انتظار به سر آمد و روز اول مهر از راه رسید تا بچههای قد ونیم قد کیفهایشان را روی شانه بیندازند و از پی مدرسه بدوند دنبال هم.
به گزارش ایسنا، امروز هم با هنرمندان تا روزگار ترکه و املاء و انشاء سفر میکنیم. حتی اگر شیطنت روزگار وضعیتِ علوم حساب و کتاب را در این روزها، برای همه ما بحرانی کرده باشد!
مهران رجبی: ترکه را کشیدم و فرار کردم!
مهران رجبی، مدیر ترکه به دست که در سینما و تلویزیون، بزرگترین و همیشگیترین دغدغهاش تربیت پسربچههای پر شر و شور دوره راهنمایی و دبیرستان است، خودش کتکها خورده است.
او از آن دانش آموزان پر از شیطنت بوده که مدام با نوشتن مشقهای رنگی(هر کلمه با یک رنگ) تنبیه میشده و روزی که تنبیه رنگیاش را انجام نداده بود و میخواست کتک بخورد، ترکه را از دست آقا مدیر میکشد و فرار میکند.
تا کلاس چهارم ابتدایی فکر میکرده آسمان روی نوک کوههای روبروی خانهشان سوار است و حالا خودش میگوید؛ «بچههای امروز انگار کلاس پنجمی به دنیا میآیند؛ اینقدر که زمانه عوض شده و همه چیز پیشرفت کرده است».
آن روزها که "آقا مدیر" برایش نام همه معلمها بوده است، مرحوم اسماعیل زمانی – آقا مدیر کلاس اولشان - روز اول مدرسه برایشان گیتار میزند و این را هنوز که هنوز است به یاد دارد؛ « آقای زمانی یک تا 10 را یادمان داده بود. باید مشقش را مینوشتیم.
هادی و مهدی دو قلوهای همکلاسیام بودند. معلم که صدایشان کرد برای نوشتن اعداد روی تخته سیاه، هادی یک تا 5 را نوشت و مهدی 5 تا 10 را. هادی رو به معلم گفت: آقا اجازه! ما توی یک خانه هستیم و با هم فرقی نمیکنیم. 5 تای اول را من یاد گرفتهام، 5 تای دوم را مهدی». این خنده دارترین خاطره بکر روزهای کلاس اولی بودنش است.
میگوید: «تا دوران راهنمایی بچه درسخوانی نبودم. همیشه تابستانهایم به گذراندن درسهای تجدیدی طی میشد. سالهای دانش آموزیام در روستای واریان کرج زندگی میکردیم و از آنجا که پدر و مادرم هر دو بیسواد بودند، آنطور که باید اشتیاق درس خواندن برایم ایجاد نمیشد، یعنی شرایطی که باید، از جانب خانواده، مدرسه و محیط اجتماع اطراف فراهم شود تا پسربچهای مثل من درسخوان شود، در روستا وجود نداشت».
داستان زیاد میخوانده و از بین آن همه، "امیر ارسلان نامدار" را بیشتر دوست داشته است. به قول خودش «وقتی آدم همسایهای داشته باشد که از در و دیوار خانهاش کتاب ببارد، درس نمیخواند که، کتابهای داستان میخواند».
رضا فیاضی: برای یک زندانی حبس ابد نامه عاشقانه نوشتم!
پدر امیر آقای جمالی را که یادتان هست؟! همبازی بامزه «زی زی گولو آسی پاسی درا کوتا تا به تا» را میگویم؛ یک شخصیت جدی اما زودباور که چشمانش همیشه از زور مصیبتهای غیر منتظره از حدقه بیرون زده است.
رضا فیاضی توی همه سر و کله زدنهایش با بچهها به دنبال رؤیای کودکیاش میگردد؛ چیزی که خودش میگوید هیچ وقت نداشته است؛ «مجبور بودم کار کنم. بعد از مدرسه هم در مغازه پدرم مشغول میشدم و هیچ فرصتی برای بازی نداشتم. بازی برایم همیشه یک آرزوی دست نیافتنی بوده است».
اگر بدانید شیطنت آن روزهای رضا فیاضی چه بوده است! با اسم "نگین" برای آدمهای خاص نامهنگاری میکرده؛ «نگین اسم روزنامه دیواری بود که دوره دبیرستان درست کرده بودم».
فکرش را بکنید! نامه عاشقانه پدر امیر آقای جمالی با اسم نگین میرسد به دست یک زندانی حبس ابد. اولین قصهای که از معلم کلاس اولش شنیده است، ماجرای رابینسون کروزئه بوده است و جذابیتی که از این داستان یادش مانده باعث میشود بنای گله و شکایت از نوجوانان امروزی را بگذارد؛ «برعکس بچههای امروزی، ما حلقههای نقد کتاب تشکیل میدادیم. دور هم جمع میشدیم. میخواندیم و نقد میکردیم. با نظریات فروید و هگل هم همان روزها آشنا شدم».
رضا فیاضی چهره آشنای سیمای کودک و نوجوان است اما می گوید؛ «بهترین و به یاد ماندنیترین کارم برگردان کتاب شازده کوچولو روی نوار کاست بود». سال 68 در آن نوار نقش تاجری را گفت که برای صرفهجویی در وقت، قرص آب میفروخت؛ وقتی 47 ساله بود.
فیاضی جالب حرف میزند. لذت میبری از شنیدن شور و هیجان و قهقهههای گاه و بیگاهش؛ حتی از خاطرههای عجیب و غریبش آنجا که میگوید: « وقتی به دنیا آمدم "ملی" صدایم میزدند. چون سال ملی شدن صنعت نفت به دنیا آمدم. پدرم کارمند شرکت نفت بود و یادش رفته بود تا یکی دو سالگی یعنی تا سال 1332 که صنعت نفت ملی شد و شرکت نفتیها حق اولاد بگیر شدند، برایم شناسنامه بگیرد».
وقتی میپرسم اگر کسی بخواهد در تمام زندگیاش فقط یک کتاب بخواند شما چه کتابی را پیشنهاد میکنید، میگوید: «بی تردید شازده کوچولو»!
محمد شیری: از آن روز انشاء هنرمند شدم!
شاید پنج سالم بود. میگویم پنج سال چون دورترین خاطراتی که به یاد میآورم مربوط به همان سن و سال است.
این را طبق تقویم و قاعده میگویم. یکی از این خاطرات سیاه و سفیدِ دور، مربوط به تماشای یک نمایش عروسکی است که بعدها فهمیدم کار "اکبری مبارکه" بوده و یکی از بازیگران آن محمد شیری است. شاید اسمش "گربه سیاه دم دراز" بود. نمیدانم.
اما مهمترین کار او برای گروه کودک و نوجوان که پنج سال روی آنتن بود "آخرین روز تابستان" است که در آن نقش کارتنخوابی را بازی میکرد. حال و احوال با شیری به دلیل مهربانی مفصلش، همیشه طول میکشد! فاکتور میگیرم و سریع میروم سر اصل مطلب؛ « مهمترین خاطره من از زمان دانش آموزی مربوط به درس انشاست که موجب شروع فعالیت هنریام شد. معلم از انشای من خوشش آمد و بچهها تشویقم کردند. از آن روز مدام مجریگری و بازیگری را تمرین کردم تا در مدرسه و محله عضو گروه نمایش شدم و همین طور ادامه پیدا کرد».
میگوید: «هر دوره، شیطنت خاص خودش را دارد، اما چون از 12،13 سالگی به دنیای هنر کشیده شدم، مجبور به خودداری بودم». او بیشتر مجلات سینمایی و هنری را میخوانده اما کتاب " بازیگری در سینما" را خوب به خاطر دارد که کهنه، از یک دستفروش کنار خیابان خریده، اما آرزوی خوبش را از زبان خودش بخوانید: « برای دانش آموزان و نوجوانان آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم شیطنتشان جوری باشد که گیر شیاطین نیفتند؛ شیاطین مریی و نامریی، چرا که باید این کشور را جوانها بسازند و تشکر میکنم از شما که موضوع به این ظریفی را دنبال کرده است».
شیری برای گروه کودک و نوجوان چند سریال بازی کرده است؛ « کار کردن با نوجوانان برای من سخت و شیرین است. وارد دنیای آنها شدن یک فلاش بک است » و حرفش تمام میشود.
محسن قاضی مرادی: یک خانم با شخصیت را به من ترجیح دادند!
وقتی میبیند پای مصاحبه و پرونده و گزارش در میان است، کار را بهانه میکند که حرف نزند اما تا میگویم " فقط یک خاطره از شر و شور نوجوانی! " سر خاطره گفتنش وا میشود. محسن قاضی مرادی از آن دانش آموزان بازیگوش بوده و خودش معتقد است بیشتر از آنچه که قابل تصور باشد شیطنت میکرده؛ « بچه که بودم زیاد به کتابخانه میدان بهارستان سر میزدم.
یک روز هرچه دنبال کتابی گشتم پیدا نکردم. به خانم کتابدار که گفتم، با دست خانم آراسته و با شخصیتی را نشانم داد و گفت: این کتاب را ایشان میخواهند ببرند. من که بدجوری توی ذوقم خورده بود به رئیس کتابخانه شکایت کردم. او هم چیزی گفت که اصلاً انتظارش را نداشتم، اما به هر حال پذیرفتم. فکرش را بکنید، او گفت: وقتی یک خانم با شخصیت چیزی را بخواهد نسبت به یک بچه ارجحیت دارد».
اولین کتابی که خوانده " ماجرای رابینسون کروزئه " بوده است و وقتی از دنیای کتابخوانی نوجوانان امروز میپرسم، افسوس میخورد و میگوید: « نوجوانهای امروزی مثل ما قدیمیها نیستند، به آنها باید اساس کتاب خواندن را توصیه کرد نه فلان کتاب را ».
شهرام ممتحن: شیطنت هایم موسیقیایی بود!
هنوز بهترین کتاب دوران نوجوانیاش را نگه داشته. کتاب چهار قسمتی "زندگی بتهوون" آنقدر رویش تأثیر گذاشته که تمام جزئیاتش را به یاد میآورد.
او بیشتر کتابهای موسیقی را مورد مطالعه قرار میداده و از اعتبار امروزش معلوم میشود که علاقمندی آن سالها بینتیجه نبوده است. خاطره عمده او از دوران مدرسه با شکلگیری شخصیت هنریاش بیربط نیست؛ «حدود سی و پنج سال پیش، یکسری مسابقات، هر ساله بین دانش آموزان به صورت کشوری برگزار میشد که از مقاطع ناحیه و شهر و استان به مسابقات کشوری معرفی میشدیم.
اولین سالی که در این مسابقات شرکت کردم، مقام کشوری بدست آوردم. از آن به بعد جایگاه ویژه ای پیدا کردم و در مدرسه یک شکل خاصی با من برخورد می شد. این وجه تمایز بین دانش آموزان، یکی از انگیزههایی بود که موجب شد موسیقی را حرفهای دنبال کنم».
ممتحن نمیتواند خاطر جمع بگوید که در دوران نوجوانی شیطنت نمیکرده، اما معتقد است: « معلمها را اذیت نمیکردم. شیطنتهای من آزار دهنده نبودند. بیشتر موسیقیایی بود و سر و صدا داشت. حالا موقع تدریس، این حرکات را در بعضی از هنرجوها و دانش آموزان نوجوان میبینم و تذکر میدهم که خودم سالها پیش این کارها را کردهام، فکر نکن از من زرنگ تری».
او سال هاست در زمینه ساخت و اجرای موسیقی کودک و سرودهای دانش آموزی فعالیت میکند. در سایت آموزشگاهش – آبنوس- بخش بازی و موسیقی را برای اولین بار در کشور طراحی کرده که حافظه شنیداری، میل به موسیقی و آموزش نت خوانی را در کودکان تقویت کند.