مالک رضایی- در دنیای کنونی حاکم بر روابط بین الملل که خمیرمایۀ آن با انبوهی از تضاد و تناقض شکل گرفته است، دیپلماسی ایران دورنمایی از یک تعامل بین المللی سازنده را درمقابل قدرتهای بزرگ جهان قرار داد که به شایستگی درخور تحسین است، این تعامل در صورت منجر شدن به توافق نهایی، قطعا به عنوان یکی از مدلهای موفق «مدیریت بحران» در کتب روابط بین الملل، مورد مطالعۀ دانشجویان این رشته دانشگاهی قرار خواهد گرفت.
از افلاطون تا هِگِل، همگی اندیشهای را پایهگذاری کردند که «کارل مارکس» فیلسوف آلمانی، تئوری «دیترمینیزم» یا جبرتاریخ را برروی آن بنا نهاد. براساس فکراو تولد سوسیالیسم و سقوط نظام سرمایه داری در بریتانیا، یعنی جایی که کاپیتالیسم درآن به اوج خود رسیده بود، پیش بینی شده بود. اما تئوری او در انگلستان جامۀ عمل به خود نپوشید. سرمایه داری از خواب غفلت بیدار شد و با ضرب الاجل، به درمان دردی پرداخت که وی پیشاپیش آن را آسیبشناسی کرده بود.
به قول شریعتی، هیچ کس به اندازۀ این دشمن دانای کاپیتالیسم به نظام سرمایه داری خدمت نکرد. مارکسیسم برخلاف پیش بینی مارکس در بریتانیا و در هیچ نقطهای از اروپای صنعتی متولد نشد، تا اینکه یار وفادار این فکر، بذر اندیشۀ پیامبر ملحد کمونیسم را با خود به سرزمین سرد تزارها برد و سیستمی را در آنجا بنا نهاد که در سایۀ آن «خرس قطبی» بیش از هفت دهه در داخل و خارج خروشید و هر چه را که درمقابلش بود درو کرد.
طی بیش از یک قرن، متفکرین زیادی در دو جبهۀ مارکسیسم و کاپیتالیسم برای هم شاخ و شانه کشیدند. اما روح مارکس و «لنین» زمانی در گور خود لرزید که «مارکسیسم لنینیسم» قبل از سرمایهداری به زانو درآمد. سقوط ناگهانی اتحاد جماهیر شوروی، آب سردی بر این مباحث داغ بود. «میخائیل گورباچف» آخرین رهبر شوروی در اولین دیدارش با «رونالد ریگان» حامل خبر بدی برای وی بود.
«عالیجناب، شما را از داشتن دشمن محروم خواهیم کرد»
با این جمله، سیاست اقتصاد جنگی امریکا و ادعای حمایت آن کشور از جهان آزاد در مقابل «شوروی» به پایان خود میرسید. چارهای باید اندیشیده میشد. یکباره «نظم نوین جهانی» و بلافاصله نظریۀ «برخورد تمدنها» مطرح شد. سخنی که پهلوان جدید فکری امریکا «ساموئل هانتینگتون» آن را بر سر زبانها انداخت و همزمان با او «فرانسیس فوکویاما» از برتری مطلق کاپیتالیسم و «پایان تاریخ» سخن گفت. اصابت پرندههای باروت به برج دوقلو بر سرعت اشاعۀ این افکار افزود و بهانۀ جدیدی به دست امریکا داد تا ماشین جنگ خود را به کاراندازد. لِویاتان (Leviathan) به پا خاست.
بخت با افراطگری «جرج بوش» یار بود. توفان شرارت امریکا به بهانۀ یازدهم سپتامبرکه «تری میسون» دراثر معروفش آنرا یک «فریب وحشتناک» خواند، به همسایگی دیوار به دیوار ایران در شرق و غرب آن رسید. اما تهران، قبل ازاروپا، عاملین واقعۀ یازده سپتامبر را محکوم و از آن ابراز انزجار کرده بود.
به رغم این لشگرکشی گسترده، درد اقتصاد امریکا درمان نشد. گویی بحران در ذات نظام سرمایه داری لانه کرده بود. حادثۀ دیگری در راه بود، که خواب از چشمان خزانه داران مالی امریکا میربود. ناگهان جهان سرمایه داری با افق تاریکی از یک واقعیت تلخ دیگر مواجه شد، که علمای اقتصاد آنرا «فوق بحران» نامیدند.
توفان بحران «وال استریت» آغاز شد و در کمتر از بیست روز کل جهان سرمایه داری را در نوردید. در عرض یک ماه، جهان سرمایه داری صدها بار عزرائیل را به چشم خود دید اما حَسَب عادت، سخت جانی کرد. هر کشور به اندازۀ سرمایهای که داشت دچار تب و لرز شد. یاران مارکس، شادمان از این درماندگی نظام کاپیتالیسم، بر سر مزار وی با می و مطرب نشستند.
بدون شک وقتی کارل مارکس کتاب معروف خود «کاپیتال» را می نوشت، تصور نمیکرد که بعد از یک قرن از تولد اندیشۀ وی، جهان سرمایه داری با این وسعت از بحران جهانی مواجه شود که به یکباره تیراژ کتابش با بیرون آمدن از گرد فراموشی، رکورد سه برابر فروش را در کمتر از یک ماه به خود اختصاص دهد و نوادگان فکری او با مشاهدۀ چنین بیماری در رقیب، از خوشحالی در پوست خود نگنجند. اما جایی برای شادمانی کسی نبود. آنان که ابراز خوشحالی کردند به رموز پیچیدۀ اقتصاد جهانی و شبکههای درهم تنیدۀ آن واقف نبودند. امریکا به دلیل ماهیت بحران و وسعت سرمایه، درکانون آن قرار داشت، اما دامنۀ بحران به آن کشور محدود نمیشد.
در روز نخست بحران، یک هزارمیلیارد دلار از دارایی مالی امریکا ارزش زدایی شد و در فاصلۀ ده روز بعدی این رقم به دوهزار میلیارد دلار رسید. کمک هفتصد میلیارد دلاری بوش به «بورس وال استریت» هم گرهی از کار فروبستۀ اقتصاد امریکا نگشود. آیا پیشبینی «امانوئل تودر» مورخ و جمعیتشناس فرانسوی که در مورد شوروی محقق شده بود در مورد امریکا هم مصداق مییافت؟
اما نه، امریکا سخت جان تر از آن بود که به این زودی تسلیم شود. امپراطوری دلار هنوز به پایان راه خود نرسیده بود. درماههای بعد از دامنۀ مشکل اندکی کاسته شد. لیکن، امریکا دیگر از حیث اقتدار و احترام، امریکای «ویلسون» نبود.
جهان در یک سازماندهی جدید برای پیشی گرفتن از امریکا سرعت گرفت. این سازماندهی، سالها قبل آغاز شده بود، اما در دوران بوش به اوج خود رسید. امریکایی که بیش از نیم قرن برای جهان یک راه بود اکنون به یک مسئله و مشکل مبدل گشته بود.
کشوری که روزگاری جهان و اروپا را از دست نازیسم نجات داده و در شکل گیری سازمان ملل نقش تعیین کننده ایفا کرده بود، اکنون بیش از همه به نقش این سازمان بیاعتنایی میکرد. خوشنامی دوران گذشته از وجود این کشور، رخت بر بسته بود. با ورود به هر عملیاتی در آنجا زمینگیر میشد.
آغازش با اوبود، اما پایانش با او نبود. طی عملیات گستردهای، مردم عراق و افغانستان را از دست صدام و طالبان نجات داد، اما به عنوان یک منجی به آن نگاه نشد، به عنوان یک مشکل نگاه شد. روند آزادیخواهی و دموکراسی خواهی جهان، دیگر با شعارهای امریکایی میانهای نداشت. جمهوری خواهان و تیم جرج بوش قربانی این نفرت جهانی شدند و در میان انبوهی از هو کردنها، کاخ سفید را ترک گفتند. نوبت به «باراک اوباما» رسید، اما نئوکانهای امریکایی، همچنان با این توهم زندگی میکردندکه امریکا قابل جایگزینی نیست و هر کاری بخواهد میتواند انجام دهد.
افراط گرایان امریکایی یک تفاوت اساسی با گورباچف و یاران پراستروئیکایی او داشتند. گورباچف واقعیت را به رسمیت شناخته بود و با آرامش به سمت آن گام بر میداشت. تعویض دندههای معکوس و به موقع «رانندۀ سابق کلخوز» که به مدد هوشیاری خود به «پولیت بورو» راه یافته بود، باعث جلوگیری از سقوط ماشین شوروی نشد، اما سبب شد که دنیا از سنگینی سقوط آن به خود نلرزد.
این برای جهان دستاورد کمی نبود. اما زیر و رو شدن امریکا از یک فاکتور مطمئن در قرن بیستم به یک فاکتور نامطمئن در قرن بیست ویکم، برای جهان نگران کننده بود. نگرانی ازا ینکه مرتبا درد خود را به جهان سرایت میدهد و بحران رابه فراسوی مرزهای خود منتقل میکند، به مصر، به سوریه، به عراق و به همه جا.
گویی نظام سرمایه داری امریکا به نظامی بحران زی تبدیل شده بود.
جمهوری خواهان امریکایی، از به رسمیت شناختن این واقعیت ابا داشتند و دارند که «پایان تاریخ فوکویاما» اندیشۀ غلطی است و نباید حرکت تکاملی تاریخ را در نقطهای متوقف کرد. «دیترمینیزم تاریخی» را یکبار، جهان، با مارکس تجربه کرده و نتیجه نگرفته بود. اما امریکا میخواست برای همیشه در «جبر تاریخ فوکویاما» و استراتژی جنگ سرد باقی بماند. دنیای متحول ومتمدن، چنین رویکردی را ازاین کشور نمیپذیرفت.
جرج بوش و همفکرانش به این علت خطرناک بودند که به مقابله با این واقعیت برخاسته بودند. آنها نمیخواستند خود را از داشتن دشمن محروم کنند. اما «باراک اوباما» با شعار تغییر این وضعیت به میدان آمد و با اقبال جهانی هم روبرو شد. جایزۀ صلح نوبل یکی از این رویکردهای مثبت جهانی به او بود. اما آرام آرام رابطۀ غلط امریکا با دموکراسی در برخی نقاط دنیا بر او هم تحمیل شد.
کودتای نظامیان در مصر بر علیه یک حکومت قانونی که آشکارا با چراغ سبز پنتاگون صورت گرفت، چیزی نبود که از دید جهانیان پنهان بماند. حرکت نظامیان در آن کشور در هیچ خم رنگرزی رنگ قیام مردمی به خود نمیگرفت. نام و ماهیت کودتا با خواست و ارادۀ امریکا تغییر نمیکرد. برندۀ جایزه صلح نوبل، در مخمصۀ عجیبی از این تناقض گرفتاربود.
امریکا نتیجۀ غیر دلخواه خود را ازصندوقهای آرا درهیچ کشوری نمیپسندد. صدها نمونه، میتوان برای آن مثال زد. «اوباما» و هرکس دیگر، درون یک سیستم پارادوکسیکال، مدیریت میشوند. پارادوکسیکال از این جهت که در ظاهر منادی دموکراسی هستند، ولی در عمل غلطترین رابطه را با آن دارند. این تناقض در نظام امریکا قابل کتمان نیست و اکنون در چهره و گفتار سناتورهای امریکایی وکنگرۀ این کشور که به صحنهای از هنرپیشگیهای مضحک «بنیامین نتانیاهو» تبدیل شده است، بیش ازهمه هویداست.
از آنجا که اقتصاد امریکا یک اقتصاد تمام عیار جنگی است و بدون جنگ رونق نمیگیرد بحران، در نظام سرمایه داری امریکا به امری ذاتی تبدیل شده است. سرمایه داری در اوج خود و به تعبیر مارکس، دستخوش چنین بحرانهایی است. البته فاتحهای از بابت این پیش بینی به روح مارکس نمیرسد او خود، در کشتار میلیونها انسان، با استالین شریک جرم است، اما نباید انکار کرد که افتخار این کشف بزرگ با اوست.
«اوباما» به تاسی از درس بزرگ وفریبندۀ «روزولت» آهسته سخن میگفت اما نمیتوانست چماقش را زیر بغل، مخفی نگه دارد. دیپلماسی ایران، با انگشت نهادن برهمین تناقض ماهوی و ذاتی امریکا و آشکار ساختن آن، دقیقا پاشنۀ آشیل سیاست خارجی آن کشور را هدف قرار داد.
آشکار بود که افراط گرایان امریکایی نمیخواستند در میدان مذاکره و دیپلماسی با ایران رویارو شوند اما به هر حال این واقعه اتفاق افتاد. رفتارهای متناقض کنگره، سناتورها وسرگیجگیهای آنها بیش از همه نشانگر کارآمدی تیم مذاکره کنندۀ ایرانی از یک طرف و پارادوکس امریکایی از طرف دیگر بود.
درشرایطی که ملت بزرگ ایران در خرداد ۱۳۹۲ پیام بزرگوارانهای از تعامل به همۀ جهانیان داده بود، جای شگفتی بود که بلافاصله سازمان جاسوسی «سیا» در یک تغافل آشکار و غیر متعارف، اسناد لو دادن اطلاعات نظامی ایران به رژیم صدام در جنگ هشت سالۀ ایران و عراق را با تصریح بر این نکته که ما نمیخواستیم ایران برندۀ جنگ باشد، افشا کرد و به فاصله چند روز دیگر، پروندۀ شصتمین سالگرد دخالت کشورش در کودتای ۲۸ مرداد۱۳۳۸ تهران رابه نمایش گذاشت.
این سازمان با افشای بیموقع این اطلاعات که چیزی هم بر معلومات و دانستههای قبلی ملت ایران از این وقایع نمیافزود، چه پیامی میخواست به ملت ایران بدهد؟ این کج سلیقگی در دیپلماسی امریکا چه معنایی داشت؟ جز اینکه میخواست بگوید چهرۀ امریکا خشن تر از آن هست که بتوان با او تعامل کرد، و پروندۀ ما در مورد ایران آلودهتر از آن است که شما فکر میکنید و لذا پروژۀ «ایران هراسی» را مختومه نکنید و مانع توجیه سیاستهای توسعه طلبانۀ ما در جهان نشوید؟
اما اینبار، امریکا اشتباه کرده بود. ایران، شوروی گورباچف نبود که بعد از اینکه به چهار راه انفجار رسیده باشد با غرب از در گفتگو درآید. جمهوری اسلامی دراوج اقتدار و در بالاترین سطح از انسجام ملی، بر سر میز مذاکره حضور می یافت. درثانی، مخاطب پیام تعامل ایران کل جهان بود، نه امریکا. بعلاوه، دیپلماسی جدید ایران، دست امریکا را خوب خوانده بود، «تهران» اجازه نمیداد که کج سلیقگیهای «واشنگتن» از دید جهانیان برای همیشه پنهان بماند. این بار بنای کار ایران بر این بود که به روش دنیاپسند، پوشش «مخملی» را از روی دستهای «چدنی» بردارد. این پوشش در سالهای گذشته اندکی مقاومتر شده بود، اما برداشتنی بود. تهران نشان داد که به خوبی بر این امر قادر است.