تا یک قدمی مرگ رفته است. زمانی که طناب دار به دور گردنش افتاد، دیگر همه چیز برایش تمام شد. صدای قدمهای مرگ را می شنید که صدای فریادهای مادر مقتول سکوت سنگین محوطه اجرای حکم در زندان را شکست. " دست نگهدارید... او را می بخشم... اعدام را متوقف کنید."
در کمتر از چند ثانیه همه چیز تغییر کرد. عباس را از بالای چوبه دار پایین آوردند. هنوز در شوک بود. در یک دقیقه مرگ و زندگی را دوباره با هم تجربه کرده بود. پاهایش توان راه رفتن نداشت. خود را به سختی به سوی مادر مقتول کشاند و مقابلش روی زمین افتاد.
"شما به من زندگی دوباره ای بخشیدید... قول می دهم کاری کنم که از تصمیمتان پشیمان نشوید....طوری زندگی می کنم که باعث شادی روح آن مرحوم بشه..."
عباس برای رسیدگی به اتهامش از جنبه عمومی جرم به دادگاه آمده بود. او چهار سال است که در زندان است و حالا با رضایت اولیای دم زندگی دوباره ای شروع کرده بود. فرصت کوتاهی پیش آمد تا با او گفتگویی داشته باشیم.
خودت را معرفی کن.
عباس 26 ساله اهل یکی از شهرهای حاشیه تهران.
سواد داری؟
تا سوم راهنمایی درس خواندم البته می خواهم وقتی آزاد شدم به درسم ادامه بدهم.
درباره قتل بگو.
شب حادثه با دوستانم برای تفریح در خیابان پرسه می زدیم که مقتول و دوستش با خودرویشان مقابل ما پیچیدند. نزدیک بود تصادف کنیم. سر این موضوع با هم درگیر شدیم. در یک لحظه عصبانی شدم و با چاقویی که همراه داشتم ضربه ای به سینه اش زدم. با مشاهده خون دچار وحشت شده و فرار کردم.
چرا چاقو با خودت حمل می کردی؟
عامل اصلی بدبختی من حمل همین چاقو بود. فکر می کردم باعث افزایش قدرت و اعتمادبه نفسم می شود اما حالا می فهمم که افرادی که چاقو حمل می کنند برعکس انسانهای ترسویی هستند.
چطور دستگیر شدی؟
فردای جنایت پلیس من را دستگیر کرد. دوست مقتول شماره پلاک خودروام را یادداشت کرده بود. بعد از دستگیری هم متوجه اتهام قتل شدم. محاکمه شدم حکم قصاص برایم صادر شد و این حکم از سوی دیوان عالی کشور تایید شد.
در این مدت برای جلب رضایت اولیای دم تلاشی نکردی؟
من زندان بودم. چند بار زنگ زدم اما تماس هایم باعث ناراحتی مادر مقتول می شد. به همین خاطر دیگر تماس نگرفتم اما خانواده ام تلاش بسیاری کردند. حتی از دادسرا نیز چند جلسه برای صلح و سازش برگزار شد که هیچ کدام به نتیجه نرسید.
در این مدت در زندان چه می کردی؟
زندان مسیر زندگی مرا خیلی تغییر داد. وقتی حکم قصاص صادر شد فهمیدم شمارش معکوس برای مرگم آغاز شده است. پایان راه بودم و وقتی به گذشته نگاه کردم تازه فهمیدم چه فرصتهایی را از دست دادم. تصمیم گرفتم گذشته ام را جبران کنم. به همین خاطر در این مدت نماز و روزه های واجب و حتی قضا شده ها را به جا آوردم. در زندان تصمیم به دسته بندی احادیث بر اساس موضوعات آن گرفتم و کتابی در این زمینه چاپ کردم. مادر مقتول زمانی که مرا بخشید گفت، تغییر رفتارم در زندان باعث شد او از خون پسرش بگذرد.
تا چند روز دیگر آزاد می شوی برای زندگی دوباره ات چه برنامه ای داری؟
زندگی من با بقیه فرق دارد. من قدر هر لحظه زندگی ام را می دانم. طعم مرگ را چشیده ام و می دانم که خدا و مادر مقتول فرصت دوباره ای به من دادند تا گذشته ام را جبران کنم. اولین هدفم درس خواندن و رفتن به دانشگاه است. در کنارش می خواهم از سرگذشت خود کتابی بنویسم تا درس عبرتی باشد.
مواجه مستقيم با مرگ يعني مواجه مستقيم با ماهيت اصلي زندگي.