پنجشنبه، ساعت شش عصر، لواسان. در کوچهپسکوچهها؛ میگردم، آدرس دقیقی
از خانه ندارم. فقط تصویری از سهسال پیش در ذهن بود و تاریکی آن شب سرد...
از کارگر جوانی میپرسیم که مهندس سحابی را میشناسی و خانه را؟ جواب
میدهد: «کدام سحابی؟ همان مردی که در سیاست بود؟»؛
بعد نشانی دقیق میدهد و
میگوید: «کسی نیست که مهندس را نشناسد... خدا رحمتش کند.» به در خانه
میرسم. دری که دو عکس کوچک بههمراه دو شاخه گل رز بر آن چسبانده شده.
عکس پدر و دختر، دختر لبخند میزند و پدر به افقهای دوردست خیره شده.
لبخند «هاله» نشان از عشق به پدر است و شاید برای همین، بعد از رفتن پدر،
دختر را تاب ماندن در این دنیا نبود.
«بیتابی» که «آسیه» دختر هاله آن را
اینگونه توصیف میکند: «شب سفر پدربزرگم بود. مادر کار میکرد و کار
میکرد. آرام بود و لحظهای زمین نمینشست. او همه غصه خود را در قلب
وسیع خود پنهان میکرد و در نهایت؛ بعد از پدربزرگ، چندساعت، بیشتر زندگی
نکرد و ما را تنها گذاشت.» میهمانان؛ یکییکی از راه میرسند و صاحبخانه در
انتظار میهمان. همهچیز آماده پذیرایی است و آنها بر صندلی خود در حیاط
خانه مینشینند. حامد سحابی و زریخانم (همسر مهندس سحابی) بههمراه
دیگربستگان به میهمانان خوشامد میگویند. تنها نشان مراسم یادبود فضای
غمگینی است که در غروب لواسان بر سایهسار درختان جاری است.
یادی از شب سرد لواسان
نگاهها؛ گویا یادآور آن شب سرد و تاریکی است که مهندس سحابی را به خاک
میسپردند و هاله، سومین «سحابی» شد که از میان دوستان خود کوچ کرد.
صندلیها پر شده است و خیلی از میهمانها سرپا ایستادهاند. اما کسی از
این شرایط ناراحت نیست. چهرههای متعلق به گروههای مختلف سیاسی از راه
میرسند. «حسین انصاریراد»، جزو نخستین میهمانانی است که از راه میرسد.
انصاریراد همان کسی است که بر پیکر مهندس سحابی نماز میت خوانده بود.
«پوران شریعترضوی» همسر دکترعلی شریعتی بههمراه فرزندان از راه میرسد و
روبوسی با دوستان و آشنایان قدیم شروع میشود. پوران شریعترضوی به سمت
غلامعباس توسلی، دوست صمیمی دکتر شریعتی میرود و با شوخی به او میگوید:
«چرا عصا برداشتهای دکتر؟ ما که هنوز پیر نشدهایم.» و خاطرهای از دکتر
علی شریعتی در دانشگاه سوربن میگوید و فرزندان دکتر شریعتی در کنار مادر
به دوست پدر ادای احترام میکنند.
تولد دوباره «ایران فردا»، میراث سحابی
حامد سحابی که چهرهاش؛ یادآور سیمای پدر است، در میان صندلیها قدم
میزند و به توسلی، ابراهیم یزدی، پیمان، صباغیان، بستهنگار، بنیاسدی،
عمادالدین باقی و اعظم طالقانی و بسیاری دیگر خوشامد میگوید. ساعت نزدیک
هفت عصر است و مراسم با سخنرانی محمدمهدی جعفری، شروع میشود. صحبت از
خصیصههای اخلاقی «عزتالله» است و اینکه او بزرگمردی بود از دنیای اخلاق و
صداقت، مردی که دغدغه ایران را با خود به «ایران فردا» برد و لحظهای از
فردای ایران غافل نماند؛ ماهنامهای که میراث عزتالله بود و بعد از
14سال به پسر رسید. اگرچه، پدر و بعضی از دوستانش امروز در میان تحریریه
نباشند.
هاله در گرمای سوسنگرد و روزهای جنگ
نوبت به یکی از دوستان دوران جوانی «هاله» میرسد. او میگوید: «هاله
تازه ازدواج کرده بود و ما بههمراه همسرش و او به «گیلانغرب» رفته بودیم.
هاله همراه ما در این سفر بود و در همه سفرها. او دوست بود و معلم. تازه در
حال قدمزدن بودیم که آقای عزیزی را دیدیم... او پای رفتن نداشت و
بهدنبال گوسفندها در حال حرکت. هاله فریاد میزند آقای عزیزی من را به
خاطر داری؟ سوسنگرد... بیمارستان صحرایی و اینکه دوماه میهمان ما بودی؟
هاله سعی میکرد آقای عزیزی آن لحظهها را به خاطر بیاورد، اما عزیزی هرگز
آن زمان را از یاد نبرده بود هرچند دو پای خود را همان روزها در سوسنگرد جا
گذاشته بود. با هم به کلبه عموی عزیزی رفتیم و هرگز من و هاله طعم نان گرم
و نیمروی آن روز را فراموش نکردیم. ما عهد بستیم که هیچوقت «عزیزی»ها را
فراموش نکنیم، نکتهای که همیشه در سلوک رفتاری هاله به چشم میخورد، این
بود که مدام به فکر دیگران بود و کمتر به خواستههای خود میاندیشید.»
احداث کتابخانه برای کودکان جنگزده
مراسم یادبود ادامه دارد. عدهای دیر به مراسم میرسند و میگویند که
اول به مزار «عزت» و «هاله» رفتهاند... . «مینو مرتاضی» برای صحبت به
جایگاه میرود. او از دوستان قدیمی هاله است. میگوید: «من همه خوبیهای
هاله را به یاد دارم؛ هم مقاومتش در گرمای جنوب و هم تلاش و پایداریاش در
سنگرهای جنگ... . هرگز برخوردهایی که با هاله میشد را فراموش نمیکنم. آن
زمان پدر و پدربزرگش در دولت سمت داشتند و او در پشت سنگرها از زخمیان جنگ،
تیمارداری میکرد. میگفت هدف خدمت است، چه در کار بزرگ و چه با کاری
کوچک. باید هدف را بزرگ دید. هاله در این زمان تصمیم گرفت که برای کودکان
جنگزده کتابخانهای برپا کند؛ کتابخانهای که بچهها کتابهایش را زیر
دامن خود قایم میکردند و میبردند؛ همان بچههایی که یکشبه همهچیز خود
را از دست داده بودند... .»
آسیه، دختر هاله
اشک او را مجال حرفزدن نمیدهد و همه با او در سیل اشک همراه میشوند.
نوبت به آسیه میرسد؛ یکی از دخترهای دوقلوی هاله. خانمها بر گونه خیس او
بوسه میزنند و پدر آسیه سر در گریبان دارد. آسیه از مادر میگوید و هوای
مادر. میگوید مادر را به خدا سپردهایم و مطمئن هستیم خدا از او مراقبت
خواهد کرد... . باد سردی میوزد. انگار هوا سرد شده. نزدیک اذان مغرب است
و دوباره همه بهپا میخیزند و حمد پروردگار را با خواندن سوره حمد
بهجای میآورند... . صدای «اللهاکبر» و البته ایستادن به نماز...
میهمانها؛ یکبهیک میهمانی را ترک میکنند و از همدیگر خداحافظی میکنند
و قرار میگذارند که 23 خرداد برای ادای احترام به هدی صابر برای دیدار با
او بر مزارش حاضر باشند. ساعت 9:30 غروب سرد لواسان را نشان میدهد.