سرنوشت برایشان یکسان رقم خورد، از همان زمان که معتاد شدند و کارتنخوابی کردند و بعد هم در جایی دیگر دور هم نشستند و ترک کردند. صورتهای لاغر و رنگپریدهشان، چال کنار گونه که به این زودیها پر نمیشود، دندانهایشان که یکی در میان دیگر نیست، «شین» گفتنهایشان که کشدار است و غلیظ، ردپای سالها، دودی است که کشیدهاند، تریاک و هرویین و کراکی که ٢٥، ٣٠سال با آن زندگی کردند. آنقدر که زن و بچه و زندگی از دستشان رفت، زن ترکشان کرد و بچهها دیگر پدر بودنشان را باور نداشتند. آنها طرد شدند، از خانه و بعد در یک جهش، خود را گوشه پارکها دیدند. زیرپلها، در گرمخانهها، کارتنها را بغل کردند و شب را صبح کردند، همان جا که مواد کشیدند و فروختند. آنها کارتنخوابی را زندگی کردند.
با بدبختیهایش، با تحقیرشدنهایش. آنها رنج را زندگی کردند. حالا ولی مردانی هستند، با سرنوشتهایی پر از اما و اگر، پر از «ایکاش»، پر از حفره. گذشتهشان هم در ناباوری در جایی به هم گره میخورد. اوایل دهه ٦٠، در همان سالهای جنگ، وقتی از خاطراتشان میگویند، از سالها رزمندگی و ترکش خوردنها و موجیشدنها. آنها زمانی رزمنده بودند. این روایت زندگی ٥ مرد از سالهای دور و نزدیک است.
راننده مهماتی که ٣٥سال معتاد بود
یک پایش میلنگد، همان که عصبش قطع شده، حالا همان یکپای سالم است که هیکل تنومندش را نگه داشته، پای راستش را روی زمین میکشد. انگار مال خودش نیست. دهانش را باز نکند، حرف نزند، سابقه سالها نشئگی و کارتنخوابی، به گروه خونیاش هم نمیخورد. روی صندلی نیمخیز میشود: «انقلاب که شد، ما هم وظیفه خودمان دیدیم که برویم از میهن دفاع کنیم. از طرف مسجد محلهمان برای یک دوره ٨ ماهه فشرده، رفتیم جنوب. آن موقع ١٧ سالم بود، بعد که برگشتم، به سرم زد بروم سربازی. سال ٦٠ بود، لباس سربازی را تنم کردم و از سه ماه آموزشی صفر در عجبشیر ما را به لشکر ٢٨ کردستان منتقل کردند، یک مدت آنجا دوره تکآوری دیدم. بعد تا ١٥ ماه همان جا ماندم.»
«رضا» که حالا ٥٤ سالش است، راننده مهمات بود. به قول خودش آن زمان در دو جبهه میجنگیدند، هم با کوملههای دموکرات، هم با عراقیها. در همین رفت و آمدها برای آوردن و بردن مهمات بود که ماشینش را زدند و به خاطر شدت انفجار، به بیرون پرتاب شد، آن موقع ٢٢ سالش بود، ١٨ ماه از جبهه رفتنش میگذشت: «همانجا عصب پام قطع شد و مرا بردند بیمارستان. لگن خاصرهام از ٦ جا شکست، یعنی تمام استخوانها تا مهرههای کمرم خرد شد، دیگر نتوانستم جبهه بمانم، برایم ٣٥درصد جانبازی نوشتند، ٣ ماه بیمارستان بستری بودم بعد راهی خانه شدم. وقتی مرخص شدم، از زور درد به خودم میپیچیدم، قبلا در بیمارستان برای تسکین درد، به من مورفین میزدند، وقتی خانه آمدم چون مورفین نداشتم، تریاک مصرف میکردم تا خوب شوم، بههرحال فقط برای دردش نبود، لذت هم میبردم.»
رضا از جبهه برگشته بود اما همه چیز با قبل جبهه رفتنش فرق داشت. روی صندلی تکیه میدهد، تن صدایش عوض میشود، نرمتر میشود: «ما ساکن یکی از محلههای شرق تهران بودیم، آن دوره در خیلی از خانهها، تریاک مثل نقل و نبات پیدا میشد، یعنی میهمانی نمیآمد که برایش منقل روشن نکنند. اصلا کسر شأنشان میشد، همین طوری شد که با تریاک آشنا شدم، اینها را که میگویم مال دهه ٦٠ است.» رضا، راننده ماشینآلات سنگین راهسازی بود، با دیگر رانندهها، هر پارکینگی که توقف میکردند، مواد میکشیدند: « از سال ٦٣ تا ٧٨ رانندگی کردم، همان موقع بود که برادرم تصادف کرد و از دنیا رفت، من هم خانهنشین شدم، خانهنشین که شدم، موادی آمد به اسم کراک.
کراک مثل برگ خزان، بر سر خانوادهها ریخت و خانهها را ویران کرد، وقتی تریاک میکشیدیم، حواسمان به همه چیز بود، کراک که آمد، دیگر چیزی نمیدیدیم، نه خانه و زندگی برایمان ماند و نه حتی درآمد. اصلا حالش را نداشتیم که برویم دنبال کار و پول درآوردن.» این وضع برای رضا، ٣٠، ٣٢سال ادامه داشت. ٣٠سالی که ١٥ سالش با خوردن مشروب همراه بود. اول تریاک بود، بعد هرویین و بعدش کراک: «آنقدر مواد کشیدم که دیگر نمیتوانستم کار کنم، برای مصرفم، مواد خرید و فروش میکردم، دیگر چارهای نیست وقتی گرفتارش میشوی.» همین هم شد تا خانواده طردش کند. همسرش با دو فرزند، طلاق گرفت و از آن به بعد بود که سرنوشت «رضا»، با کارتنخوابی گره خورد. «عین دیوانهها از خانه زدم بیرون، آشفته در خیابان رها شدم. داشت ٥٠سالم میشد، هیچ جایی نداشتم بروم، در خیابانها میخوابیدم، بیشتر سمت خاوران و تهرانپارس و دروازه غار بودم، هر جا مکانی برای خوابیدن و مصرفم پیدا میکردم، میخوابیدم، برایم فرقی نمیکرد. این وضع ٤سال ادامه داشت.»
رضا یکی از همان روزها، با موسسهای برای ترک اعتیاد آشنا شد، حالا دوسالی میشود که ترک کرده. حالش در ٥٤ سالگی بهتر است. گاهی بچههایش را میبیند، دختر و پسری که حالا ٢٣ و ٢٤سالشان است. میگوید: «مواد کشیدن، انتخاب خودم بود، هر چند که بهخاطر دردهای زیاد جانبازیام، این کار را شروع کردم، اما بههرحال برای خودم هم حس خوبی داشت و خودم دچار افراط و تفریط شدم.» از بنیاد جانبازان گلایه دارد، از اینکه در این سالها، دستش را نگرفتند: «آن موقع که اعتیاد داشتم، چند باری رفتم بنیاد، اما به من به چشم یک معتاد نگاه میکردند، وام اشتغال میخواستم، اما ضامن نداشتم، چه کسی حاضر میشد ضامن یک معتاد شود. حالا هم که ترک کردم، کمکی به من نمیکنند، هم مشکل مسکن دارم و هم کار.»
ماجرای بهزاد با آیفا، حشیش وکارتنخوابی
«بهزاد» هم هماتاقی رضاست، در همان سرای امید؛ کمپ ترک اعتیادی که زیرمجموعه موسسه خیریه طلوع است و هم خاطرات مشترکی از سالهای جنگ دارد، از سال ٦١ که عازم شلمچه شد. موهای جوگندمیاش، صورت لاغر و رنگ پریده با چالی که پای چشمهایش نشسته، او را خیلی بیشتر از ٥٢سالهها نشان میدهد. رگ دستهایش بیرون زده، روی لبه صندلی مینشیند و دستها را در هم گره میکند از جوانیاش میگوید. بهزاد، آن سالها ١١ ماه دیدهبانی کرده بود، بعد از آن تصمیم گرفت برود سربازی: «من به انتخاب خودم رفتم جبهه. بیشتر خرمشهر و جزیره مجنون بودم، سرجمع ٣٤ ماه در منطقه بودم، راننده آیفا بودم، مهمات میآوردم و میبردم. آنجا کارهای زیادی میکردم، بهخاطر این کارها، زیاد از من تقدیر میکردند، برایشان ارزشمند بود، به من کارت ایثارگری و ١٥ تقدیرنامه و تشویقی دادند.»
«بهزاد»، ٣سال جبهه بود، سالهای ٦١ تا ٦٤ را به قول خودش در منطقه گذراند، میگوید: «بچه آریاشهر بودم، آنجا خیلی راحت بزرگ شدیم، خانواده کاری با ما نداشت، از نوجوانی سیگار و حشیش میکشیدیم و مشروب میخوردیم. بعد از اینکه از جبهه برگشتم، تفننی مصرف داشتم، تا سال ٨٥، بعد از آن بود که به خاطر یکسری مشکلات خانوادگی، کراک کشیدم، مصرفم زیاد بود.» بهخاطر همین مصرف زیادش بود که خانواده طردش کرد تا جایی که مجبور شد خانه مجردی بگیرد. بهزاد حسابرس یکی از کارخانههای مهم خودروسازی بود، ١٨سال هم در کار واردات و صادرات بود اما وقتی کراک کشیدن را شروع کرد، دیگر زندگیاش زیر و رو شد: «کراک که آمد، واقعا ضربه خوردم، پسر و دخترم دیگر باورم نداشتند، همسرم خانه را ترک کرد، من هم سرکار نمیرفتم، کمی پول داشتم، با همان مواد میخریدم، اما این اواخر دیگر پولی نداشتم، حتی جایی نداشتم شبها بمانم، به خاطر همین کارتنخواب شدم. این ماجرا چند سالی ادامه داشت.» «بهزاد» هم مانند «رضا» یکی از سهشنبه شبها با موسسه طلوع آشنا شد، وقتی مددکاری دستش را گرفت و برای ترک، او را با خود برد.
خاطره مصطفی از «موجی» که زندگیاش را ویران کرد
«مصطفی» هم درست مثل رضا و بهزاد، جبهه رفته است. سال٦٤ شلمچه بود. آن موقع ١٧ سالش بود، داوطلبانه رفت جبهه. با شلوار خاکیرنگ و دمپایی پلاستیکیسفیدی میآید. با اینکه ٤٦ساله است اما موهایش یکدست سفید شده، حرف که میزند، جای خالی دندانها را میشود دید: «ما نیروهای حفاظت خط بودیم، جزو گردان زرهی بودم، به همه جا مامور میشدم، اما مقرمان کرمانشاه بود، آنجا یک بار با آرپیجی در عملیات مرصاد مجروح شدم و یک بار با موشک هلیکوپتر دچار موجگرفتگی شدم، بهخاطر همین موجگرفتگی، ١٨ روز در بیمارستان ٥٠١ ارتش بستری شدم.»
مصطفی اینها را میگوید. به قول خودش، یکسال و چهار ماه سابقه جبهه دارد، حالا نه کارت جانبازی دارد و نه مدرکی که دوبار مجروح شدن و موجیشدنش را ثابت کند: «آن موقع برای کسی این چیزها اهمیت نداشت، ما یکسری عقایدی داشتیم، برای کارت جانبازی و اینها جبهه نرفته بودیم، هیچ وقت هم دنبالش نرفتیم.»
مصطفی موجی که شد، دیگر اعصابش سرجایش نیامد. شبها، خوابهای بد میدید و دادوبیداد میکرد. حالا حرف که میزند سرش کمی بیقرار است: «مدام خواب جبهه میدیدم و اتفاقاتی که آنجا افتاده بود حتی در بیداری هم گاهی این اتفاق برایم میافتاد. هرچه دارو به ما در بیمارستان دادند، مصرف کردم، وقتی بیرون آمدم، در یک دوره، واردات دارو قطع شد، همین هم شد تا کسانی مثل من، حالشان بدتر شود، آن موقع داروهای من کپسولهای نارنجیرنگی بود که از هلالاحمر میگرفتم، نسخه داشتم و رایگان به ما میدادند. اما وقتی دارو قطع شد، هرچه رفتم ناصرخسرو و این طرف و آن طرف، نتوانستم مثل همان داروها پیدا کنم، مشابهش بود اما بهدردم نمیخورد. ناچار شدم برای تسکین دردم، مواد بکشم، اول از همه با تریاک شروع کردم، این را پزشکی به من پیشنهاد داد.»
مصطفی مدرک زیاد دارد که نشان دهد جانباز است، ایثارگری کرده، سابقه رشادت داشته، اما همه را گم کرده: « شروع کردم به تریاک مصرف کردن، آرام شدم، دیگر خوابهای آشفته نمیدیدم، آن به هم ریختگی را نداشتم، قبلا وقتی پای فیلمهای زمان جنگ مینشستم، قاطی میکردم، به هم میریختم، حتی وقتی مردم درباره جنگ حرف میزدند، تحمل نمیکردم، تمام اتفاقات جلوی چشمم میآمد و همه کسانی که در جبهه شهید شدند، اما وقتی تریاک کشیدم، دیگر این حالتها را نداشتم، کارت ایثاگری داشتم، همیشه همراهم بود تا یک وقت ماموری به من گیر ندهد چرا مواد میکشم یا حمل میکنم.» مصطفی، جاده ساوه زندگی میکرد، تریاک را تیغی از خانهای میخرید: «٢٤سال مواد کشیدم، ٥سال آخر هم هرویین بود که اضافه شد، اوایل برایم مثل دارو بود، اما بعد دیگر تبدیل به لذت شد. یک مدتی ورزش میکردم، همین مواد نیروی خاصی به من میداد. از آن موقع دیگر سراغ داروهایم نرفتم.»
همه کارتهای رشادت و ایثارگریاش در کارتنخوابیها گم شده است، همان موقع که بساطش را از ترس مامورها، این طرف و آن طرف میبرد: «جلوبندساز ماشین بودم. کارم خوب بود، پول خوبی هم ازش در میآوردم، هر چه در میآوردم، خرج مواد میکردم، ٥سال آخر را ولی دیگر کار نکردم، مغازهام را از دست دادم، همه اینها بعد از هرویین کشیدنم شروع شد، ماشین و خانه و زن و بچه و اعتبار و... همه را از دست دادم. مجبور شدم کارتنخواب شوم. بیشتر سر پل جوادیه میخوابیدم. اصلا جایی نداشتم بروم.»
به اینجا که میرسد، چشمانش پر اشک میشود. مصطفی میگوید: هرویین بعد از تریاک، برای اعصابش خوب بود، آرامش میکرد، همین هم شد که سراغش برود. حالا ولی یکسال و یک ماهی میشود که به قول خودش پاک است: «هنوز هم گاهی افکار گذشته اذیتم میکند، یا وقتی برنامههای جبهه و جنگ میبینم، ناراحت میشوم، با اینکه نه دارو میخورم و نه مصرف مواد دارم، اما تاحدودی توانستم اعصابم را کنترل کنم.»
حکایت کارتنخوابی علی «موتوری» زیر میز پینگپنگ
«علی»، جانباز است، میگوید ٣٢ درصد. همدورهای مصطفی و رضا و بهزاد است. اصلا به ٤٦سالهها نمیماند، دهانش خیلی بیشتر از مصطفی، بیدندان است، خط عمیق گوشه لبش، تا نزدیک چانه پایین آمده، صورتش تکیدهتر و بیرنگتر از سه نفر قبلی است. چشمانش یک خط میشود، وقتی نور میخورد. سریع عینک سیاهش را با همان دسته کج و کوله، به چشم میزند. عینک روی صورتش کجتر مینشیند، میگوید: «عارضه چشمی است، قطره زدم.» ١٦ سالش که بود رفت جبهه. بعد از آن سه ماه را هم در منطقه سرپل ذهاب گذراند. کلا ٩ ماهی منطقه بود. «برادرم مهندس پتروشیمی بود، در نیروگاه نکا، شهید شد، بعد از آن پدرم دیگر با جبهه رفتن من مخالفت کرد، اما وقتی خواب بود، اثر انگشتش را روی برگه رضایت زدم و راهی جبهه شدم، سه ماه اول که رفتم جبهه، یک قاطر به من دادند که با آن برای رزمندهها با کولمن آب میبردم، بعدش راننده آمبولانس شدم، مجروحان را میآوردم و میبردم، در همین رفت و آمدها بود که خمپاره زدند، ترکشهای خمپاره خورد به پایم و مجروح شدم، مرا به بیمارستان منتقل کردند، اما باز هم برگشتم.» میآید روی صندلی که گوشه اتاق است، مینشیند، آنجا که تاریکتر است، عینکش را برمیدارد: «میدانستم هر کس برود جبهه، ممکن است دیگر برنگردد، اما خیلی کنجکاو بودم ببینم آنجا چه خبر است، میخواستم در آن شرایط باشم، برادر دیگرم همان محدوده سرباز بود، ٤٠ روز مانده بود خدمتش تمام شود، سر پل ذهاب، دیدم که بعثیها او را گرفتند و همان جا به او شلیک کردند. آن موقع من آرپیجی زن بودم، به من یک موتور داده بودند، برای آرپیجیزنها، گلوله میبردم، شرایط طوری بود که نتوانستم برای کمک برادرم جلو بروم، همین هم خیلی حالم را بد کرد.»
علی، خاطرهها را یادآوری میکند. برایش سخت است، دیگر صورتش سرخ شده، اشک امانش را میبرد. از دورهای میگوید که به خاطر دیدن شهادت برادرش، از حالت طبیعی خارج شده بود، تا جایی که با همرزمهایش برخورد بدی میکند، آنقدر حال روحیاش بد شد که مدتی او را در بیمارستان بستری کردند. قرص میخورد تا آرام شود. با چهار ترکش در پا، به خانه برگشت: «اوایل در یک نانوایی در نکا کار میکردم، بعدا متوجه شدم زنی که بزرگم کرده، مادرم نیست، همین هم شد تا دوباره وضع روحیام به هم بریزد، درس و زندگی را رها کردم و رفتم تهران، جاده ساوه، پیش برادرم، همان که کار خلاف میکرد. از همان موقع شد که موادمخدر را شناختم.»
علی بعد از جبهه، قرصهای تحت نظری مصرف میکرد، اگر نمیخورد، با هر مسأله کوچکی کنترلش را ازدست میداد. میگوید: «هنوز هم با گذشت این همه سال، نمیتوانم فیلمهای دفاع مقدسی ببینم.» علی سابقه زندان هم دارد. وقتی به خاطر برادرش به جرم حمل موادمخدر سهسال و یک روز زندان افتاد: «زندان برایم حکم آموزشگاه داشت، وقتی آزاد شدم، حشیش کشیدن را شروع کردم، بعدش هرویین آمد، همینطور مصرف میکردم تا اینکه سال ٨٣ با ٤٠ کیلو حشیش مرا گرفتند، زنم همه زندگی را فروخت تا حکم اعدامم شکسته شود، ١٥سال حبس شدم، اما زنم با سه بچه طلاق گرفت و من تنها ماندم.» علی بعد از آزادی از زندان، کارتنخواب شد، جایی برای ماندن نداشت، یکسال در شهریار بود، ٢٢ ماه شوش و دروازه غار: «زیر یک میز پینگپنگ زندگی میکردم. » حالا بعد از ٢٥سال مصرف شدید مواد مخدر میگوید ٢١ ماه است پاک شده: «همین جا راهمو پیدا کردم.» اشارهاش به سرای امید موسسه طلوع است.
شروع اعتیاد «حمید» با شربت کدئین
«حمید» هم مثل رضا و علی و بهزاد و مصطفی، سابقه رزمندگی دارد. بیسیمچی بود؛ تپه ٢٥١٩، سمت مهران. سال ٦٥ مجروح و در بیمارستان ٥٠١ ارتش بستری شد. همان لبه صندلی مینشیند، انگار عجله دارد برای رفتن. جوابهایش کوتاه است، نمیخواهد زیاد توضیح دهد: «دستم ترکش خورده بود، چند وقت به من مرخصی دادند، بعد دوباره رفتم منطقه که کارت پایان خدمتم را بگیرم.» حالش بد میشود، وقتی یاد جنگ میافتد. میگوید: «٢٥ماه سابقه خدمت دارم، اما کارت جانبازی ندارم. آنموقع دنبالش نبودم، حالا ولی شرایط تغییر کرده است.» بعد از ٢٠وخردهای سال رفته دنبال کارهای جانبازی. کد ملی ندارد، کارش هنوز معطل است. حالا در مرز ٥٠ سالگی است. میلی ندارد برای توضیح بیشتر: «حسنآباد فروشنده مبل بودم، اعتیادم با شربت کدئین شروع شد، خیلی ساده، بعد حشیشی شدم و بعدش هم هرویینی. هر چه دستم میآمد، میکشیدم.»
حمید، همسرش را که از دست داد، مصرفش بیشتر شد و سر از کارتنخوابی درآورد. نگاهش یک جا ثابت نمیماند: «اعتیادم که بیشتر شد، به جایی رسیدم که خودم را در خیابان دیدم، سمت خانیآباد، هر جا پیدا میکردم میخوابیدم. ٧ ماه بیکس و کار، در خیابانها بودم. همان جا هم با موسسه طلوع آشنا شدم و آمدم اینجا.» حالا از وقتی آمده پاک است؛ ٤ ماه و با حساب روزهایش، اضافه میکند: «٤ ماه و ٢١ روز است.»
همهشان، هر ٥ نفرشان در حیاط محوطه جمع میشوند، با همان شلوارهای خانگی و تیشرتهای رنگی و دمپایی پلاستیکی سفید. زیر آفتاب ولو میشوند، روی مبلهای کهنهای که زوارشان دررفته. کنار هم مینشینند، عینک آفتابیهای کج و کولهشان را به چشم میزنند، هیچ کاری ندارند، در محوطه میروند، میآیند. جایی ندارند بروند، تنها چشم به راه آشنایی نشستهاند، منتظرند تا شاید این بار سرنوشت چیزی غیر از آنچه ٣٠سال گذشته برایشان داشته، رقم خورد.
چرا به وضعیت این عزیزان رسیدگی نمیشود؟