عباس عبدی در روزنامه بهار نوشت:
در همه ادوار و جوامع، وجود خشونت واقعیتی انکارناپذیر بوده و انتظار هم نمیرود از میان برود. ولی بشر متمدن میکوشد ضمن آنکه شیوههای آن را محدودتر کند، از عمق و گستره آن نیز بکاهد، هرچند موفقیتهای بهدستآمده برای حصول به این هدف زیاد نیست. به همین دلیل است که بعضی از بدترین جلوههای تاریخی خشونت در قرن بیستم بروز یافت. امروز نیز خطرات فعالشدن آتشفشان خشونت بشریت را تهدید میکند، بهویژه آنکه تکنولوژی نیز به کمک خشونت آمده است.
رویدادی که چندی پیش در سوریه رخ داد در آن یکی از رهبران گروههای مذهبی- سلفی سینه یک سرباز سوریه را شکافته و قلب او را درآورده و میخورد و همزمان دوستانش هلهله میکنند، یکی از موارد آشکارشده خشونتی است که در بطن بسیاری از جوامعی پنهان است که به ظاهر آرام مینمایند. این اقدام در حالی صورت میگیرد که هر مسلمانی میداند مثلهکردن جسد و بدتر از آن خوردن اجزای بدن انسان حرام مسلم است، ولی فضای سیاسی و اجتماعی بهگونهای شده که این فرد نهتنها از این اقدام دفاع میکند، بلکه مدعی میشود که ویدیوی بعدی را نیز منتشر خواهد کرد و در آن یک انسان زنده را با اره قطعهقطعه خواهد کرد!
پرسش این است که چرا چنین حدی از خشونت در یک محیط شکل میگیرد و مسئول آن کیست؟ در آغاز باید توجه کرد که میان خشونت اجتماعی و خشونت سیاسی تفاوت هست. هرچند این دو بر یکدیگر اثر دارند، ولی لزوما همسان نیستند. خشونت اجتماعی مثل درگیریهای درون خانواده یا در خیابان یا وقوع قتل و آدمرباییو... است.
چیزی که در همه جوامع کموبیش هست و تا حدی هم استمرار دارد و فقط کموزیاد میشود. افرادی که مرتکب این نوع خشونتها میشوند، در اکثر ویژگیهای رفتاری نیز خشن هستند. ولی خشونت سیاسی چنین نیست. اول اینکه در بسیاری از جوامع به صورت نهفته است و در شرایط خاصی پدیدار میشود. در منطقه بالکان بسیاری از مسلمانان و صربها با یکدیگر زندگی آرامی داشتند و حتی در بعضی از موارد ازدواج کرده و رفتوآمد و رفاقت داشتند، ولی هنگامی که بحران آغاز شد، همسایه، همسایه را میکشت و چه جنایتهایی که نشد.
مهربانترین افراد به جنایتکارانی تبدیل شدند که هرچه میکشتند، سیراب نمیشدند که هیچ، تشنهتر هم میشدند. در بمبگذاری اخیر بوستون، وقتی از آشنایان افراد بمبگذار درباره خصوصیات روحی آنان سوال میشد، همه پاسخگویان آنان را بهعنوان افرادی مهربان و خوشبرخورد توصیف میکردند؛ بنابراین ماهیت خشونت سیاسی تا حدی متفاوت از خشونت اجتماعی است و اگر این نوع از خشونت برانگیخته شود، خطرات و تبعات منفی آن بسیار عظیمتر از خشونت اجتماعی است و به افراد خاصی محدود نبوده و فراگیر خواهد شد.
یکی از دلایل خشونت سیاسی تحقیرشدگی جامعه است؛ جامعهای که تحقیر شود برای جبران آن اقدام خواهد کرد. تحقیر در مراحلی خود را در قالب سلطهجویی بازتولید میکند. بسیاری معتقدند که به دلیل تحقیر آلمان در پذیرش شرایط تسلیم بیقیدوشرط در پایان جنگ جهانی اول بود که رژیم نازی روی کار آمد. به همین دلیل پس از شکست آلمان در جنگ دوم، این سیاست را تغییر دادند. در جوامع استبدادی که اکثریتی از مردم یا گروههای قومی، نژادی، مذهبی یا زبانی تحقیر میشوند، بذرهای کینه و خشونتورزی کاشته میشود و در طول زمان در دل جامعه رشد میکند و هنگامی که فرصت یابد،
به صورت انفجاری خود را نشان خواهد داد؛ بنابراین در سوریه یا هر کشور دیگری هم همین قاعده برقرار است و تا وقتی که جامعه به گروههای گوناگون تقسیم شود و عدهای به واسطه ویژگیهایی که برای خود قائل هستند خواهان برتری خود و تحقیر دیگران باشند، باید منتظر بروز چنین فجایعی هم بود.
ولی این نکته یک سوی ماجراست. در سوی دیگر کسانی هستند که خواهان این وضع نبوده و به روشنی درصدد تغییر آن هستند. آنان چه میتوانند انجام دهند تا از چیزی که میترسند، با دستان خود در ایجادش موثر نباشند و دچارش نشوند. یک پاسخ این است که به لحاظ ایجابی لحظهای برای رسیدن به جامعه مطلوب نباید از کوشش بازایستاد؛ یعنی جامعهای که تعامل میان افراد آن تا حد ممکن آزاد و به دور از فشارهای سیاسی و قدرت حکومتی باشد؛ جامعهای که موجب شود همه آحاد مردم از برابری حقوقی برخوردار شوند و تعامل و درک درستی از یکدیگر پیدا کنند.
ولی این کوشش نباید به ازهمگسیختگی ناشی از خلاء قدرت منجر شود، زیرا در این صورت تمامی آن کینهها، به صورت انفجاری ظاهر میشوند و کینهورزی و خشونت که از فرآیندهای تشدیدکننده هستند، به بازتولید بیشتر کینه و خشونت منجر میشوند.
چنین وضعی چنان مردم را مستأصل میکند که پس از پرداختن هزینههای فراوان، از زندگی تحت این شرایط خسته شده و بازگشت قدرتی یکهسالار مشابه قدرت پیشین را به ادامه این وضع ترجیح میدهند. بعضی به نادرستی گمان میکنند که جامعه مثل ساختمان است که میتوان آن را خراب کرد و از نو پیریزی کرد و بنایی بهتر ساخت. این تصور به کل نادرست است، زیرا در غیاب جامعهای که خراب شده، هیچ فرهنگ و انسانی فرهیخته نمیتواند وجود داشته باشد.
جامعه ساختاری مکانیکی ندارد که بتوان آن را خراب کرد و از نو ساخت. مثل بدن انسان است که نمیتوان اجزای آن را از یکدیگر جدا کرد و اجزای بهتری را پیوند زد. وقتی بخشهایی از اجزای بدن جدا شد، حیات انسان سلب میشود و دیگر قابل بازسازی نیست؛ بنابراین هرچند خشونت سیاسی به صورت نهفته در بسیاری از جوامع وجود دارد، ولی نباید اقدامی کرد که به صورت انفجاری بیرون بریزد. بهویژه در جوامعی که خشونت اجتماعی هم زیاد است، این دو خشونت یکدیگر را تشدید کرده و جامعه را به اضمحلال میکشاند.
تحقیر جامعه در درازمدت=خشونت های انفجاری