bato-adv
کد خبر: ۲۱۸۳۴۶

جستجوی معنا به روایت تولستوی

تاریخ انتشار: ۱۵:۵۱ - ۰۷ دی ۱۳۹۳
فرارو- محمود مقدسی؛ "نخست دقایقی سردرگم می شدم و زندگی ام متوقف می شد، انگار نمی دانستم چگونه باید زندگی کنم و چه باید بکنم، خودم را گم می کردم و درمانده می شدم. ولی این حالت می گذشت و من زندگی را به شیوه پیشین ادامه می دادم. سپس این دقایق سردرگمی پیوسته بیشتر و بیشتر اتفاق می افتاد و درست به همان شکل. این توقف های زندگی همیشه به شکل پرسش های یکسانی بروز می یافت: برای چه؟ خب بعد چه می شود؟" (اعتراف؛ لف تولستوی، ترجمه آبتین گلکار)
 
پرسش از معنای زندگی برای هر کدام از ما  در زمانی و مقطعی از عمر پررنگ تر می شود. خارخارش تقریباً همیشه پس ذهن اغلب ما هست اما نمی بینیم و به تعبیر دقیق تر تلاش می کنیم نبینیم. گاهی حادثه ای، از دست دادنی یا رنجی وقفه ای در زندگی روزمره مان می اندازد. چیزی که همیشه کار می کرد از کار می افتد؛ کسی که همیشه با یک تماس در دسترسمان بود، برای همیشه نادیدنی می شود: می میرد؛ یا حادثه ای مسیر زندگیمان را عوض می کند و سرشت اتفاقی و ناپایدار زندگی را به یادمان می آورد. اما همیشه اینطور نیست. گاهی اوقات پرسش از معنای زندگی ذره ذره، خودش را از دل تجربه روزمره بیرون می کشد و دقیقاً آن هنگام که همه چیز رو به راه است و انتظارش را نداری با تلخی و گزندگی، همه لحظات ات را فرا می گیرد. پرسشی که مدام به تأخیرش می انداختی، سهمگین تر از آن است که برای همیشه ی زندگی به تأخیر بیفتد. مرگ حتمی است و روزی به جای توالی ِ تکراری اتفاقات، مسیر زندگی در بزنگاهی بی بازگشت راهی یکسره متفاوت را در پیش می گیرد.

 این روند تدریجی برای تولستوی، به روایت خودش، پنج سال طول می کشد و زمانی می رسد که دیگر هیچ راه گریزی از این "برای چه؟" نمی یابد. او بعدها در کتاب اعتراف به پس ِ پشت خود نگاه می کند و روایتی از آن روزها و تلاش صادقانه اش برای یافتنِ پاسخ این سؤال به دست می دهد. تولستوی قصه را از خیلی پیشتر، یعنی از کودکی و تربیت دینی اش آغاز می کند، آنجا که با نگاه به زندگی بزرگ تر ها به این نتیجه می رسد که: " آموزه های دین مربوط است به جایی آن طرف ها، دور از زندگی و مستقل از آن" و به همین دلیل در آغاز جوانی مثل بسیاری دیگر ایمانش را از دست می دهد. ایمان برای او کاری نمی کند و زندگی با هدفِ پیشرفت و اعتقاد به آرمان های روشنگری جایی برای چنین چیزی باقی نمی گذارد. علم بسیاری از چیزها را روشن کرده است و تنها تلنگری کافی است که او و بسیاری دیگر که وضعیتی شبیه او دارند دست از ایمان دینی بردارند : " بسیاری از اوقات انسان مدّتی طولانی زندگی می کند و بر این گمان است که آن دینی که در کودکی به او آموخته شده، در وجودش دست نخورده باقی مانده است، در حالی که از مدّت ها پیش هیچ نشانی از آن دین در او بر جای نمانده است."

تولستوی از اینجا به بعد دلگرم به آرمان های روشنگری و در مقام روشنفکری پرکار به نوشتن و آموزش دیگران می پردازد. او در این دوران مجذوب ایده ی پیشرفت و تکامل است. خیلی زود ثروت و شهرت چشمگیری به دست می آورد و در میان هم عصرانش جایگاهی پیدا می کند. او در کتاب اعتراف این دوره را نوعی بی خبری می داند که غایت پنهانش رسیدن به ستایش مردم و پول هر چه بیشتر بود. او بعدها به چیزی که رسالتش را آموزش آن به توده می دانست شک می کند و می پرسد "به راستی مگر ما چه چیزی می دانستیم که به مردم آموزش دهیم؟" و با توصیف نخستین مواجه اش با این پرسش می نویسد: "برای پنهان کردن این سؤال نظریه ای رایج شده بود که می گفت نیازی به دانستن پاسخ این سؤال نیست زیرا هنرمند و شاعر ناخودآگاه آموزش می دهد ... من مشهور بودم، پس قاعدتاً آنچه آموزش می دادم خیلی خوب بود". در اوج این دوران چند اتفاق او را از این وضعیت بیرون می آورد و ذره ذره بی معنایی زندگی برایش آشکارتر می شود. تولستوی ناگهان از خود می پرسد: " چطور در همان آغاز به این مسئله پی نبرده بودم؟ ... چگونه انسان می تواند این را نبیند و زندگی کند؟" او با ارائه ی تثمیل زیبایی از بودا شرح می دهد که چگونه همه شیرینی های زندگی در نظرش رنگ می بازند و عریان با این حقیقت روبرو می شود که "حقیقت مرگ است" و " یگانه شناختی که انسان می تواند به آن دست یابد این است که زندگی بی معناست". از این زمان ورطه ای در زندگی تولستوی دهان می گشاید و تک تک لحظات و خوشی های زندگی او را می بلعد. کار به جایی می رسد که تولستوی در روایت آن روزها می نویسد: "وحشت از تاریکی بسیار عظیم بود و می خواستم هر چه زودتر با گلوله یا طناب دار از آن رهایی یابم".

او کم کم پی می برد که احساس بی معنایی "ثمره گمگشتگی و وضعیت بیمارگونه ذهن او نیست" و زندگی بسیاری دیگر از انسان ها هم واکنشی است به این وضعیت: مرگی قریب الوقوع و زندگی ای که در برابر مرگ همه ارزشمندی اش را از دست می دهد. دیدن این مغاک تحمل ناپذیر است، پس هر کس واکنشی به آن نشان می دهد. تولستوی تصور می کند با ارزیابی این مواجه های متفاوت شاید بتوان راهی پیدا کرد؛ شاید بتوان معنادار زیستن را از دیگران آموخت. او به اطراف خود نگاه می کند و تجربه افرادی که "از نظر موقعیت و تحصیلات و شیوه ی زندگی "با او در یک سطح قرار داشتند را خلاصه شده در یکی از چهار وضعیت زیر می بیند:
 
"نخستین راهِ گریز، بی خبری است. این راه عبارت است از اینکه ندانیم و درک نکنیم که زندگی ما شرّ و فاقد معناست". چیزی حواس افراد این دسته را از این پرسش پرت کرده است. در نظر آنان زندگی همین است که هست. نگاه این دسته آنقدر کوتاه بُرد است که به فراسوی چیزها راهی نمی برد و پرسش از اینکه: "این همه برای چه؟ چرا در این جهان زندگی می کنیم؟ و  چرا زندگی با مرگ در هم پیچیده می شود؟" اصلاً  برایشان پیش نمی آید. به عبارتی زندگی آنان تلاشی است ناخودآگاه برای ندیدن این مغاک.

"راه دوم، راه لذّت پرستی است":اینکه با علم به بی آتیه بودن زندگی، فعلاً از نعمت هایی که وجود دارند بهره ببریم. افراد این دسته با حقیقت بی معنایی زندگی مواجه شده اند اما آگاهانه زندگی را وقف خوشی و تلاش برای کسب آن کرده اند. تولستوی در توصیف جهان بینی افراد این دسته به روایت از سلیمان می نویسد: "هرچه دستت قدرت انجامش را دارد، انجام بده، زیرا در قبری که تو راهی آن هستی، نه کاری هست، نه اندیشه ای، نه دانشی و نه حکمتی.". تولستوی اکثر افراد طبقه خود را طرفدار همین راه می داند ولی خود را به هیچ وجه با آن همدل نمی یابد : "آن رخوت ذهن آنان را نداشتم و نمی توانستم آن را به طور مصنوعی در خودم بوجود بیاورم".

"راه سوم راه نیرو و انرژی است. در این راه با پی بردن به شرّ بودن و بی معنایی زندگی، آن را از میان بر می داری". به گفته ی او معدود افراد نیرومند و ثابت قدمی هستند که این گونه عمل می کنند. آن ها پی برده اند که زندگی  شوخی احمقانه ای است که آنان را به بازی گرفته است و با درک اینکه مردن بهتر از زنده بودن است، بلافاصله به این شوخی پایان می دهند. او با نگاه به تجارب این افراد می نویسد: "در اکثر موارد افراد در بهترین دوره زندگی به این شیوه عمل می کنند، هنگامی که نیروی روانی شان در اوج شکوفایی است و عادت های خوارکننده عقل هنوز زیاد نیست". او در آن دوران این راه را سرافرازانه ترین راه می دانست ولی در درونش کشمکشی بود که اجازه چنین کاری را به او نمی داد.

"چهارمین راه، راه ضعف است. در این راه با پی بردن به شر بودن و بی معنایی زندگی به کشاندن بار آن ادامه می دهیم، با آنکه از پیش می دانیم این کار هیچ حاصلی در پی نخواد داشت". افراد این گروه می دانند مرگ بهتر از زندگی است ولی قدرت ندارند خردمندانه عمل کنند و خودشان را بکشند". تولستوی به خود نگاه می کند و می نویسد: "من در این گروه قرار داشتم".

او با نگریستن به این زمینِ بازی و با نگاهی پر از سرزنش و افسوس، خود را در کنار شوپنهاور، سلیمان و بودا از کسانی می داند که جرأت خودکشی ندارند و این بزرگترین تناقض زندگی آن هاست. پس عملاً باید همه تلاشش را صرف آمادگی برای خودکشی می کرد. او افراد دسته سوم را می ستود و خردمندی را در پیوستن به آن ها می دید. تولستوی اما خودکشی نمی کند؛ شاید از سر ترس، شاید هم از سرِ امید به فهمیدن چیز دیگری که زندگی را معنادار می کند و به آن جهت می دهد. هر چه هست، حرکتی صادقانه را آغاز می کند. بیش از نیمی از کتابِ اعتراف روایتی است از این تلاش و قدم های آگاهانه و مجدّانه تولستوی برای شناخت معنا و هدفِ احتمالی زندگی. خلاصه کردن این تلاش در نوشته ای کوتاه، سرزندگی و شورمندی را از آن خواهد گرفت، برای همین خواننده مشتاق را دعوت می کنم اگر با پرسش تولستوی همدل است و اگر با خواندن خلاصه ای که من از نیمه ی نخست کتاب او ارائه کرده ام، خود را با او هم مسیر می بیند، بی درنگ سراغ متن خود این کتاب برود و این تجربه را با تولستوی شریک شود. او با شروع از علوم تجربی که در آن دوران بیش از هر چیز به آن اعتماد دارد، آغاز می کند و سپس به هر جای ممکن سرک می کشد، از بسیاری ناامید می شود و در کمال تعجب معنادار زیستن و کشف حقیقت امیدبخش زندگی را در جایی می یابد که هیچ انتظار آن را نداشته است. او در میانه این راه از خود می پرسد: آیا تجربه همه نوع بشر از زندگی با تجربه من و افراد هم طبقه ی من یکسان است؟ آیا ما واقعاً به لزوم خودکشی اطمینان داریم و فقط قطعیت کافی برای انجامش را نداریم؟ و آیا زندگی همه انسان ها در یکی از آن چهار دسته خلاصه می شود؟ همین پرسش ها مسیر جستجوی او را تا حد زیادی تغییر می دهد.

مهمترین ویژگی تولستوی در پیمودن این مسیر صداقت و صرافت طبعی است که از خود نشان می دهد. او با واقع بینی و پرهیز از وابستگی فکری، همه چیز را به تیغ نقد می کشد و حتی آن زمان که به حقیقتی می رسد به هیچ وجه فارغ دلانه خود را به دست آرزو اندیشی و بی خبری که بلیه رایج در میان ما انسان هاست نمی سپارد.

 ترجمه خوب و خواندنی آبتین گلکار از کتاب اعتراف که با دقت و خوش ذوقی در میان مجموعه "تجربه و هنر زندگی" انتشارات گمان قرار گرفته، اخیراً از سوی این انتشارات وارد بازار شده است.


ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۲۰ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۸
ممنون بسیار خوب بود.
تولستوی مرد بزرگی بود.
روزبه
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۱۷ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۸
همه چیز هیچ است ،
دردهای ما نیز
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۲۳:۵۷ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
عالی بود
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۲۲:۰۱ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
عالی بود.ممنون.
نگاه
Iran, Islamic Republic of
۱۹:۳۹ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
پیام مقاله:"نخستین راهِ گریز، بی خبری است. این راه عبارت است از اینکه ندانیم و درک نکنیم که زندگی ما شرّ و فاقد معناست".
ازنگاهی دیگر:این زندگی ست که آدمی رو میکشه نه بیماری!
مجله خواندنی ها
انتشار یافته: ۵
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین