دفعه اولي نبود
كه به خيابان سهروردي و كوچه لشگري ميرفتيم تا پاي صحبتهاي مرد نقاش و
روشنفكر زمانه بنشينيم، دفعه اولي نبود كه راه پلهها را پايين ميرفتيم و
در مسيرش پرترههاي جواني «آيدين آغداشلو» و «شميم بهار» را تماشا ميكرديم
تا مردي كه هميشه محبوب هنرمندان بوده در را باز كند و پذيرايمان شود، ما
روي صندليهاي روبه روي ميز و او پشتِ ميزِ كارش بنشيند و گفتوگو كنيم.
اما تقريبا، بار اولي بود كه با آيدين آغداشلو، درباره خودش به گفتوگو مينشستيم، گفتوگويي كه گمان نميكرديم، چيزي حدود چهار ساعت به طول بينجامد، اما وقتي از خانهاش بيرون زديم، برعكس وقتِ آمدن، خيابانها خلوت بود و باران ميباريد، باراني كه ميانههاي گفتوگو باريدن گرفته بود و صدايش در اتاق كار آقاي نقاش ميپيچيد. رفته بوديم به مناسبت تولد و برگزاري نمايشگاه نقاشياش گپي بزنيم، از ناگفتههايش در طول اين سالها بپرسيم و در بخشي ديگر هم درباره برگزاري نمايشگاه نقاشي پس از ٣٩ سال بگويد.
لاجرم آن طوري كه ذكرش رفت، گفتوگو مفصل شد و به درازا كشيد، گرچه خستهكننده نبود و لذتبخش شد، اما در اين مجال، بهتر ديديم كه ابتدا بخش مربوط به نمايشگاه و برگزاري آن را منتشر كنيم تا در فرصتي ديگر برسيم به ناگفتههاي جذاب آغداشلو از طول مسيري كه تا ٧٥ سالگي دويده است، پس با هم چند و چون نمايشگاه نقاشي را كه ٢٣ آبان ماه (جمعه) در گالري اثر روبه روي خانه هنرمندان برگزار ميشود ميخوانيم.
٣٩ سال گذشت از برگزاري نخستين و آخرين نمايشگاه شما -كه سال ٥٤ برگزار شد- ، در طول اين سالها چه شد كه به فكر نمايشگاهي دوباره نيفتاديد؟ اصلا همان سال ٥٤ هم دير بود براي برگزاري نمايشگاه آيدين آغداشلو!
بله، بله، براي كسي كه از ١٤ سالگي نقاشي ميفروخت، خيلي دير بود (خنده).
راستي آن سال كسي بر نمايشگاهتان نقد منفي نوشت؟
نه، نقد منفي ننوشتند، به اين دليل كه نوع نقاشي من هميشه بالهاي
محافظي بالاي سر خودش داشته و دارد، آن بال محافظ هم استادكاري نقاشي بود
كه كلش را توجيه ميكرد.
ابتدا بگوييد چه شد كه از سال ٥٤ به اين طرف هيچ نمايشگاهي برگزار نكرديد
تا برسيم به اينكه چه شد امسال تصميم به برگزاري نمايشگاه گرفتيد...
ببينيد علت هر دو خيلي عجيب غريب و پيچيده است، ولي خب همين است كه هست! من
بسيار احساساتي بودم و فكر ميكردم كه نمايشگاه نقاشي گذاشتن و عدهيي را
دعوت كردن و ميانشان قدم زدن و گوش تيز كردن براي دريافت تحسين و تاييد در
شأن من نيست، البته از سال ٥٤ به بعد. در سال ٥٤ هم خب فكر كردم كه تا
حالا نقاشي كشيدهام و بايد نشان بدهم و پولش هم برايم مهم بود.
همان سال ٥٤ هم دير نبود؟
من يك گرافيست تمام وقت بودم كه اين كار وقت مرا ميگرفت، به همين دليل
تمام نقاشيهايي كه سال ٥٤ در نمايشگاه گذاشتم-در انجمن ايران و امريكا-
تمامشان را در ساعات بعد از تعطيلي شركت «گام» كه رييس آتليهاش بودم،
ميكشيدم، وقتي همه ميرفتند من شروع ميكردم نقاشي كشيدن تا ساعت يك شب.
يادم ميآيد كه «پرويز دوايي» هميشه با ما شوخي ميكرد و ميگفت: «وقتي
نقاشان پاي نقاشيشان امضا ميزدند، من خندهام ميگيرد، خب تو نقاشي
كشيدهيي و پايش اسم مينويسي، به من چه مربوط؟ چرا يادآوري ميكني؟»
(خنده) خب شوخي بود، واقعيت نداشت، منتها شايد روي من تاثير داشت. اين را
هميشه ميگفت، راجع به همه. آن نمايشگاه سال ٥٤ نمايشگاه بدي هم نبود،
كارها همه فروش رفت و من خوشحال شدم، ولي از آن به بعد ناچار بودم كه
نقاشيهايم را بفروشم، ميكشيدم و ميفروختم، كاملا به سبك نقاشان دوره
«كمالالملك» و شاگردانش، آن دوره هم همين طور بود، نقاشي ميكشيدند بعد
دوستان شان را دعوت ميكردند و آنها ميآمدند و ميخريدند، يا بعضيها مدل
ميشدند و سفارش ميدادند و كار را قبلا خريده بودند، نقاشي از اين دايره
بيرون نميآمد (مكث) ... يك قصه خيلي معروف داريم كه يك جوري اين مساله را
توضيح ميدهد: مرحوم «حاج مصورالملكي اصفهاني»، نقاش و نگارگر برجسته
اصفهاني بعضي وقتها خيلي تند و گزنده صحبت ميكرد، خبرنگار جواني رفته بود
براي مصاحبه، غافل از اينكه بداند با چه كسي صحبت ميكند، پرسيده بود:
«استاد!-استاد اين روزها خطاب رايجي شده، من هم هر وقت ميروم نان بخرم، به
من ميگويند استاد، فكر نميكنم مرا شناختهاند، چون به پشت سري من هم
ميگويند استاد! (خنده) -شما چرا نمايشگاه نميگذاريد؟» حاجي هم نگاهي كرده
بود و با لهجه غليظ اصفهاني گفته بود: «چي چي ميگويي؟ كار من به نمايشگاه
برسد؟» (خنده) منظورش اين بود كه من كار نفروخته داشته باشم كه براي
نمايشگاه بگذارم: «من مدال جورج ششم بر سينهام دارم». «حاج مصورالملكي
اصفهاني»، يك نقاشي كشيده بود كه هيتلر با اسب در حال فرار است و قواي
متفقين هم سوار اسب به دنبال او در حركتند، اين را كه فرستاده بود براي
جورج ششم، او هم مدال هنري برايش فرستاد، هميشه هم در عكسهايش به سينه
ميزد، من عاشق و شيفته كارهايش هستم، اميدوارم پسرش از من ناراحت نشود كه
اين قصه را تعريف كردم... داستان من هم اين طوري شد كه كارهايم به نمايشگاه
نميرسيد، ميكشيدم و
دانه دانه ميفروختم، مخصوصا بعد از انقلاب كه همهچيز زندگي من به هم
ريخت. من فقط تدريس ميكردم و شهريه ميگرفتم و نقاشي ميكشيدم. هنوز هم
فروش نقاشي گرم نبود، فكر ميكنم نخستين گالري در ١٣٦٠ افتتاح شد. علت
واقعي بود، اگرچه من در خانهام هميشه نقاشي ميفروختم، هر كسي دوست داشت
تلفن ميكرد و ميگفت نقاشي ميخواهد از فلان دوره كاريام و من ميكشيدم،
هنوز هم اين كار را ميكنم، اشكالي هم ندارد.
در واقع آن استادكاري ماهر بودن، يك استانداردي به آيدين آغداشلو ميدهد كه ديگر خيلي گوش تيز كردن نميخواهد مثل خيليهاي ديگر براي شنيدن تحسين و تاييد...
شايد زيادي معلوم است، در كارهاي آخرم كمتر معلوم است، شلتاق بيشتري كردم... در نتيجه اين طور شد، عادت كردم به دانه دانه فروختن، اين عادت ماند برايم، نه مخالفتي دارم و نه قهري... آدم با مردمش كه قهر نميكند... تا اين اواخر كه آقاي «اميد تهراني» صاحب گالري «اثر» پيشنهاد كرد كه بد نيست يك نمايشگاهي از كارهاي شما بگذاريم، من هم گوش كردم و خيلي هم دنبال نكردم، مدتي هم گذشت، چهار يا پنج ماه، روزي يكي از دوستان آمد و گفت يك دوست نقاشي دربهدر دنبال شما ميگردد تا بپرسد آن دارويي كه شما روي نقاشي ميريزيد و ترك برميدارد، چيست. من گفتم چنين دارويي وجود ندارد! نقاشي با گواش را با مواد نميشود ترك داد، من اين ترك را با قلمو ميكشم... بعد فكر كردم كه خب شايد اين ندانستن به اين دليل است كه كارهاي مرا را از نزديك نديدهاند، گفتم بايد نقاشيها را از نزديك ببينيد، نه كه تحسين كنند، بلكه بدانند قصه اين است. من ميخواستم يك اثر قديمي كه نابود شده را خلق كنم، بايد قدمتش را به وجود ميآوردم، حتي قابهاي نقاشي هم قديمي نماست، براي اينكه بايد به نظر برسد اين اثر در موزه بوده، براي اينكه قديمي نما باشد، اين تركهايي كه يك اثر نقاشي در طول سالها تمام سطحش را ميپوشاند بايد رويش بيايد. نخستين نقاشي كه شايد بيشتر از نقاشيهاي ديگر من ديده شده يا مورد توجه بوده همان پرترهيي بود كه از روي كار «ساندرو بوتچلي» كشيده بودم و صورتش خالي بود، اين تركها با آن نقاشي شروع شدند، آن نقاشي در نخستين نمايشگاهم بود.
آن نقاشي را موزه خريداري كرد؟
نه، بعدا به موزه ارسال شد. وقتي كه اين اتفاق افتاد ادامه پيدا كرد، نه هميشه، نه همه جا، توي مينياتوري كه مچاله ميشود، ترك لازم نيست، اما جايي كه به نقاشي اروپايي مربوط ميشود، لازم است. يك كاسه دوره سلجوقي كه ميشكست، خب هر كاسهيي ترك دارد، هر جا كه لازم بود من اين را ميآوردم، بعد از مدتي اين اواخر متوجه شدم كه نقاشي مهم نيست، اهميتي ندارد، مثل آب خوردن ميماند، تركها مهمند، چرا؟ چون من وقتي نقاشي را تمام ميكنم، تركها را ميكشم، از لحظهيي كه شروع به كشيدن تركها كردم، لذت شروع ميشود، براي اينكه وقتي من اينها را ميكشم، جهان تعطيل ميشود، اين مثل يك وِرد است براي من، مثل يك ذكر است، وقتي اينها را ميكشم، ريز ريز ريز، مجالي پيدا ميكنم كه در درون خودم غرق بشوم، خيلي كيف دارد براي من، به همين خاطر است كه يكي از نقاشيهاي نمايشگاه فقط ترك است.
فكر نميكنيد اين تركها، تركهاي عمر باشد؟
نميدانم، شايد به پيري و فرسودگي هم مربوط شود.
اين نقاشيها جز مجموعه «خاطرات انهدام» است؟
نه، در اين نمايشگاه متاخر فكر كردم مردم بايد از نزديك كارها را ببينند، به اميد تهراني گفتم كه حاضرم و قرار شد كه در اين مدت هيچ نقاشي نفروشم و همه را نگه دارم براي نمايشگاه كه اين كار را هم كردم، من دلم ميخواهد اين تشكر حتما بيايد؛ من بايد از «اميد تهراني»، همسرش مريم و همكارانش كه خيلي كار كردند و خانم «مرجان خليلي» كه خيلي كمك كرد، تشكر كنم. براي اينكه بعضي وقتها اگر فشار و اصرار اينها نبود نمايشگاه را مثلا به بهار موكول ميكردم.
فاصله پيشنهاد تا برگزاري چقدر بود؟
نخستين كار نزديك دو، سه ماه طول كشيد؛ به خاطر حادثهيي كه گفتم، ذهنم تقويت شد، ترغيب شدم كه اين كار را بكنم، خود اميد تهراني سهم عظيمي به گردن من دارد به خاطر اينكه هر كاري از دستش برآمد كرد كه زندگي من در اين مدت راحت بگذرد و من بتوانم به نقاشي برسم.
برگزاري اين نمايشگاه چه حسي را در شما بيدار ميكند؟ چيزي كه به ذهنتان ميرسد با برگزاري نمايشگاه بعد از ٤٠ سال؟ پرت نميشويد به آن سالها؟
چرا، چرا، يك ارتباطي با نمايشگاه اولم برقرار ميكنم؛ آن زمان مثل طاووسي بودم كه چتر ميزد، يعني حواستان جمع باشد كه يكي آمده ميان شما، جواني بود.
جدا اين حس را داشتيد؟ چون ميخواستم بپرسم چقدر مثل يك بازيگر و موزيسين، نقاش وقتي نمايشگاه برگزار ميكند و چراغها روشن ميشود، ترس از صحنه دارد؟
من خيلي ترس نداشتم؛ اتفاقا در همان نمايشگاه اولم آن فخر را كنترل كردم. سال ٥٤ مشخصا چتر زدن بود، علت اينكه آن چتر زدن خيلي نمايان نشد و خود آثار تحسين شد، اين بود كه آن نوع نقاشي وجود نداشت، نقاشي سوررئاليستي وجود داشت يا نقاشيهايي كه با دقت ساخته شده بود، ولي اين نگاه اصلا وجود نداشت، نگاه آدمي كه در دوره هنرمندان مدرنيست زندگي ميكند ولي اداي هنر سنتي قديم ايران و اداي نقاشي غربي را هم درنميآورد، آنها هم كارهاي بدي نبودند، ولي اين آدم داشت كارهايي ميكرد كه خيلي فرق داشت، نميگويم بهتر بود، ولي نوع كار ديگري بود. اما براي اين نمايشگاه نه واقعا اين حرفها نيست. يك بار اميد تهراني گفت كاشكي همه نقاشيها مال امسال بود، چون بعضي از نقاشيهاي قديمي را هم گذاشتهام، مثل صورت مادرم، من گفتم كه نه، من هيچوقت اين بخت را نداشتم، موزه هنرهاي معاصر برايم مجموعه آثار بگذارد، در نتيجه مجموعه آثار كنار هم را هيچوقت نديدهام، تا تنبيه و ادب بشوم يا خوشحال بشوم؛ دوستي دارم دكتر «جمشيد لطفي» كه الان امريكاست، ولي يك كتابخانه عظيمي دارد، كتاب دوست و كتاب جمع كن، كتابهاي چاپي، هر وقت ميرفتم خانهاش و كتابهايش را نگاه ميكردم، ميديدم اين كتابها را در دو رديف گذاشته و بعضيها را زير صندلي و تخت، هر وقت كه نگاه ميكرد، با افسوس ميگفت من دلم ميخواست يك خانه خيلي بزرگ داشته باشم، كتابخانه خيلي بزرگي ميساختم و همه اين كتابها را به رديف يك و كنار هم ميديدم، نه اينكه پشت هم باشند... در نتيجه چون من در موزه مجموعه آثار نداشتم، تصميم گرفتم يك مقداري كار از دورههاي قبلي را بگذارم، در اين نمايشگاه چهار، پنج كار از قديم هست، بقيه كارهايي است كه در سالهاست اخير كشيده شده، خب اميد و اطرافيانش و هم دوستان من توقع دارند من حالا كارهاي خيلي متفاوتي بكشم.
در اين نمايشگاه كار متفاوت از كارنامه شما ميبينيم؟
خيلي متفاوت نيست، ولي خب تفاوت دارد، اين هم به اين علت است كه هر نقاش وقتي به جان كلامش ميرسد، اين جان كلام را تكرار ميكند، از «فرانسيس بيكن» بگيريد تا «لوسين فرويد» تا هر كسي. اين تكرار عيب نيست، «پرويز تناولي» هم يا ديوار ميسازد يا هيچ. در همه جا اين اتفاق ميافتد، خود نقاش منريست خودش ميشود، اداي خودش را درميآورد، مگر اينگه اتفاق ويژهيي بيفتد، آن هم اگر سنگ نشده باشد، آن اتفاق يك جايي را تكان ميدهد و يك جور بروز جديد پيدا ميكند.
راستي عجيب است كه تا به حال موزه هنرهاي معاصر براي شما دوره آثار نگذاشته، دليل خاصي دارد؟
من هيچوقت نقاش محبوب دولتها نبودم، نقاش محبوب مردم بودم.
تناولي هم نبود...
اما براي تناولي دوره آثار گذاشتند...
خب اين ديگر برميگردد به اينكه تناولي آدم بسيار باهوشي است (خنده).
آيدين آغداشلو هميشه در سنت بيشتر احساس امنيت ميكند و ميرود به سمتش، منظورم ارجاع به سنت است، در نمايشگاهي كه ٢٣ آبان برگزار ميشود و محصول اين سن و سال شماست، ما جسارتي خواهيم ديد كه به جاهاي ناامن رفته باشيد؟
بله، همه اين كارهايي كه اواخر كشيدهام، يك جور بندبازي بوده و خطر كردن. ولي نه خيلي، صداي فرياد عظيمي نيست، براي خود من كه اين طور بوده.
به نظرتان آن اتوبوسي كه با «فيروز شيروانلو» سوار شديد به مقصد نزديك شده؟
(خنده) نه آن نمايشگاهي كه در بازل گذاشتيم، هنر ايران را نشناساند، جز كار پروانه اعتمادي هيچ اثري فروش نرفت، فقط دلمان خوش بود كه داريم يك برنامه تبليغاتي هنري براي شناساندن هنر ايران برگزار ميكنيم.
اتوبوس خودتان چطور؟
خيلي نزديك شد، ولي آن فكر من را هم در نظر بگيريد كه لذت سفر در خود سفر است، نه در مقصد. البته اين را كنفوسيوس گفته است.
بله، مسافر در مسير سفر لذت برد؟...
خيلي خوش گذشت؛ دونده رفت، رسيد يا نرسيد، مهم نيست. در نتيجه اين تصور و توقع از اينكه تحسين بشوم را براي خودم حل كردم، به نوعي، خود استادكاري كارها معمولا زمينهيي را براي كساني كه بخواهند ببينند پشت اين كارها چيست فراهم ميكند، پس از اين نظر فكر نميكنم اعتراضي باشد، چون اغلب كساني كه در طول اين زمان خواستند بگويند من نقاش خلاق هنرمندي نيستم، مثل «بهرام دبيري»، اشاره كردند به اينكه من استادكار بينظيري هستم، در نتيجه با اين اشاره، آن داوري را تزيين ميكنند (خنده).
با اين نظرات چالش به وجود نميآيد، با خودتان درگير نميشويد؟
نه، من خودم هستم، آيدين آغداشلو، حالا كسي خوشش نميآيد مرا بگذارد دم در! اشاره كردم به مجموعه پشت سرم، كارم را كردهام، حالا وقت خوبي است، هشت جلد كتابم منتشر ميشود توسط نشر آبان، اين نمايشگاه هم درست است كه خيلي مفصل نيست، من خودم دوست داشتم در گالري كوچكي نمايش داده شود، وگرنه آقاي تهراني ميتوانست در نمايشگاه بزرگتري برگزارش كند...
خودتان نخواستيد؟
نخواستم، حتي در گالري ديگري كه به زودي باز ميكند، پيشنهاد داد كه نخواستم، فكر كردم همين جاي كوچك كافي است، در اينجا بزرگنمايي وجود ندارد.
تعداد تابلوهايي كه در سال ٥٤ براي نمايشگاه گذاشتيد چقدر بود؟
همين تعداد، ١٥ تابلو... داشتم ميگفتم، در نتيجه اتفاق خاصي كه افتاد اين بود كه من به اين نتيجه رسيدم كه الان دورهيي است كه من نامه اعمالم را ارايه بدهم، هشت جلد كتاب نوشتم، جلد دوم برگزيده نقاشيهايم چاپ شد، جلد دوم نيمه ديگر هم، اين نمايشگاه هم يك نمونهيي است از جهان من در حقيقت.
محصولات دوندهيي كه در حال دويدن است؟
بله، تكهيي از اين مسير، بنابراين مرا به اين نتيجه رساند كه خب نامه
اعمال را بدهم و حلاليت بطلبم و بگويم اين مدتي كه من اينجا كار كردم و با
شما قاطي بودم، واقعا بدون اينكه بخواهم ژست بگيرم كه من چقدر آدم مردمي
هستم، خوش گذشت. من اين خيابان سهروردي را با آن آپارتمانمان در خيابان
جمشيديه نميتوانم عوض كنم، آنجا آپارتمان خانوادگي است كه تميزش ميكنيم و
درش بسته است تا وقتي خانواده بيايند، من همين جا يك رختخواب دارم و در
اتاق ميخوابم، من اينجا آسودهام، در نتيجه آن جملهيي كه آيا من لايقش
بودم، آيا از عهده برآمدم، جوابش با من نيست. اگر اين مجموعه كه ناچيز هم
نيست، براي اينكه يك نقاش قرار نيست هشت جلد كتاب و ٥٠٠ مقاله بنويسد، ولي
خب جاي وزنكشي دارد، خيلي اميدوارم كه خودم به اين نتيجه برسم در اين لحظه
و بارم را ببندم، به اين نتيجه برسم كه من لايق ناني كه مردم به من دادند
بودم و از عهدهاش برآمدم.
اين نمايشگاه نقطه پايان اين دوره است يا آغاز؟
چه آغازي؟ ٧٥ سالم شده!
منظورم اين است كه كارنامه يك دوره ٤٠ ساله نقاشي تمام ميشود؟
بله، فكر ميكنم كه اگر بخواهم بعدا نقاشي بكشم- كه بعيد و دور به نظر ميرسد-جور ديگري خواهد بود. اگر به اين نتيجه برسم كه همچنان بخواهم كار كنم، ديگر خيلي نياز ندارم كه بخواهم كارهايم را بفروشم.
در تمام اين سالهايي كه نقاشي كشيديد، نياز داشتيد كه بفروشيد؟
بله، در اين ٦٠ سال فروختن كار ضرورت بوده، الان ديگر ضرورت نيست، به خاطر اينكه خانوادهام همه به يمن كار خودشان آسوده زندگي ميكنند و نياز من هم ديگر چندان نيست، من تنها ولخرجياي كه داشتم اين بود كه اشياي قديمي ميخريدم، حالا ديگر نميخواهم بخرم، نميخرم. اينها را ميخريدم چون هر كدامشان تكهيي بود كه مرا به گذشته وصل ميكرد، از تمام طول تاريخ ايران بخشهايي دارم كه بگذارم در آب و بو كنم و لذت ببرم و به گذشته وصل بشوم، در نتيجه من ديگر اين خرج را هم ندارم، الان كه پهلوي شما نشستم اگر بتوانم به هوس خودم غلبه كنم كه دارم ميكنم چون ديگر احساس مالكيت را در خودم از بين بردم، هم نسبت به انسان و هم اشيا نيازي به فروختن نقاشي ندارم. ميتوانم با ماهي سه ميليون تومان در اينجا زندگي كنم و مقداري هم اضافه بياورم.
مقصد بعديتان تورنتو است؟
فقط آنجا نيست، اول ميروم دخترم را ميبينم، بعد ميروم تورنتو.
يعني قصد برگشت نداريد؟
حتما برميگردم، منتها ميخواهم چند ماهي آسوده باشم.
فكر ميكنيد برخوردها با اين نمايشگاه و كارهايتان چطور خواهد بود؟ چند نسلي از نسل شما گذشته و بچههايي كه خيلي جوانتر هستند، به ميدان آمدهاند، اينها چطور برخورد ميكنند؟ در واقع بايد بپرسم خودتان را آماده چه برخوردهايي كردهايد؟
من با نقاشان ديگر تقسيم وظايف كرديم، قرار شده من اين طور نقاشي كنم! در مورد نقاشان جوان هم، آنها به هر حال به من و نسل من به چشم عتيقه نگاه ميكنند (خنده).
اما شما هيچوقت جزو عتيقههاي پشت ويترين موزهها نبوديد.
بله، من سعي كردم معاصر باشم، ولي خب ناگزير است، جوانها اين نگاه را دارند و نميشود كاري كرد. منتها نكته جالب اين است كه آنهايي هم كه پشت ويترين هستند خوشحال ميشوند كه با احترام با آنها برخورد شود (خنده).
پس نمايشگاه كه تمام شود، ميرويد براي استراحت آقاي آغداشلو...
بله، ديگر فكر ميكنم ميتوانم از ايران بروم، كمي آسوده خاطرم... پشت همين ميز مينشينم (به ميز كارش اشاره ميكند)، فكر ميكنم كه تو چه كار كردي؟ اين را آخر يكي از مقالههايم نوشتهام Did I Earn It
اتفاقا ميخواستيم براي سوال آخر همين را بپرسيم Did You Earn It
بله، در ابعاد مساحت و جهان بسته خودم كه اين جور فكر ميكنم. با خودم فكر ميكنم لايقش بودي؟ حاصلي دادي؟ به قول خيام، از سوختن تو دودي بود؟ بعد نگاه ميكنم و ميبينم، من پنج هزار شاگرد تعليم دادم، چهار هزار نقاشي كشيدم، هشت جلد كتاب نوشتم، سه جلد از مجموعه كارهايم منتشر شده، ٢٠٠ سخنراني مفصل كردم، بيشتر از ٥٠٠ مقاله نوشتم، اين همه كار مرمت كردم، باني خير ساختن موزهها شدم، راضي هستم...