بوده و برای همین به او مرخصی دادهاند.
چه شد از زندان سردرآوردی؟توی گروههای ترک اعتیاد یا همون NAیهجملهای هست که میگه: عاقبت تو: زندان، تیمارستان یا مرگ را تجربه خواهی کرد. من هیچوقت فکر نمیکردم کارم به زندان بکشه ولی متاسفانه توی یک سفر و بعد از ٧سال پاک بودن، با مواد گرفتنم.
چند سال مواد مصرف کردی؟٨سال مورفین و آمفتامین مصرف میکردم. موقع دستگیری پاکبودم، داشتم مسافرت میرفتم، از ٦ ماه قبل مواد توی جیبم مونده بود و من نمیدونستم. توی فرودگاه گرفتنم.
کجا میرفتی؟آلمان. من توی بازار تهران کار میکنم و میرفتم برای کار.
ساکن کجایی؟نازیآباد.
زندان چطور جاییه؟زندان عین دانشگاس. میتونی تجربه کنی و خوب و بدشرو از هم جداکنی. من اینجا یک کتاب دارم مینویسم. اسمش استعارههای زندان و خالکوبیه. همین خالکوبیایی که میبینی روی تن زندانیاس. همهرو مینویسم.
چی بیشتر خالکوبی میکنن؟«سلطان غم مادر». «بیش از این غم نیست، گر زندان بُود»، «امان از این درد بیامان»، «زندگی محبس بیدیواری است و تو محکوم به حبسابدی» و شعرای کوچه بازاری دیگه.
او «حمید» را با دست نشان میدهد که وکیلبند اندرزگاه٢ است و با خالکوبیهایش معروف است. بازوها و کمر «حمید» پر از نقشونگارهای پر خط و خالی است که یادگار زندان است: «دشمن دوستنما را نتوان كرد علاج. شاخه را مرغ چه داند كه قفس خواهد شد؟»
توی زندان زندگی هست؟زندگی که چه عرض کنم. زندان، نباید اما چون شد، خوبه که تجربههای خوبشرو آدم برداره و بره. ولی کلا من دوست ندارم روی اینجا اسم زندان بذارم. برای کسی مثل من اردوگاه بهتره. بعضیا هستن که قزل مثل خونهشون بود، اصلا انگار بیرون زندان نمیتونن زندگی کنن ولی من تا مدتها باورم نمیشد که توی زندانم. ولی بههرحال حبسه، میدونی؟ بالاخره در بستهس، آدم نمیتونه کاراییرو که میخواد بکنه ولی من اینجا خیلی تجربههای خوبی بهدست آوردم.
چی مثلا؟من باورم نمیشد که روزی زندان بیام. زندانرو یهجای بد و مخوف میدونستم. کتاب زیاد خونده بودم اما از زندان میترسیدم. توی زندان ولی آدمای خوبی هم هستن. بیشتر کارمنداش خوبن، یهطوری با ما برخورد میکنن که یهجورایی زندان برای ما زندان نیست. من و آقای یوسفی که رئیس اندرزگاهه مثل دوتا دوستیم. با هم بازی و درددل میکنیم. وقتای ورزش هم خوبه. اون تایم، تایم خنده ماست. میگیم و میخندیم. مثلا شما فرض کن چی؟ پیرمردای معتاد میان با ما ورزش میکنن، حال ندارن تکونبخورن، میشمردن یک ... دو... هههه، خیلی خنده داره.
اینجا بهتر از قزلحصاره؟خیلی بهتره. قزلحصار خیلی حالت زندان داشت. من اونجا توی دفتر رئیس بودم ولی اینجا اصلا احساس نمیکنی که زندانه. بیشتر همان حالت اردوگاه داره. توی قزلحصار هواخوری اجباری بود اما اینجا چیزی به اسم اجبار نداریم. به ما نمیگن به خط بشیم و کارای دیگه.
متادون میگیری؟آره. من وقتی اومدم اینجا خیلی روحیه بدی داشتم. قبلش هم مواد مصرف میکردم، از وقتی اومدم داخل، متادون مصرف میکنم تا حالا. بیشتر کسایی که اینجان، مصرفکننده موادن. توزیعکننده کلان و قاچاقچی و... نداریم. گردنکلفتای موادمخدر بین ما نیستن.
مواد حافظه را میبرد، حافظه را میخورد. «محمدِ» تحصیلکردهای که تمیز میپوشد و تمیز حرف میزند هم بخشی از حافظهاش را داده تا مواد با خودش ببرد.
مگه نگفتی وقتی گرفتنت پاک بودی؟نه خب، بعد ٧سال لغزش کرده بودم. اولش اینجا خیلی حالم بد بود. الان متادونمرو از ٢٠ سیسی به ٥ سیسی توی روز رسوندم. خداروشکر.
اینجا غذا چطوره؟خب بالاخره خونه که نمیشه. یعنی اگه مادرم الان بفهمه من بعضی غذاهارو اینجا میخورم، باورش نمیشه. ولی میدونی؟ ما اینجا توی جمعیم و دور هم مجبوریم روزارو بگذرونیم. اینجا که رستوران شخصی نیست. معلومه که غذاها عالی نیست ولی خوبه.
میوه و سبزی هم میدن؟نه، ولی آبمیوه داخل زندان اومده و خریدیم.
برای بیرون دلت تنگ نمیشه؟اگه آدم یهروز هم توی محبس باشه، خب بله، چرا دلش تنگ نشه؟ ولی ما توی گردهمایی ترکاعتیاد یاد گرفتیم که برای امروز زندگی کنیم.
فکر میکنی از زندان که بری بیرون، بازم میری سراغ مواد؟من به خانوادهم گفتم که وقتی آزاد شدم نمیام خونه. اول میرم کمپ چند روز میخوابم، بعد میرم. من پاکیرو خیلی دوستدارم. وقتی بعد ٧سال لغزش کردم، ١٤٠تا قرص خوردم، خودکشی کردم. من نمیخواستم لغزش کنم ولی توی یهلحظه اتفاق افتاد.
ما هم پیریم، هم جوانیم. بین ما زندانیهای فشافویه هر نوع آدم با هر سن و سالی پیدا میشود. از پسرهای ١٨ ، ١٩ ساله بگیر تا پیرمردهای ٦٠ ، ٧٠ ساله. مثلا آقا «غلامرضا» از بزرگترهای ماست. او ٦٢ سال سن دارد و خیلی کمحرف است. از وقتی آمده ما کمتر شنیدهایم که او از خودش بگوید. آقا«غلامرضا» از آن آدمهایی است که همیشه یک اندوه واقعی گردنش را گرفته است. همین امروز هم که کف اتاق شمارهیک اندرزگاه٥ نشسته، بغض دارد. چهارزانو نشسته و دستش را گذاشته روی پاهایش که یک شلوار گشاد آنها را پوشانده است. ریشه موهای سفیدش روی سر تراشیدهاش پیداست. مواد دندانهای او را مثل خیلی از زندانیهای فشافویه که بیشترشان معتادند، با خود برده است.
چرا گرفتنت؟تو خونه مواد مصرف میکردم.
چی؟هرویین.
چند سال؟١٠سال.
چند سال حکم داری؟٤سال.
چند سالش گذشته؟سال اولم.
یعنی باید ٣سال دیگه اینجا باشی؟حالا توکل به خدا...
قبل اینجا قزلحصار بودی؟بله.
چطور بود؟اون سولههایی که مارو بردهبودن، خیلیبد بود ولی بندای دیگهش بهتر بود. ما ٩٠٠ نفری توی یهسوله بودیم، اصلا نمیشد نفس بکشی.
اینجا چطوریه؟بد نیست. قزلحصار قدیمی بود و مشکلپُشکل زیاد داشت. اینجا جدیده. کم و کسری داره البته ولی یواشیواش داره بهتر میشه. کلا اینجا از نظر جمعیتی خیلی بهتره.
قبل زندان چهکار میکردی؟هم خیاط بودم، هم راننده.
چی شد توی خط مواد افتادی؟خانمم فوت کرد، بعدش همهچی بههم ریخت. رفتم سمت مواد.
و بغض بیشتر از همیشه گلویش را میگیرد و اشکهای ٦٢سالهاش از چشمها بیرون میریزند.
چرا فوت کرد؟هنوزم نمیدونیم. پزشکیقانونی نتونست تشخیص بده. از در خونه اومدیم بیرون، نشستیم توی ماشین. گفت ایوایبابا جونم دراومد. درجا مرد.
دوستش داشتی؟و جواب، پوزخند کشیدهای است که یعنی این سوال است تو میپرسی؟ که زنم که مرد، مواد شد زن و خانه و زندگیام. که اگر زنم بود، حالا من زندان بودم؟
چندتا بچه داری؟یک دختر، ٤تا پسر.
زندان سخته؟بالاخره زندانه دیگه. چهاردیواریِ بسته که آسون نمیشه. فکر و خیال بیرون آدمو ول نمیکنه.
اگه بخوای زندانرو توی یهخط تعریف کنی چی میگی؟زندان مکتب جنایته. هرچی جنایت بخوای اینجا یاد میگیری. زندان یعنی دانشگاه، دانشگاه خلاف.
ملاقاتی داری؟نه.
بچهها به دیدنت نمیان؟اونا دوست نداشتن که من مواد بکشم. من خودمم راضی نیستم که بیان. اینجا، جایی نیست که دختربچه و پسربچه بیان. فردا اونا هم یکی میشن مثل من.
کمسنوسالها هم بین ما کم نیستند. پسران جوانی که مصرفکننده باشند یا نه، تازگی از سر و صورتشان میبارد. آنها جزو کمحرفترینهایند. برای آنها زندان جای بدی است. خودشان هم این را میدانند. برای همین است که خودشان را وارد هیچبحثی نمیکنند. ساکت مینشینند یک گوشه و فقط نگاه میکنند، فقط گوش میکنند و خودشان را پشت قدیمیترها قایممیکنند.
مثل«علیرضا» که ٢٠ساله است و در محاصره مردان بزرگسالی نشسته که دستهایشان را روی صورتهایشان گرفته و از لای انگشتها به عکاس زنی نگاه میکنند که از روزنامه آمده تا عکس آنها را بردارد.
«علیرضا» روبهرو را نگاه میکند و انگار از بزرگترها که دور و برش را گرفتهاند، منتظر رخصت است. «بروم؟» - «برو»
و میایستد به حرفزدن و توی حرفزدن هم تخستر از این حرفهاست.
برای چی اینجایی؟برای چی نداره، گرفتنمون دیگه. ٧گرم شیشه داشتم. ٤سال حکم دارم و حالا ٤ماهش گذشته. ٣سال شیشه مصرف میکردم. الان پاکم. اسمم توی متادونیها هست ولی نمیگیرم. واسه اینکه اینجا پیش رفیقام باشم و منتقلم نکنن، اسمم رو توی متادونیا نوشتم، میگیرم میدم به یکی دیگه میخوره. قبل زندان توی جمعمون همهچی میاومد. اول مشروب اومد، بعدش مورفین. ٢سال هرویین کشیدم. بعد ترک کردم و بعدِ ٧ ماه، شیشه مصرفکردم.
چوبخط نمیکشی؟نچ. من فقط به فکر مرخصیام. مرخصیام باز بشه میرم. خدا بخواد شنبه دارم میرم. یه ١٥ روز مرخصی میگیرم، یه ١٥ روز دیگه هم تمدید میکنم و میشه یه ماه.
«علیرضا» بچه یافتآباد است و ٢ ماه و نیم قزلحصار بوده است. او هیچوقت فکرش را هم نمیکرده که یک روز مثل رفقایش، پایش به زندان باز شود. «از زندان شنیده بودم ولی فکر نمیکردم واقعی باشه. برم بیرون همون کار قبلیامرو راهمیندازم و اگه یهروز بچهدار شدم، یهطوری از زندان تعریف میکنم که سمت هیچخلافی نرن.» برای «علیرضا» قزلحصار جای بهتری بوده تا اینجا، آن هم به یک دلیل: از اینجا خیلی بهتر بود. اونجا همسنوسالهام زیاد بودن. اینجا همهجور آدمی هست. قزل اتاقاتاق بود، تلویزیون داشت، یخچال بود.»
او هرچه سعی میکند، جملهای پیدا نمیکند برای توصیف زندان: «نمیتونم فکر کنم. فکر میکردیم که اینجا نبودیم. به ما میگفتن که نکنین، میرین زندان و... ما به شوخی میگرفتیم، فکر میکردیم زندان واسه اوناس که خلاف سنگین میکنن و آشپزخونه دارن. ولی وقتی اومدم جلوی در چهاردیواری، به خودم گفتم دیدی؟ بالاخره واسه تو هم شد. مواد همهرو بدبخت میکنه. از اون بزرگبزرگهش گیر میکنه تا کسایی مثل من. هر چقدم زرنگ باشی، آخرش میرسه به اینجا. نمیشه دررفت.» «علیرضا» میگوید، بیشتر وقتش را اینجا روی تختش میگذراند و اشاره میکند: «اونجا، اون نارنجی ریشریشیه». «آنجا» برای «علیرضا» یعنی همهچیز؛ طبقه دوم یک تخت ٣ طبقه که مرزش با تخت بغل، یکپارچه نارنجیرنگ است که با کش به سرتاسر تخت وصل شده.
خیلی از ما زندانیهای فشافویه بیملاقاتیم. زندانی بیملاقاتی یعنی هیچچیز، زندان برای بیملاقاتیها «زندانتر» است. برای آنها یک روز، هزار سال میگذرد. مثل روزهای «مظفر» با آن صورت آفتابسوخته و سبیل پهن سیاه که «لک» است و ٢٨سال سن دارد. او تازه ٦ ماه از ٥سال حبساش را گذرانده و حالا پشیمانی همه روز و شبهایش را گرفته است. «ساقی بودم. دوا میگرفتم، میدادم دست مردم. خودم هم تریاک و هرویین میکشیدم. بالاخره یهخلافی کردیم که اینجا جامونه. نمیگیم خلاف نکردیم. میخوام حرفای تهدلمو بگم. من ٢٨سال سن دارم، در کل یهسال نمیشه که اومدم توی خلاف. پشیمونم. از اینکه بهخانوادهم بد کردم پشیمونم. به جامعهم بد کردم. من ١٤سالم که بود، بهترین زندگی را داشتم، خرج یهخانوادهرو میدادم. تا این آخرا که میخواستم خونه بخرم، مجبور شدم ٩ تومن نزول بگیرم. هر ماه که کار میکردم، با اینکه سنگکار هم بودم، فقط میتونستم سود نزولمرو بدم. ٢، ٣ماه اینطوری کار کردم و دیگه جوابگو نبود. نهمیتونستم واسه خانومم پول بفرستم نهمیتونستم به پدر و مادرم کمک کنم. این شد که اومدم توی خلاف. با بچهمحلا خلاف میکردیم. اونارو که گرفتن، من جاشون نشستم. کل خلاف ما خدا میدونه، ٣٠، ٤٠ روز بیشتر نبود. یه پول کلونی اومد دستم، فکر کردم که همهش اینطوریه.» او دلش از زندان و روزهای رفته در آن پر است. «شرمنده زنمم. قرار بود بعد عید عروسی کنیم ولی حالا باید ٥سال حبس بکشم. از دولت هم شاکی نیستم. خداروشکر که مامورا گرفتنم وگرنه شاید با یککیلو گیر میکردم. خودم قبول دارم، خلافکردم، از صف نمازجمعه نیومدم اینجا که بهم احترام بذارن، غذای بیرون برام بیارن. هرجوری باشه میسازیم. چون کاریه که خودمون واسه خودمون درست کردیم. اونا نورآباد لرستان یعنی یهشهرستانکوچک زندگی میکنن و دوست ندارم کسی بهشون سرکوفت بزنه.»
زنت برات صبر میکنه؟در حقش بدی نکردم، باید صبر کنه. الانم که من اینجام، داداشام کمکش میکنن. مشکل مالی نداره. مشکل روحی هست که اونم درست میشه.
میاد دیدنت؟خودم دوست ندارم بیاد. اینجا یهجورایی شرایطش خوب نیست. اینجا کساییرو که میخوان برن ملاقات میگردن و بازرسی میکنن. دوست ندارم بیاد و کسی بهش چیزی بگه. از زنم میخوام که منو ببخشه. اگه خانوادهم نباشن، من ارزشی ندارم. زنم ٢٠سالشه، امیدش منم. ننهم هم یهبار اومده دیدنم ولی راضی نیستم بیاد، ننه پیری داریم، بدبخته.
دوست داری بری روی زمین کار کنی؟من توی کشاورزی به دنیا اومدم. همین الان هم اینجا سنگبری و گچبری میکنم. از خدامه که کار کنم. خدا میدونه که وقتی کار میکنم، فکرم کمتره، دردم کمتره. زندان خوبی نداره. عین اینه که توی قفس باشی. ولی توی قفس باشی بهتر از اینه که بهت زخمزبون بزنن یا بهت غذا نرسه یا شبا خوب نخوابی. بهخدا راضیام که تا آخر عمرم به شهرستان خودمون تبعیدم کنن. وقتی از اینجا برم، میرم شهرستان پیش آقام، میگم بهم ٥٠تا گوسفند بده بچرونم. هر چوبی من میخورم از تهرانه.
آزادی، آخر زندان است؛ و وای از روز آزادی. چه روزی است آن روز که آزاد میشویم. که آن درهای آهنی سیاه کنار میروند، بچهها پشتسرمان دم میگیرند که «بری دیگه برنگردی» و ما میرویم که اگر روزگار یارمان باشد، دیگر نه به قزلحصار برگردیم، نه رجاییشهر، نه فشافویه.
امروزِ اردوگاه فشافویه با آزادی «مهرداد» و «رضا» و «احمد» و «حسن» تمام میشود. در باز میشود و آنها بیابانهای اطراف، آسمان، زمین و آزادی را بغل میکنند. سگهای بیابانهای اطراف اردوگاه با پارسهایشان از آنها استقبال گرمی میکنند؛ عوعوی آنها برای «مهرداد» و «رضا» و «احمد» و «حسن»، نوای خوشی است. این سیزدهمین باری است که «مهرداد» و باز هم به جرم مواد آزاد میشود، این اما باعث نشده که بال باز نکند برای گرفتن روزهای آزاد بیرون زندان. «به اندازهای خوشحالم که نمیدونم چیکار کنم. پر از انرژیام. من ١٣تا سابقه دارم و ١٣سال شیشه کشیدم. الان هم ١١ماهه که هم شیشه هم سیگار رو گذاشتم کنار.»
«حسن» هم از خوشحالی روی پایش بند نیست. آنها کنار هم پشت صندلی عقب پیکان قدیمی پدر «مهرداد» مینشینند و زندان برای آنها، حداقل فعلا، تمام میشود. «حسن» برخلاف همه آنها که هنوز پشت میله و دیوارهای بلند و سالنهای بزرگند، با لبخند از زندان حرف میزند: «بالاخره زندانه دیگه، سخته. ولی یهچیزی بگم؟ چیزی که الان از دهن ما میشنوی، زمین تا آسمون با اون تو فرق داره. آدم اونجا گیره، حالش فرق میکنه. ولی الان حال ما با اونایی که هنوز گیرن خیلی فرق داره. یهچیز دیگه هم بگم؟ بیرون شایعهشده که ٢هزار نفر کارتنخوابرو آوردن اینجا. کارتنخواب کجا بود؟ من ننهبابا دارم، خونه و زندگی دارم.» و «رضا» که اولین سیگار آزادیاش را بعد از ٥سال حبس با خیال راحت میکشد، دنبال حرف او را میگیرد: «ما بهدرد نخور نیستیم. ما رو از کنار خیابون اینجا نیاوردن. شما اگه یکی از اعضای خانوادهت بهدرد نخور باشه، کارتنخواب باشه، میای دنبالش؟ من نزدیک ٤٠ سالمه و خیلی این پدر پیرمو اذیتکردم ولی میبینی که توی ظل گرما هنوز دنبال منه، پس بهدرد میخورم. چرا با ما مثل به درد نخورا رفتار میشه؟ ٢سال حکم داشتم، ١٥ ماهشو کشیدم. عفو روز پدر بهم خورد.»
فرصت برای بیشتر حرفزدن نیست. زندگی منتظر است. «آزادی»های امروز تنشان را کنار هم در پیکان بههم میچسبانند، دستهایشان را رو به اردوگاه تکان میدهند و میروند که دیگر برنگردند. که دیگر هرگز برنگردند.