فرارو- مولانا دورۀ کودکی اش را زیر نظر پدرش
بهاء ولد که به سلطان العلما معروف بوده است، میگذراند و چون قرن 7 هجری
هم زمان با حمله مغول بوده است، پدر مولانا، به همراه خانواده و جمعی از
دوستانش، طی یک مسافرت طولانی به قونیه مهاجرت میکنند. مولانا در سن 24
سالگی و بعد از وفات پدر به عنوان جانشینِ او انتخاب میشود اما چندی بعد
به توصیه یکی از دوستان پدرش - برهان الدین محقق ترمذی- به سوریه سفر
میکند و مدت 7 سال به سیر و سلوک و دانشاندوزی میپردازد و سرانجام در سن
38 ملاقات او با شمستبریزی اتفاق میافتد که یکی از رازهای تصوف اسلامی
به شمار میآید.
به
نظر میرسد که این شش عامل در تکوین شخصیت مولانا نقش داشتهاند: نخستین
عاملی که در شکلگیری شخصیت مولانا تأثیر مهمی داشته است، پدر اوست. از
بهاء ولد کتابی به نام معارف بر جا مانده است که این کتاب بسیار مورد توجه
مولانا بوده است. مولانا گذشته از تأثیرپذیریِ مستقیم از پدرش، با کتاب او
نیز انس فراوانی داشته و همانندیهای فراوانی بین مثنوی و معارف میتوان
پیدا کرد. دومین عاملیکه در شکلگیری شخصیت مولانا تاثیرگذار بوده است،
محیط فرهنگی شهر بلخ است که از نظر ادبیاتِ فارسی، آئین بودا و عرفان
اسلامی وضعیت خوبی داشته است. در این شهر از دیرباز شاعران و عارفان بزرگی
زندگی میکردهاند و نیز معبدهای بودایی در آنجا رواج و رونق داشتهاند.
عامل سوم سفرِ خانوادۀ مولانا، از بلخ تا قونیه، است. مولانا، در این سفر
طولانی مدت، فرصت پیدا کرده است که شهرها و روستاهای گوناگون را ببیند و
در سکوتِ عمیق و طولانیِ کویرها با خودش خلوت کند و عمیقاً به تفکر و تدبر
در خود و خدا و نشانههای او در جهان بپردازد. عامل چهارم محیطِ فرهنگیِ
شهر قونیه است که بدون تردید اگر مولانا در شهر قونیه زندگی نمیکرد، به
مولانایی که ما امروز میشناسیم، تبدیل نمیشد.
در این شهر
فرهنگهای اسلامی، مسیحی، ترکی، عربی، فارسی و یونانی همزمان حضور
داشتهاند و از سوی دیگر بزرگترین شارح مکتب ابن عربی یعنی صدر الدین قونوی
نیز در این شهر زندگی میکرد؛ بنابراین شهر قونیه میدانی برای تضارب آرا و
اندیشههای ادیان گوناگون بوده است. عامل پنجم برهان الدین محقق ترمذی است
که کتابی از او به نام معارف برجا مانده است و مقایسۀ این کتاب با مثنوی
نشان میدهد که مولانا بسیار از این کتاب بهره گرفته است. عامل ششم و
مهمترین عامل شمستبریزی است که او را به سوی عشق به خداوند سوق داد و از
تمام زندانها مانند زندان محبوبیت، شهرت، ثروت، قدرت، دانش، تدریس و سایر
زندانها آزاد کرد و باعث شد مولانا با ذات اصیل خویش روبهرو شود.
دکتر ایرج شهبازی – عضو هیئت علمی موسسه لغتنامه دهخدا و مولانا پژوه – در گفتگو با فرارو به تحلیل جایگاه عقل و عشق در منظومه فکری مولانا پرداخته است، گفت و گو با ایرج شهبازی به صورت یادداشت تنظیم شده است که در ادامه میخوانید.
بزرگترین خلاء زندگی مولانا
بزرگترین خلأیی که مولانا احساس میکرده، خلأ عشق بوده است. مولانا تا پیش از ملاقات با شمستبریزی از نظر مقام اجتماعی و شهرت به تمام آنچه که آرزوی هر انسانی میتواند باشد دست پیدا کرده بود ولی با استناد به ابیاتی از مثنوی میتوان گفت مولانا از وضعیت خود راضی نبوده است و احساس میکرده برای وعظ، تدریس، و این قبیل کارها ساخته نشده است. اما نقابهای مختلف اجتماعی و فرهنگی که بر اثر این زندگی 38 ساله برای او ایجاد شده بود، باعث شده بود که این عشق مدفون شود و کاری که شمس انجام داد این بود که او را از این زندان ها بیرون آورد تا بتواند با یک سلوک عاشقانه به طرف خداوند برود. هدیه دیگری که شمس به مولانا داد؛ این بود که او را از قید نام و ننگ، آبرو و اعتبار و تمام آنچه که انسان را از من راستین خویش دور میکند نجات داد. همچنانکه میدانید انسان یک من واقعی دارد و هزاران من دروغین و ممکن است عمر خود را با من های دروغین به سر ببرد و هرگز با من واقعی خویش روبرو نشود. به قول مولانا «زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم»؟ کار مهمی که شمس کرد این بود که تمام این نقابها را از روح مولانا زدود و او را با من واقعی خودش روبهرو کرد. به همین علت مولانا، در آن غزل معروف که گویا در آن ملاقاتِ خود و شمس را گزارش میکند، میگوید:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شد
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی شمع نیم جمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
مولوی در این غزل به زیبایی تمام از کارهایی که شمس با او انجام داده سخن میگوید و بعد در پایان غزل از شادی عمیق و اصیلی سخن میگوید که دیگر هیچ چیز نمی تواند آن را از بین ببرد.
نسبت عقل و عشق
عقل و بسیاری از دیگر کلمات، مشترک لفظی هستند؛ یعنی معانی متفاوت و احیاناً متضادی دارند؛ لذا عقل در همۀ متنها و در تمام موارد یک معنای ثابتِ مشخص ندارد و چه بسا دو نفر همزمان، در یک گفتگو، از این واژه استفاده کنند و منظورِ آنها از آن کاملاً با هم متفاوت باشد. مادامکه دو نفر با هم بر سر معنای یک کلمه به توافق نرسند و هر دو تصوری کاملاً یا تقریباً مشابه از آن در ذهن نداشته باشند، نمیتوانند به شکلی موفقیتآمیز درمورد آن کلمه صحبت کنند و منظور هم را دریابند. خود مولانا در مثنوی میگوید: اشتراکِ لفظ دائم رهزن است. اگر دقت نکنیم ممکن است در دام معانی مختلف یک کلمه گرفتار بشویم. عقل نیز اینگونه است؛ یعنی به چند پدیدۀ مختلف عقل گفته میشود؛ مولانا با بعضی از این معانی کاملاً مخالف است و بعضی دیگر را کاملاً میپذیرد. اگر عقل را به عنوان نیرویی در نظر بگیریم که دائماً در حال پرسوجو و کنجکاوی کردن است و ادعا میکند که از عهدۀ فهم تمام مسائل برمیآید؛ مولانا با چنین عقلی مخالف است، به این دلیل که اموری مانندِ عشق در این عالم وجود دارند که عقل قادر به فهم آنها نیست؛ پس اگر عقل ادعا کند که به تمام پرسشهای جهان میتواند پاسخ دهد، مولانا این عقل را نقد میکند و بر این باور است که عقل باید حد خودش را بشناسد و بداند که تا مرحله ای کارایی دارد و پس از آن کارهای نیست. اگر عقل را به عنوان نیرویی در نظر بگیریم که دائماً در حال حساب و کتاب و سود و زیان است و هیچگاه به پاکبازی و از خودگذشتگی نمیاندیشد؛ مولانا این نوع عقل را نیز نمیپذیرد.
اما برخی دیگر از معانیِ عقل هستند که مولانا نه تنها آنها را میپذیرد، بلکه آنها را از مهمترین معیارهای رشد معنوی انسان میداند. برای فهم معنای دقیقِ عقل از نظر مولانا، خوب است که به یکی از داستانهای معروف مثنوی اشاره کنیم و آن داستانِ «صیادان و سه ماهی» است. در این داستان که اصل آن در کلیله و دمنه آمده است و مولانا با تحلیلهای بسیار عمیق و دقیقِ خود آن را از زمین به آسمان برکشیده است، میبینیم که چند صیاد از کنار آبگیری عبور میکنند و سه ماهی را در آن میبینند، یکی از این سه ماهی که بسیار باهوش است، متوجه قصد ماهیگیران میشود و همان موقع تصمیم میگیرد که از آبگیر خارج شده و خود را به دریا برساند و روز بعد که صیادان می آیند، ماهی دوم متوجه میشود که اشتباه کرده است که همراه ماهی اول به سوی دریا نرفته است و تصمیم میگیرد، از آن ماهی پیروی کند و راهِ او را در پیش بگیرد. ماهی دوم زیرکانه خود را به مردن میزند و نجات مییابد، ولی ماهی سوم به دام صیادان میافتد. مولانا در تحلیل این داستان میگوید: ماهی اول نماد انسانهای عاقل، ماهی دوم نماد انسانهای نیمعاقل و ماهی سوم نماد انسانهای جاهل است.
مولانا در داستانِ «دوستیِ مردِ نادان و خرس» که بسیار معروف است، باز هم دربارۀ ویژگیهای افراد نادان سخن میگوید. اگر تحلیلهای مولوی در این دو داستان را کنار هم بگذاریم، به طور روشن میتوانیم از نظر او دربارۀ عقل و نقطۀ مقابلِ آن که «جهل» است، آگاه شویم. نشانه هاي انسان عاقل از نظر مولانا عبارتند از: 1) اهل تقليد نيست و با نورِ خدا به جهان مينگرد، 2) در نشانههاي ظاهري گرفتار نميشود و مستقيماً به واقعيت امور مينگرد؛ باطن نگر است نه ظاهرپرست، 3) به هيچ كس نيازمند نيست و در درون خود داراي شاديِ راستين است، 4) به نورِ دروني خويش اعتماد ميكند، بي آنكه خودخواه و خودپسند باشد؛ به تعبير ديگر او، بي خويش، به نور درونيِ خويش ايمان دارد، 5) توانايي خطر كردن و گام نهادن در راههاي ناكوفتة خطرخيزِ دشوار را دارد، 6) با هوشياري تمام بوي خطر را احساس ميكند و اجازه نميدهد لذاتِ آني او را از خطرات جدي زندگي غافل كنند، 7) با افراد ترسو و تنآسان مشورت نميكند، 8) پس از آنكه تصميم به انجام كاري بگيرد، در تصميم خود ثابت قدم و جدي و پايدار است، 9) رنجها و دشواريهاي راهِ كمال را با شكيبايي تمام تحمل ميكند و به آرامش و امنيت كامل دست مييابد، 10) همتي بلند دارد و به لذات حقير و شاديهاي كوچك دل نميبندد و در پي شاديهاي بزرگ و لذتهای والاست، 11) نيروي ضبط و درك مسائل را دارد و فراموشكار نيست؛ از اين رو پيمانهاي خود را فراموش نميكند و هرگاه پيماني درست ببندد و قراری راستين بگذارد، بر آن پاي ميفشارد، 12) از شهوت و وهم پيروي نميكند، 13) در بحبوبة مشكلات نيز شاد و خندان است و از رويارويي با محك و محاسبه بيمي ندارد، 14) بدون بيم گام در راهِ نيستي مي گذارد.
انسان نيم عاقل عبارتند از: 1) در وضعيتي برزخي زندگي ميكند؛ از اين رو براي خود مشكلاتي جدي درست ميكند و گاه در موقع لازم از همراهي با عاقلان حقيقي سر باز ميزند، 2) هنگامي كه به طور جدي گرفتار مشكلي بزرگ شود، به ناداني و نقص خويش صادقانه اعتراف ميكند، 3) به خاطر خطاهاي گذشته خود را سرزنش نميكند و براي نجات خويش به چارهجويي ميپردازد، 4) از عاقلان حقيقي پيروي ميكند و آنها را الگوي خود قرار ميدهد.
و اما نشانههاي انسان نادان از این قبیلاند: 1) اهل تقليد كوركورانه است، 2) به نشانههاي ظاهري تكيه ميكند و به باطن امور راهي ندارد؛ ظاهرپرست است و به باطنِ امور توجهی ندارد، 3) به لذات آني دل خوش ميكند و كاملاً از عاقبتانديشي به دور است؛ به تعبیرِ دیگر نادان آخوربين است نه آخربين؛ از اين رو اهل احتياط و دورانديشي نيست و در نهایت زیان می كند، 4) از شهوتهاي خود پيروي ميكند، 5) پشيماني او نه به خاطر درك درستِ مسائل، بلكه به دليل رنج و غمي است كه از تصميمهاي نادرست حاصل ميشود؛ بنابراين وقتي توبه مي كند، به محض برطرف شدن خطر، توبة خود را ميشكند و كارهاي نادرستش را از سر ميگيرد، 6) دچار پندارِ کمال است؛ یعنی دانش ناقص خود را كامل و كافي ميپندارد و با احساس رضايتي كاذب، به آموزش تن در نميدهد، از اين گذشته، جهلْ او را بر آن می دارد که در برابر استادان حقیقی، دکانی نو بازکند و از سر نادانی خود را مستقل و بینیاز بپندارد. همين پندار كمال سبب ميشود كه نادان به سخنان و پندهاي افراد دانا بي اعتنايي كند.
اگر در نشانههای بالا دقت کنیم، متوجه میشویم که عقلی که مولانا از ان دفاع میکند، ارتباطی به افزایشِ اطلاعات و آموزشهای رسمی ندارد؛ یعنی ممکن است که کسی بیسواد باشد، ولی با این معیارها بتوان او را عاقل نامید و امکان دارد که کسی در قلۀ علم یا فلسفه باشد، ولی جاهلی بیش نباشد.
بنابراین نمیتوان به طور مطلق از عقلستیزی با عقلستاییِ مولانا سخن گفت. مولانا با بعضی از معانی عقل که اصطلاحاً به آنها «عقل جزوی» یا «عقل معاش» گفته میشود، مخالفت میکند. او در جایی میگوید: «عقل جزوی عقل را بد نام کرد»؛ یعنی گونهای از عقل آبروی همۀ انواع عقل را برده است، اما با اطمینان میتوان گفت که مولانا برای برخی از وجوه یا بعضی از معانیِ عقل احترام فراوانی قائل است.
جایگاه عشق
عشق نیز مانند عقل در منظومۀ فکری مولانا دارای معانی گوناگونی است. عشق از مسائلی است که با اینکه در مرکز آموزشهای مولانا قرار دارد و دربارۀ آن تحقیقاتِ فراوانی انجام شده است، با این همه هنوز حرف آخر درباره آن گفته نشده است؛ یعنی سخنان مولانا دربارۀ عشق بسیار متنوع و متفاوت است و طبقهبندی و تحلیلِ آنها به دانشی عظیم و فرصتی فراوان نیاز دارد. به نظر میرسد که نخستین مطلبی که درمورد عشق باید به آن توجه کرد این است که جملۀ «باید عاشق شد» دقیقاً چه معنایی دارد و چگونه میتوان عاشق شد و چه اتفاقی در شخص باید بیافتد تا بتوان او را عاشق دانست؟ هنگام بررسیِ این مسأله پرسشهای مهمی مطرح میشوند، از قبیلِ 1) آیا عشق اساساً امری توصیهپذیر است و میتوان به دیگران توصیه کرد که عاشق شوند؟ 2) آیا عشق امری ارادی و انتخابی است و میتوان با تصمیمِ خود آن را انتخاب کرد؟ 3) آیا میتوان معشوق خود را برگزید؟ 4) تلاش و کوششِ ما چه تأثیری در فرایندِ عاشق شدن دارد؟ 5) آیا همۀ انسانها توانایی و استعدادِ عاشق شدن را دارند، یا فقط برخی از انسانها ممکن است عاشق شوند؟
برای پاسخ دادن به چنین پرسشهای باید به نکتۀ مهمی که در دربارۀ عقل هم به آن اشاره کردیم، توجه کرد و آن اینکه عشق نیز مانند عقل دارای معانیِ متفاوتی است. ممکن است که در یک متنِ خاص مانند مثنوی یا دیوان شمس، بارها از کلمۀ عشق استفاده شود، اما در همۀ موارد لزوماً یک معنای خاص از آن اراده نشده باشد؛ بنابراین لازم است که معانی مختلفِ عشق را بدانیم، تا بتوانیم در موارد گوناگون، معانیِ مختلفِ آن را با دقت بازشناسی کنیم. به نظر میرسد که اگر معانیِ گوناگونِ کلمۀ عشق را از هم تفکیک کنیم، آنگاه معلوم میشود که 1) برخی از انواع عشق توصیهبردارند و برخی دیگر اینچنین نیستند؛ یعنی میتوان بعضی از انواعِ عشق را به انسانها توصیه کرد، اما برخی دیگر از عشقها اساساً قابل توصیه نیستند، 2) برخی از انواع عشق کمالآفرین و تعالیبخش هستند، اما برخی دیگر از عشقها نه تنها کمکی به رشد شخص نمیکنند، بلکه مقدماتِ انحطاطِ اخلاقیِ او را فراهم میآورند، 3) برخی از عشقها از مقولۀ احساسات و عواطفاند و کاری با عقل و ارادۀ انسان ندارند و برخی دیگر از انواع عشق از مقولۀ عقل و اراده هستند و به احساسات توجهی نمیکنند، 4) برخی از عشقها فقط به انسانها تعلّق میگیرند و برخی دیگر به چیزها و ایدهها و نظامها نیز تعلق میگیرند، 5) در برخی از عشقها فراق و جدایی معنا دارد، اما در برخی دیگر از انواع عشق به هیچ روی چیزی به نام جدایی و فراق وجود ندارد، 6) برخی از عشقها فقط به یک نفر تعلق میگیرند و بس، اما در برخی از انواع عشق میتوان به همۀ انسانها و بلکه به همۀ موجودات عشق ورزید، 7) در برخی از عشقها نمیتوان و نباید «خود» را دوست داشت، اما در برخی دیگر از عشقها شرطِ هر نوع عشقی، دوست داشتنِ خود است، 8) در برخی از انواعِ عشق، خدا نیز میتواند متعلقِ عشق قرار گیرد، اما در برخی دیگر نه. اینها بخشی از مهمترین مباحثی هستند که پس از بازشناسیِ انواعِ گوناگونِ عشق، میتوان به دقت دربارۀ آنها سخن گفت.
نکتۀ دیگری که باید در به آن توجه کنیم، این است که انسان ظاهراً بیش از چهار نوع رابطه ندارد؛ یعنی همۀ روابطِ انسانها را میتوان در این چهار رابطه خلاصه کرد: 1) رابطۀ انسان با خود، 2) رابطۀ انسان با خدا، 3) رابطۀ انسان با طبیعت و 4) رابطۀ انسان با دیگر انسانها. در همۀ این چهار نوع رابطه میتوان بحثِ عشق را مطرح کرد و به این ترتیب چهار نوع عشق را از هم بازشناخت: 1) عشق انسان به خود، 2) عشق انسان به خدا، 3) عشق انسان به طبیعت، 4) عشق انسان به دیگر انسانها.
بدون تردید مهمترین عشقی که مولانا از آن سخن میگوید، عشق انسان به خدا و نیز عشق انسان به اولیای خدا، مانند شمس تبریزی، است. همۀ آن شورها حیرتآور و هیجانهای شگفتیآفرین و جنونهای مهارناپذیر که در غزلیات شمس و غزلمثنویهای مثنوی معنوی میبینیم، ناشی از عشقِ بسیار عمیق مولانا به خدا و شمس تبریزی است. مولانا مانند یک قماربازِ پاکباخته همۀ هستیِ خود را بر سر این عشق گذاشت و سراسرِ زندگی او در توفانی از حیرت و جذبه و جنون گذشت. پرسشِ مهمی که در اینجا باید مطرح شود، آن است که آیا اساساً کوششِ ما در دستیابیِ به عشقِ خدا اصالت و اهمیت دارد، یااینکه همه چیز به کششِ معشوق بستگی دارد؟ به نظر بزرگانی مانندِ حافظ، اگر کششِ معشوق نباشد، کوششِ عاشق به جایی نمیرسد. طبقِ این نظریه، کوششِ عاشق، در هیچ نقطهای از سلوک، هیچ ارزشی ندارد و طنزِ ماجرا در اینجاست که سالک با وجودآنکه میداند کوشش او هیچ تأثیری در دستیابی به وصال محبوب ندارد، باید با همۀ وجود کوشش وتلاش کند! اگر بپذیریم که «عشق کاری است که موقوف هدایت باشد» و به تعبیر دیگر اگر قبول کنیم که عشق امری است آنسری که از سوی خدا شروع میشود و انسان هیچ نقشی در عاشق شدنِ خویش ندارد، بُنبستی گریزناپذیر را در پیش پای انسانها قرار دادهایم. اگر فقط کشش معشوق اهمیت دارد و کوشش عاشق به جایی نمیرسد، پس سهمِ ما آدمیان در این میانه چیست؟ آیا باید فقط منتظر بمانیم تا دولت عشق، هرگاه و هرطور که خودش بخواهد، سایه بر سر ما بگسترد و ما هیچکاری نمیتوانیم انجام بدهیم؟ آیا ما در این میانه منفعلِ محضیم؟ فقط پذیرنده و گیرندهایم، یااینکه ما نیز در فرایندِ عاشق شدنِ خویش میتوانیم نقش داشته باشیم؟ اگر همه چیز را به جذبۀ معشوق و هدایت او واگذار کنیم و هیچگونه قانونمندی و نظمی در این میانه نبینیم، آیا سخن گفتن دربارۀ فضیلت عشق میتواند کمترین سودی داشته باشد؟ آیا نسبت همگان با دولت عشق یکسان است؟ آیا آنهاکه سالهای دراز ریاضت کشیدهاند، عبادت کردهاند و در خدمت به خلق رنجها بردهاند، با آنها که هیچکاری برای ساختنِ خود انجام ندادهاند، در برخورداری از موهبت عشق برابرند؟ کسانی که دائماً در بابِ فضیلت عشق داد سخن میدهند و آن را درمانِ همۀ بیماریها، راز آفرینش، درس مقصود از کارگاه هستی، گشایندۀ همۀ معماهای جهان و مانند اینها میدانند و با این حال بر آناند که آدمی هیچ اختیاری در عاشق شدن ندارد، ناخواسته خود و مخاطبانشان را در تناقضی شگفتآور گرفتار کردهاند که هیچ راهِ خلاصی برای آن قابل تصور نیست. تبلیغات برای امری به کلّی دسترسناپذیر چه معنای معقولی دارد؟
به نظر میرسد که مولوی در این زمینه اهمیتِ زیادی برای کوششِ انسان قائل است. درست است که او هم سهمِ عظیمی برای کششِ معشوق در نظر میگیرد و در نهایت همه چیز را به ارادۀ او بازبسته میداند، بااینهمه به نظرِ او ما میتوانیم با مشقِ عشق و تمرینِ بندگی، خود را برای رسیدن به آستانۀ جذبه آماده کنیم. مولانا، با وجود همۀ سخنانی که درموردِ بیانناپذیری عشق و بلندیِ آستانۀ آن دارد، به طور دقیق توصیه هایی دارد که میتوان با استفاده از آنها خود را برای عاشق شدن آماده کرد؛ به عبارت دیگر ما میتوانیم در فرایند عاشق شدن فعالانه شرکت کنیم و با کوشش و شوق و شور خود، مقدمات عاشق شدن را فراهم آوریم. به نظرِ مولوی، باید در آغازِ کار، با تکلف و رنجِ فراوان، پیش رفت، تا جایی که عشق گوش ما را بگیرد و به سوی خود بکشد؛ بنابراین تلاشهای تکلفآمیزِ ما بی سودی نیستند:
يك دو گامى رو، تكلّف ساز خوش! عشق گيرد گوشِ تو، آنگاه كش
علیرغمِ اینکه دیگر عارفان بر آناند که عشق آمدنی است و نه آموختنی، مولوی به صراحت از تعلیمِ عشق سخن میگوید:
خـويش را تعـليم كـن عشـق و نظـر! كآن بُوَد چون نقش فى جِرْمِ الْحَجَر
مولوی، در بیت زیر، محبت را نتیجۀ دانش میداند؛ ازاینرو به نظرِ او با دستیابی به نوع خاصی از دانش، میتوان خود را برای دریافتِ موهبتِ محبت آماده کرد:
اين محبّت هم نتيجۀ دانش است كه گزافه بر چنين تختى نشست؟
و در بیتِ مهمِ زیر، «زهد» را شرطِ دستیابی به معرفت میداند:
جانِ شرع و جانِ تقوى عارف است زهد اندر كاشتن كوشيدن است
معرفت محصولِ زُهْدِ سالِف است معرفت آن كِشت را روييدن است
بندگی کردن کاری است اختیاری و اکتسابی و از طریق بندگی کردن میتوان خود را برای عاشق شدن آماده کرد:
بنـدگى كـن! تا شـوى عاشق لَعَل بندگى كسبى است، آيد در عمل
مولوی، در بیتهای زیر، به این نکتۀ بسیار مهم اشاره میکند که جذبۀ خدا موقوفِ تلاشِ بنده است. درست است که در نهایت همه چیز به جذبۀ خدا بستگی دارد، اما به هیچ وجه معنای این سخن آن نیست که انسان باید کار و کوششِ خود را ترک کند و منتظرِ جذبۀ خدا بماند. سالک باید، بی توجه به رد و قبولِ دیگران، وظایف خود را انجام دهد و با ذکر و فکر و کارهای نیکو، خود را آمادۀ دریافتِ «مرغِ جذبه» کند:
اين قَدَر گفتيم، باقى فكر كن! فكر اگر جامد بُوَد، رو، ذكر كن!
ذكر آرَد فكر را در اِهتزاز ذكر را خورشيدِ اين افسرده ساز!
اصل خود جذب است، ليك اى خواجهتاش! كار كن، موقوفِ آن جذبه مباش!
زآنكه تَرْكِ كار چون نازى بُوَد ناز كى در خوردِ جانبازى بُوَد؟
نه قبول انديش، نه رد، اى غلام امر را و نهى را مى بين مُدام!
مرغِ جَذْبه ناگهان پَرَّد ز عُش چون بديدى صبح، شمع آنگه بكُش!
بنابر بیتهای بالا میتوان با اطمینان گفت که مولوی در کنارِ ارزشِ فراوانی که برای «کششِ معشوق» قائل است، «کوششِ سالک» را نیز دارای کمال اهمیت میداند. به نظر میرسد که بر اساسِ مجموعۀ سخنان مولوی میتوان پاسخِ مولانا را به پرسشِ مهمِ «کوششِ معشوق یا کوششِ عاشق» اینگونه صورت بندی کرد: زهدورزیِ سالک (بندگی و کوششِ آهسته و پیوستۀ او) باعثِ دستیابی سالک به معرفت میشود و معرفت سببِ حصولِ محبت میگردد؛ لذا باید سالک سهم خود را ادا کند و نتیجه را به خدا واگذارد.
ضرورت حضور پیر و راهبر برای رسیدن به عشق الهی
به نظر مولانا وجودِ استاد در این راه الزامی است و البته ممکن است استثنائاً فردی به تنهایی به حقیقت برسد مانند اویس قرنی، اما باید توجه داشت که حتی کسانی هم که ظاهراً به تنهای سلوک کرده و به جایی رسیدهاند، در باطن از روحانیتِ یک انسانِ کامل بهرهمند بودهاند. مولانا معتقد است که سلوک عرفانی باید زیر نظر یک پیر باشد. شاید اگر بگوییم مثنوی پنج پیام اصلی دارد، یکی از آنها این است که سلوک باید تحت ارشاد یک انسان کامل باشد. درباره این که چرا مولانا چنین توصیهای را مطرح میکند، باید به چند نکتۀ مهم توجه کرد: اول این که به نظر مولانا غالبِ انسانها توانایی ندارند مسائلِ درونی خود را ریشهیابی و واکاوی کنند. در جایی مولانا میگوید اگر خاری در پای شما فرو برود محل فرو رفتگی را فشار میدهید تا خار از پای شما بیرون آید و اگر سر خار مشخص نباشد، انگشتتان را تر میکنید تا سر خار را پیدا کنید و خار را بیرون بیاورید. وقتی پیدا کردنِ خاری در پا اینقدر دشوار است، پیدا کردنِ خاری که به دل خلیده است، چقدر سخت است:
خار در پا شد چنین دشوار یاب خار در دل چون بود واده جواب
خار در دل گر بدیدی هر خسی دست کی بودی غمان را بر کسی؟
ما نمیتوانیم تحلیل درستی از غمها و شادیها، قبضها و بسطها و دیگر احوالِ روحیِ خود داشته باشیم و آنها را ریشهیابی کنیم، اما کسانی وجود دارند که مولانا به آنها میگوید حکیمان خارچین:
آن حکیمخارچین استاد بود دست می زد جابهجا میآزمود
حکیم خارچین کسی است که میتواند درون فرد را واکاوی کند و به او بگوید چرا چنین احساسی پیدا کرده و راه بیرون رفتنِ او از این حالت چیست؟ درواقع او هم در ریشه یابی احوال درونی و هم در درمان گرههای روحی استاد است. روشن است که سلوک در تحت ارشاد چنین کسی چقدر کار را آسان میکند.
دلیل دوم که مولانا میآورد این است که سالک اگر تنها باشد خسته و افسرده میشود، اما اگر در کنار یک انسان بزرگ قرار بگیرد میل او برای سلوک بیشتر میشود. این همان چیزی است که امروزه در روانشناسی اجتماعی به آن اصل «همکوشی» و «آسانسازی» گفته میشود؛ یعنی قرار گرفتن انسان در کنار انسانهایی که شایسته و لایق و پرنشاط هستند، باعث میشود که شور و شوق زیادی پیدا کند. مبنای این اندیشۀ مولانا این است که به محض اینکه دو انسان در کنار هم قرار بگیرند، شروع میکنند به داد و ستد احساسات.
میرود از سینهها در سینهها از ره پنهان صلاح و کینهها
نوپا ممکن است در آغاز کار گاهی اوقات سرحال و گاهی اوقات کسل باشد و این بیحالیها و ملالتها باعث شوند که او دست از سلوک بکشد، اما قرار گرفتن در کنار انسانی که از عشق و امید سرشار است، باعث میشود شوق سلوک بیشتر شود.
دلیل سوم این است که خودشناسیِ کامل تنها در رابطه با یک انسان کامل میّسر است. اگر انسان تمام عمرش را در مراقبه و دروننگری سپری کند، باز هم لایههایی از وجودش ناشناخته میمانند. آنچه باعث میشود انسان خودش را به طور کامل بشناسد، قرار گرفتن در کنار کسی است که به مقام «آیینگی» رسیده است؛ یعنی کسی که لوح وجودش را از همه امور زائد شسته است:
آیینه جان نیست الا روی یار روی آن یاری که باشد زان دیار
هدیه های مولانا برای زمانه ما
مولانا بدون اینکه بخواهیم بگوییم هرچه که گفته است، درست بوده است، هدیههای خوبی برای زمانه ما دارد که برخی از آنها عبارتند از:
یک: زبان مولانا بسیار قوی و نیرومند است؛ او از نظر واژگان بسیار شاعر توانمندی است و اگر کسی با مولانا انس بگیرد کمترین دستاوردی که به دست می آورد این است که از لحاظ تسلط بر زبان فارسی - واژگان، ساختار و ترکیب سازی - بسیار نیرومند میشود. ما هم در مقام ترجمه و هم در مقام تعبیر مناسب برای کشفیات خودمان به زبانی توانا و نیرومند نیاز داریم. دو: نگاه مولانا به منظومۀ دیناسلام نگاه ویژهای است؛ اسلام مانند سایر ادیان قابلیت انواع خوانشها را دارد. برخی از این خوانشها در طی تاریخ پر از خشونت، سختگیری، رعب و وحشت بودهاند و از دل این خوانشها جنگهایی خونین پدید آمدهاست. یکی از کارهایی که مولانا میکند این است که قرائتی لطیف و انسانی از دین به دست می دهد و به همین دلیل کسانی که با دیگر تلقیها از مذهب نمیتوانند کنار بیایند، وقتی به سراغ مولانا میآیند با دین آشنایی و آشتی پیدا می کنند؛ زیرا او تلاش میکند از قرآنکریم و سنت پیامبر تفسیری ارائه دهد که واقعا دوست داشتنی و زیبا است. سه: مولانا به شدت طرفدار صلح است و تمام تلاش خود را کرده است که از جنگ و خشونت پرهیز کند. کسی که با مولانا انس بگیرد عمیقاً طرفدار صلح میشود. البته نظر مولانا دربارۀ صلح این است که ما نمیتوانیم در دنیای بیرون صلح ایجاد کنیم مگر اینکه در درون با خود به صلح رسیده باشیم. چهار: مولانا با وجود اینکه متعلق به گذشته است، مانند یک روان شناس چیره دست تلاش کرده است که روان انسان را کالبد شکافی کند و همین نکته باعث شده وجه روان شناسی مولانا بسیار مورد توجه قرار گیرد؛ کسی که با مثنوی انس میگیرد بهتر میتواند به خودشناسی برسد. پنج: مولانا تلاش میکند نگاه زیبایی به خداوند داشته باشد و اگر تصویر خدا را در مثنوی بررسی کنیم میبینیم خدایی که مولانا در مثنوی از آن سخن میگوید با تصاویر خدا در دیگر متون بسیار متفاوت است. خدایی که مولانا از او سخن میگوید سه صفت اصلی دارد: رحمت، کرم و لطف. این سخن را بر اساس پایان نامه ای که درباره صفات خداوند نوشته شده می گویم؛ بر اساس داده های این پایان نامه در مثنوی این سه صفت بیشتر از سایر صفات به کار رفته اند. بنابراین اگر با سه خط بخواهیم چهره خداوند را ترسیم کنیم این سه خط عبارتند از کرم، رحمت و لطف. شش: مولانا در سرتاسر آثارش تلاش میکند عشق ما را به خداوند، انسانهای دیگر و طبیعت عمق ببخشد و گسترش بدهد و ما را به طرف یک زندگی عاشقانه هدایت کند.
موانع شناخت مولانا
یکی از این موانع ناشی از تعصبِ مذهبی است. هنوز هم هنگامی که بزرگداشتی برای مولانا برگزار میشود کم نیستند کسانی که به مذهبِ مولانا حساسیت نشان میدهند. مانع دیگر مربوط به ملیت مولانا است. نزاعی آتشین بر سر این که او افغان است یا ایرانی و یا ترک یا تاجیک وجود دارد. این نزاع یکی از موانع بزرگ است و باعث میشود ما روح پیام مولانا را درک نکنیم؛ زیرا مولانا برای بشریت سخن میگوید، نه یک قوم خاص. مانع دیگر بیسوادی عمومی است به طوریکه حتی کسانی که دانشجوی دکتری هستند و یا در رشتۀ ادبیات در سطوح عالی تحصیل میکنند گلستان سعدی را بدون زحمت نمیتوانند بخوانند و نیز امروزه دانش عربی و آشنایی ما با علوم ادبی واقعی و میراث گذشتۀ خود پایین آمده است. مانعی که جدیداً پدید آمده است، این است که چون مولانا برای انسان زمانۀ ما بسیار جذاب است و میتواند آبی بر روی اضطرابها و تشویشهای انسان جدید بیفشاند، بیش از همۀ شاعران و عارفان گذشته مورد توجه قرار گرفته است. اگر ایام عُرسِ مولانا به ترکیه بروید، میبینید مردم از سراسر دنیا برای زیارت مولانا میآیند؛ اما به نظر میرسد که مانند هر امر اصیلی که چنانچه مورد اقبال عامه قرار گیرد به ابتذال کشیده میشود مولانا نیز به شدت در معرض خطر ابتذال قرار دارد. خود مولانا چون از همه زندانها رها شده بود هنگامی که از او خواستند بر روی قبر پدرش گنبدی بسازد موافقت نکرد ولی امروزه به نام مولانا فرقههایی ایجاد میشود و جلسههایی برگزار میشود که هیچ بهرهای از عمق اندیشۀ مولانا ندارند و او را به یک سری عادات و رسوم سطحی و ظاهری تبدیل میکنند. آخرین مانعی که به آن اشاره میکنم، به ترجمۀ آثار مولانا مربوط میشود. امروزه در آمریکا و اروپا توجه به مولانا بسیار زیاد شده است؛ لذا تعداد زیادی شاعر و نویسنده غربی مشغول ترجمه آثار مولانا هستند و اگر به کتاب «مولانا شرق تا غرب دیروز تا امروز» مراجعه کنید فهرست بسیاری از این آثار را میتوانید ببینید. غربیها اشعار مولانا را در زبان انگلیسی و فرانسه و دیگر زبانها بازسازی میکنند و اگر ترجمههای بسیاری از آنها را با اصل مثنوی مطابقت بدهیم، خواهیم دید فاصلۀ عظیمی بین این دو وجود دارد و صرفاً برای مخاطب عام جذاب است و البته تا حدی پیام اصلی مولانا را تحریف میکند.
مولانا؛ آبی بر آتشِ آلام انسان معاصر
انسان جدید تا حد زیادی حقمدار است؛ یعنی به دنبال تکلیف نیست، به دنبال حقوق است، عقلانی است و عواطف را کنار گذاشته است و انسان را به جای خداوند نشانده است؛ یعنی انسان گرایی را به جای خداگرایی قرار داده است و ارتباط خودش با طبیعت را از دست داده است و از طبیعت راز زدایی و افسون زدایی کرده است و از سوی دیگر به یک فردگرایی افراطی نیز کشیده شده است و این فردگرایی سبب شده انسان ارتباط خودش را با خانواده و دوستانش از دست بدهد. لذا میبینیم انسان جدید روز به روز بیشتر احساس تنهایی، اندوهناکی و بی معنایی میکند. شاید بحرانی که بیش از همه انسان معاصر را تهدید میکند بحران بی معنایی است و این بی معنا بودن زندگی و مخصوصا غیبت خداوند در زندگی، انسان را به طرف مولانا می کشاند؛ زیرا مولانا انسانی است که زندگی برای او کاملاً معنادار است و هیچ سخنی از غم نمیگوید و حضور خداوند را به روشنی در زندگی خودش یافته است.
با درد باید به سراغ مولانا رفت
برای شناختن مولانا انسان باید پیش و بیش از هر چیزی احساس غربت و خلأ داشته باشد. کسی که از سر پُری و سیری به سوی مولانا برود بهره ای از او نخواهد گرفت. حافظ می گوید: «ای خواجه درد نیست، وگرنه طبیب هست»؛ لذا انسانهایی که با درد به سراغ مولانا میروند به درمان میرسند و نیازی به دانش بسیار بالا نیز ندارند. اگر کسی از سر درد به سراغ نی نامه برود در همان صفحه اول نی نامه درمان بسیاری از دردهای خود را می یابد.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
علاوه بر این درد و شوقِ درونی، بهتر است برای شناختن مولانا از منابع دست اول استفاده کنیم.
اولین گروهی از کتاب ها که به نظر من برای شناختن مولانا لازم هستند مجموعه ای از کتاب ها هستند که ما به آنها «کتاب های خانواده مولانا» می گوییم و عبارتند از: 1) کتاب معارف از بهاء ولد پدر مولانا به تصحیح استاد بدیع الزمان فروزانفر، 2) کتاب معارف برهان الدین محقق ترمذی به تصحیح استاد بدیع الزمان فروزانفر، 3) مقالات شمس تبریزی به تصحیح دکتر محمد علی موحد، 4 تا 8) پنج اثر مولانا که عبارتند از: مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیهمافیه، مکاتیب و مجالس سبعه، 9) معارف اثر سلطان ولد، 10) دیوان سلطان ولد، 11) ابتدا نامه از سلطان ولد و 12) انتها نامه از سلطان ولد، 13) مناقب العارفین افلاکی و 14) رساله فریدون سپهسالار. مجموعۀ این آثار از لحاظ زبان و اندیشه بسیار به هم نزدیک هستند و برای فهم مثنوی بیش از هر اثر دیگری سودمند هستند.
و در میان آثاری که دربارۀ زندگی و اندیشههای مولانا نوشته شده است، به چند نمونه اشاره میکنم:
1) کتاب احوال و آثار مولانا، اثر استاد بدیع الزمان فروزانفر
2) پله پله تا ملاقات خدا، اثر دکتر عبدالحسین زرینکوب
3) شمستبریزی، اثر دکتر محمدعلیموحد
4) سِرِّ نی، اثر دکتر عبد الحسین زرینکوب
5) بحر در کوزه، اثر دکتر عبد الحسین زرینکوب
6) از اشارت های دریا، اثر دکتر حمید رضا توکلی
7) مولانا شرق تا غرب دیروز تا امروز، اثر دکتر لوئیس، ترجمه استاد حسن لاهوتی
8) شرح مثنوی شریف، اثر استاد بدیع الزمان فروزانفر
9) شرح مثنوی، از استاد نیکلسون
در میان گذشتهگان مولانا بیش از همه از عطار و سنایی بهره گرفته است؛ لذا برای فهم بهتر مولانا مطالعۀ آثار آنها نیز ضروری است.
تهیه و تنظیم: فاطمه نورنژاد
عقل در سودای عشق استاد نیست/
عشق کار عقل مادرزاد نیست.