فرارو- ذهنیت نسلی مقالهای است پیرامون شکاف نسلها از منظر روانکاوانه به قلم کریستوفر بالِس که دکتر حسین پاینده آنرا برای وبسایت فرارو ترجمه کرده است.
قسمت اول مقاله در فرارو منتشر شد؛ قسمت دوم این مقاله را در ادامه می خوانید:
در حدود میانسالی، به این موضوع وقوف مییابیم که نسلمان چگونه در زمان به پیش میرود. هر نسلی رویدادهای مهمِ زمانهی خود را تعبیر و آن تعابیر را ابراز میکند. برای مثال، من کاملاً آگاهم که کتاب اخیر اریک اریکسون با عنوان مشارکت حیاتی در کهولت، معرف طرز تفکر نسل او دربارهی نحوهی زندگی در مراحل مختلف عمر است.
وقتی نوجوان بودم، پدرم کتاب جنس دوم نوشتهی سیمون دو بوار را به من داد تا با خواندنش معلوماتم را بیشتر کنم. اکنون که کتاب اریکسون را میخوانم، احساس میکنم به لحاظ نسلی، در جایگاه مشابهی قرار گرفتهام، زیرا آثار اعضای نسلی کهنسالتر را میخوانم که روش بسیار خاصی برای ژرفاندیشی در باب زندگی خود دارند.
آدمی در مرحلهی معیّنی ــبه گمانم در میانسالی ــ متوجه میشود که با مرگ والدینش، او آخرین شخص در یک مثلث نسلی است، چرا که معمولاً در آن هنگام سالها از مرگ پدربزرگها و مادربزرگهایش میگذرد. اگر در گذشته شاهد این بودیم که فرهنگ نسلهای بعدی جایگزین فرهنگ ما شد، اکنون میبینیم که کل یک مثلث نسلی در معرض نابودی خواهد بود مگر اینکه سرگذشت این خانواده و ذهنیتِ نسلهای قبلی را به نسلهای جدید منتقل کنیم.
مایکل ایگناتییف (متولد 1947) در شرح سرگذشت خانوادهاش، مینویسد:
پدرم که آخرین فرد از آن نسل است، در فوریهی 1917 چهار ساله بود … حافظهاش صرفاً دو سوی این مغاک را به یاد میآوَرَد، یعنی همه چیز را به قبل و بعد از انقلاب تقسیم میکند. اما من از واپسین نسلی هستم که نسل او را میشناسد، واپسین نسلی که قادر است به کُنه خاطراتشان پی ببرد و حضور گذشتهی آنان را در طنین صدایشان و در نگاه خیرهشان به گذشته احساس کند.
در سال 1977، شرلی ویلیامز در مقدمهای بر کتاب [ورا بریتن با عنوان] گواه جوانی چنین مینویسد:
این کتاب شرححال خودم است و نیز مرثیهای برای یک نسل … امیدوارم نسلی نوین که با جنگ جهانی اول فاصلهی بیشتری خواهد داشت، [با خواندن این کتاب] درد و دلهرهی جوانان شصت سال پیش را کشف و از راه این کشف، آن را درک کند.
گواه جوانی از جمله کتابهایی بود که پدرم در تحقیق برای نگارش زندگینامهی خویش مجدداً خواند. او زندگینامهاش را نه به منظور انتشار، بلکه صرفاً برای فرزندانش به رشتهی تحریر درآورد.
وی کتاب گواه جوانی را به همسرم هدیه کرد و پشت جلد آن نوشت:
سوزان عزیز، این کتاب کمک میکند که دریابی پدربزرگها و مادربزرگهایت چه روزگاری را از سر گذراندند و چگونه انگلستانِ سال 1914 تدریجاً تغییر کرد و ــچه بخواهیم و چه نخواهیم ــ به انگلستانِ امروز تبدیل شد. اگر همهی آن مردان شریف در فرانسه جان نداده بودند و آن ضربههای هولناکِ روحی به همهی آن زنان وارد نشده بود، امروز وضع انگلستان چگونه میبود؟ یکی از تحولاتی که رخ داد قطعاً مایهی خرسندی تو است: سیاست دانشگاه آکسفورد در مورد تحصیلات زنان به کلی تغییر کرد!
با مهر،
ساشا
نسلی کتابی را به نسلی جوانتر میدهد تا زندگانی پدربزرگها و مادربزرگها را، که اغلب بدرود حیات گفتهاند، بشناساند. لیکن این ستایشها همچنین نشانهی تعمق نسلِ کهنسالتر دربارهی آن چیزهایی است که دیگر وجود ندارند: یادآوری بیدغدغهی خاطرات نسلی که از صفحهی روزگار پاک شده است.
پس میتوان نتیجه گرفت که انتقالِ [فرهنگِ] نسلها، طی مراحلی مجزا صورت میگیرد:
1. والدین با معرفی خویشتن و نیز اُبژههایشان به فرزندانِ خردسالشان، فرهنگی از اُبژهها را ارائه میکنند که نوجوانان با استفاده از آن، ذهنیتِ زمانهی خودشان را به وجود میآورند.
2. وقتی نسلی درمییابد که نسل نوظهوری دست اندرکارِ غصب جایگاه اوست، میتواند یا فرهنگزایانه تسلیم شود و یا با خصومت و توسل به فرایندهایی مخرب با عصر جدید روبهرو شود.
3. هنگامی که نسلهای کهنسالتر زوال مییابند، نسل ماقبلِ آخر ممکن است روح عصر پیشین را به جوانان منتقل کند یا نکند. اگر چنین انتقالی صورت بگیرد، گذشته با زمان حال و نیز با آیندهای که ناگزیر آن نسل را شامل نخواهد شد، پیوند میخورد.
فضای بالقوهی نسلها
اگر بخواهیم مفاهیم [نظریههای روانکاوانهی] وینیکات را به کار ببریم، میتوانیم بگوییم ذهنیت هر نسلی، فضایی است بالقوه که در آن میتوان اُبژههای نسلی را خلق کرد و به مدد آنها تجربیات و دیدگاههای جمعی قشر جوان را بنیاد نهاد و تا حدودی دربارهی آن تجربیات و دیدگاهها مداقّه کرد. در شرایط مطلوب، هر نسلی میتواند با اُبژهها «بازی» کند تا نهایتاً فرهنگ خاص خود را بنیان گذارد.
اگر نسل دههی 1960 توانست با روشهایی کاملاً بیسابقه خود را به نسلی بنیادستیز تبدیل کند، این بدان سبب بود که نسل قبلی گروه «بیتلها»، شورشیانِ بیآرمان، موسیقی راک، مجلهی مَد [به معنای «بیعقل»]، آرتور میلر و چارلز رایت میلز را به وجود آورده بود. درست است که دههی 1960 آراء و عقاید نسل دههی 1950 را نپذیرفت، اما بنیادستیزیِ آن عصر را به ارث برد. محق بودنِ نسل دههی 1960 به بازی با اُبژههای نسلی را انتقالِ فرهنگ دههی 1950 تضمین کرد، و این شاید تساهلآمیزترین انتقالِ فرهنگی در دورهی مدرن بود. ممکن است نسلی واجد مکان، زمان یا اقتدار لازم برای بازی با اُبژههای نسلی نباشد. نسلِ سر در گمِ سالهای 18-1914 از چنین مکانی محروم بود.
اگر هدفمان بررسی همهجانبهی این روانشناسیِ نسلها بود، آنگاه جالب میبود که ماهیت فضاهای بالقوهی نسلی را با یکدیگر مقایسه کنیم، ببینیم کدام اُبژهها به عنوان نشانههای ذهنیت نسلها برگزیده میشوند، و حوزهی این قبیل اُبژهها را ــبه منزلهی باورهایی ناخودآگاه که ممکن است بیمارگونه و یا زایا باشند ــ مورد تحلیل قرار دهیم. تأسیس «سازمان جوانان هوادار هیتلر» [در آلمانِ نازی] ثابت کرد که ذهنیتِ جمعیِ همهی آحاد یک نسل میتواند بیمارگونه باشد. لیکن برای دانستن اینکه آیا فرایندهای نسلی در تکاملِ تدریجی قدرت هیتلر نقشی بسزا داشتند یا خیر، به اطلاعات بیشتری دربارهی روابط نسلها در آلمان نیاز داریم.
برای مثال، به این پرسشها باید پاسخ دهیم که: آیا در مثلث هر نسل، مسئولیتی ساختاری نیز وجود دارد؟ وقوع بحران درونی و فروپاشی این مثلث چه پیامدهایی خواهد داشت؟ (باید در نظر داشت که چنین رخدادی، تفاوتهای نسلها را محو میکند، یعنی همان تفاوتهایی که ــبه هنگام مشقت اجتماعی ــ یک نسل با استفاده از آنها نسلهای دیگر را وارسی و متعادل میکند.) آیا ساختاری نسلی در آلمانِ زمانِ هیتلر فروریخت؟
اُبژههای نسلی، همچون خاطراتِ پوشان، تعبیر نسل جدید از هویتش را در شیء (یا رویدادی) واقعی متبلور میکنند. هویت هر نسل، آمیزهای عجیبوغریب از مفاهیمی است که یا توسط همان نسل ابداع شده و یا به آن تحمیل گردیده است، زیرا پسندهای اشخاص در زمینهی موسیقی و نیز تعابیری که در زبان ابداع میکنند، با رویدادهای خارج از کنترلشان سنخیت دارد (رویدادهایی مانند جنگ، بحران اقتصادی و نظایر آن). با این همه، اُبژههای نسلی همچون اُبژههای هنرِ عوامپسند باب روزند، دقیقاً به این دلیل که با زمانِ تاریخی در هم میآمیزند. دورهی نوجوانی است که به نحو شگفتآوری با دیالکتیک «شخصی/اجتماعی»، «مسئولانه/نامعقول» و «عمدی/اتفاقی» در زندگی انسان همخوانی دارد. هرگز نمیتوان به کُنه واقعیتِ این جهان و پیچیدگی رویدادهای آن پی برد.
آشفتگی مطلقِ این رویدادها همواره سامانطلبیِ ما را تا حدی نقض میکند. نوجواناناند که این تنش را به کاملترین شکل آن به نحوی بسیار جدی تجربه میکنند و ــپس از تجدید قوا در سنینِ بیست الی سیسالگیشان ــ تعابیری را دربارهی فرهنگ و جامعه ارائه میکنند که مبیّنِ تجربهی جمعی آنان از زندگی است.
هر نسلی اُبژههایی را به وجود میآوَرَد که حاکی از تاریخ دوران کودکی آحادِ آن نسل است. این اُبژهها بیانگرِ دیدگاهی دربارهی سرگذشتِ جمعی عدهی کثیری از انسانهاست که توقع داشتند (و هم از آنان توقع میرفت) که تاریخساز شوند و در عین حال واقف بودند که زندگی مملو از رویدادهایی است که سامانِ منسجمشان را تاریخ در واقع نمیتواند بربتابد.
بنابر این، ذهنیتِ نسلی نشاندهندهی برداشتی است که نسلها از جایگاه خود در تاریخ دارند؛ به عبارت دیگر، ذهنیتِ نسلی مجموعهای از رؤیاست که از تأثیر واقعیت بر آحاد هر نسل سرچشمه میگیرد. من اعتقاد دارم که بحرانهای تاریخی (از قبیل جنگ، وخامت وضعِ اقتصاد، ترور، بلایای طبیعی) مسبب کارِ نسلی میشوند، چرا که نسل جدید با استفاده از تعابیرِ ناخودآگاهانهاش از رویدادها، اُبژههای نسلی آگاهانهای را پدید میآوَرَد. به این صورت است که بحران، ذهنیت میآفریند.
هنگامی که رهبران جهان، رویدادهای جهان و فرایندهای جهانی یوغِ حساسیتِ نسلی را بر ما مینهند، واقعیت نیز احساسات ما را (خواه در زمان کودکی و خواه در نوجوانی یا جوانی) به بازی میگیرد. وقایع و فرایندهایی که ناگزیر نابخردانهاند، ما را وامیدارند که به سرنوشت احتمالی خود بیندیشیم و به همین سبب به ایفای نقشی تاریخی فراخوانده میشویم. در مواقع بحران، به نظر میرسد که هر نسلی بیش از پیش بر اُبژههای خود (بویژه در ترانهها و آثار ادبی) تأکید میورزد.
این تأکید به نوبهی خود باعث میشود که اُبژههای نسلی به طرزی واضحتر ماهیت آن نسل را معلوم کنند و آن را از نسلهای قبلی و بعدی متمایز سازند؛ حال آنکه نسلهای شکلگرفته در زمانهای عاری از تجربیاتِ دشوار و ذهنیتآفرین، تا به این حد با سایر نسلها مرزبندی ندارند. مقایسهی نسلهای دههی 1970 و دههی 1980 به همین دلیل دشوارتر از مقایسهی نسلهای دو دههی 1950 و 1960 است، چرا که بحرانهای تاریخی دهههای 1950 و 1960 «کارِ نسلی» را افزایش دادند و از این طریق ذهنیت نسلی را تشدید کردند.
در حقیقت، شاید بتوان گفت که نسلهای دو دههی 1970 و 1980 از جمله به این دلیل موسیقی، هنرپیشگان معروف و غیرهی دهههای 1950 و 1960 را برای خود اختیار کردند که نسلهای این دو دهه [1950 و 1960] چندان خود را از سایر نسلها متمایز نساختند و ذهنیتِ خود را به میزانی بسیار اندک مشابه ذهنیتِ نسلی دیگر میدانند. البته این نظر میتواند جای بحث داشته باشد، زیرا فاصلهی کمِ ما با دهههای 1970 و 1980 مانع از آن است که درک روشنی از هویتِ نسلی این دو دهه داشته باشیم و لذا برداشت ما دقیق نیست. اما اینکه این نسلها همان سبک موسیقی و خاطراتِ دهههای 1950 و 1960 را احیا کردهاند، نشاندهندهی الهامبخش بودنِ فوقالعادهی دههی 1960 است، به نحوی که نسلهای بعدی سوق داده شدند به اینکه آن دهه را به منزلهی اُبژهی نسلی خودشان تا حدودی بازآفرینی کنند.
به این ترتیب، دههی 1960 به مثابهی اُبژهی نسلی دههی 1980، عمدتاً اُبژههای موسیقیایی، یا مجموعهای از مُد، خط مشی سیاسی و اتفاقات تاریخی است. این مجموعه، دههی 1960 را چنان سامانمند میسازد که حضور مرتب و منظمِ آن دهه میتواند دلالت بر اُبژهی «غیر ما» داشته باشد (به رغم اینکه نسل دههی 1980، دههی 1960 را به منزلهی اُبژههای نسلی اختیار کرد).
برای آن دسته از ما که در دههی 1960 «پا به سن گذاشتیم»، تا حدی تعجبآور (و در عین حال عبرتآموز) است که نسل دههی 1980 اُبژهی دههی 1960 را برگزید. در اینجا به نحو روشنتری میتوانیم ببینیم که اُبژههای نسلی، شکل نامگذاریهای جمعی ناخودآگاهانه، و نیز شکل تخیلات و رؤیاهایی را به خود میگیرند که از راه تبدیل اُبژههای تاریخی به خاطراتِ پوشان، جنبهای اسطورهای به زندگی معاصر میدهند. نسل دههی 1980 به گونهای دههی 1960 را بازآفرینی میکند که روحیهی مبارزهطلبی به طرز عجیبی از آن حذف شده است.
هر نسلی، پیوستن خود به تاریخ را شاهد میشود. همچنان که برخی از اُبژههای نسلی ما (یعنی همان اُبژههایی که نشانهی شورمندیِ تجربیاتِ عملیِ ما و لذا واقعیتِ عاطفی است) به اُبژههای تاریخی تبدیل میشوند، کارکردشان نیز تغییر میکند. ما که مارتین لوتر کینگ یا گروه «بیتلها» اُبژههای نسلمان بودند، به چشم خود شاهدیم که اُبژههایمان ــبه همراه خودمان ــ به اُبژههایی تاریخی استحاله مییابند و دیگر صرفاً از نظر دلالتهای تاریخی اهمیت دارند. بدین ترتیب، پیش از مرگ شاهدیم که نسلهای بعدی ما را به تاریخ میسپرند و همزمان با رخ دادنِ این فرایند طبیعی، همگی ما از ناهمخوانی اجتنابناپذیرِ اُبژههای نسلمان با منزلت جدیدشان به عنوان اُبژههای تاریخی، آگاه میگردیم.
نسل جدید (وقتی که آحادِ آن بیست الی سیسالهاند) میتواند دچار این توهم باشد که فرهنگ معاصر را به تنهایی ایجاد و تعریف خواهد کرد؛ لیکن نسلهای میانی (یعنی آنهایی که بین چهل تا شصت سال دارند) «هیچ توهمی» دربارهی توانایی فرهنگسازی نخواند داشت. در واقع، آنان شاهدند که همزمان با قرار گرفتنشان در تاریخ، دیدگاه نوینی در خصوص فرهنگ و واقعیت اجتماعی جایگزین دیدگاه آنان میشود. به کمک این حقیقتِ انکارناپذیر باید بتوانیم جنبههای اجتماعی و روانشناختیِ بحران میانسالگی را بررسی کنیم، چرا که چنین بحرانی نه فقط از درونِ فرد به وجود میآید، بلکه همچنین فرهنگ نیز آن را مجاز میشمرَد: بدون اینکه خود واقف باشیم، از نسلهای زمانهمان تبدیل میشویم به یادگارهایی ملی، به یادداشتهایی سیّار دربارهی تاریخ، [یا به تعبیری سادهتر] به افرادی مسن.
چندین سال پیش، زمانی که متأسفانه در هتلی بیش از حد نزدیک به محوطهی دانشگاه کالیفرنیا اقامت داشتم، شدت گرفتنِ فرهنگ جوانان تا حدی مرا متألم کرد. برای مثال، متوجه شدم که این نسل نوین، به طرز جدید و عجیبی با یکدیگر سلام و احوالپرسی میکنند: به جای دست دادن، آنان با مشتهای گرهکرده به نرمی به یکدیگر مشت میزدند، آنگاه ــایضاً به نرمی ــ دست یکدیگر را میگرفتند و پس از گره کردن انگشتانشان در یکدیگر، مجدداً با دستهایشان به یکدیگر فشار میآوردند.
شاید توالی این طرزِ سلام و احوالپرسی را من به طور دقیق بازنگفته باشم، اما مثال خوبی برای روشن شدن این بحث است، زیرا یقیناً آن عده از ما که به دههی 1960 تعلق دارند آئینهای سلاموعلیک کردنِ آن زمان را به یاد دارند، بویژه نشان دادن علامت V با انگشتهای دست به نشانهی پیروزی را که از دیدگاهی منفی زبانزدِ همگان شده بود. باری، آن آئینها اکنون کجایند؟ آن هنرِ سلاموعلیک کردن، سرانجامش چه شد؟ آن نشانههای همبستگی نسلی که تبلورش محکم گرفتن دستان دیگران است، چه سرانجامی یافتند؟
وقتی سنمان به سی الی چهل سال میرسد، این آئینهای سلاموعلیک کردن محو و نابود میشوند تا اینکه بین چهل تا شصتسالگی به روشِ متعارفِ سلاموعلیک کردن ــیعنی دست دادن ــ تسلیم میشویم، درست همانطور که کاربرد تعابیرِ زبانی عجیبوغریب نیز (مانند «گرفتم» یا «چه چیزِ خفنی») جای خود را به عبارات و تعابیرِ متعارف میدهند («درک میکنم» یا «چقدر شگفتآور»). هنگامی که ما حقِ خود ــدر مقامِ خالقانِ پدیدههای منحصر به نسلِ خودمان ــ را به نسل نوظهور میبازیم، به آداب و رسومِ متعارف نیز تن در میدهیم. پیدایش هر نسل مبیّنِ نشانههای فراوانی از تجربهی جمعیِ ذهنی کردنِ واقعیت است، زیرا یک نسل متشکل از «برادران» و «خواهرانی» است که در زمانهی خود با یکدیگر پیوند مییابند.
لیکن با گذشت زمان، و همچنان که ظهور نسل جدید چهارچوب زمان را دگرگون میکند، نشانههای سلام و احوالپرسیِ برادران و خواهران (که بر دوستی پنهانی آحاد هر نسل دلالت دارد) جای خود را به رسوم اجتماعی میدهد و این زمانی است که ما دیگر به نسلهای قبلی ملحق میشویم.
بدین ترتیب، شکلگیری هر نسلِ جدیدی مترادف است با رخ دادنِ فرایندهای ذهنی شدید؛ یا به بیانی دیگر، در این دوره نَفْسِ مفردْ خود را بخشی از فرایندی جمعی میداند که او را همراهِ خود به پیش میبَرَد. موسیقی، مُدِ لباس، اصطلاحات و تعابیرِ زبانی، و نحوهی رفتار اجتماعی ظاهراً ترجمانِ بلافصلِ آن اجزائی از نَفْساند که جایگاه خود را در انبوه اُبژههای نسلی مییابند. با گذشت زمان و به واسطهی زمان، این دورهی غوطهور شدنِ نَفْس در فرهنگ، جای خود را به نَفْسِ پیچیدهای میدهد که این نَفْسها را در مکانی کموبیش عینیتپذیر گرد هم میآوَرَد، و این زمانی است که انسان آن نَفْسها را به منزلهی اُبژه مورد تعمق قرار میدهد.
در جریان گذارِ هر نسلی، آحاد آن نسل کمتر در فرهنگ اجتماعی غوطهور میشوند، رفتارشان بیشتر متعارف است تا غیرمتعارف، و گرایش فزایندهای به مشاهدهی روشنتر نَفْس و اُبژههایش دارند. معنای حکمت، از جمله همین است: حکمت آن درایتی است که از راه تأمل در تجربیاتِ قبلی حاصل میآید.
برای آن کسانی که به نسلهای میانی تعلق دارند و اکنون در مقامِ نَفْسهایی مفرد کمتر در فرایند فرهنگ غوطهورند و بیشتر حکم اُبژههایی عینیشده در تاریخ را دارند، این دوره مترادف است با زمانِ دگرگون شدن از نَفْسِ مفرد (که درون فرایندی به ظاهر دربرگیرندهی اجزای نَفْس قرار دارد) به نَفْسی پیچیده که نَفْس را درونِ زمانِ تاریخی میبیند. من این سِیرِ تکاملی را مشابه گذار از دنیای خواب و رؤیا (یعنی زمانی که آدمی نَفْسی ساده در این فرایند است) به نَفْسِ بیدارشده و آگاه میدانم، همان نَفْسِ پیچیدهای که تجربههای رؤیایش را به منزلهی یک اُبژه مورد تعمق قرار میدهد. لیکن تجربهی رؤیا را هرگز نمیتوان از طریق ضمیر آگاه بازآفرینی کرد. با توجه به این اصل، باید نتیجه گرفت که تجربهی مشارکت در شکلگیری یک نسل، موضوعی نیست که بتوان آن را به صورت روایتی آگاهانه بیان کرد، اما این تجربه با گذشت زمان همچنان در ذهن کسانی که آن نسل را به وجود آوردند به صورت اُبژههای درونی باقی میمانَد، اُبژههای که همواره عزیزتر میشود.
بنا بر آنچه گفتیم، میتوان نتیجه گرفت تکامل هر نسل با گذار از مراحلی صورت میگیرد که عبارتاند از:
1. نسل نوظهور در کودکی با اُبژههایی بازی میکند که نسل والدین در اختیارش میگذارند. برخی از این اُبژهها نشاندهندهی دلمشغولیهای نسل والدین در دوره و زمانهی خودِ آنهاست. والدین با فراهم کردنِ این اُبژهها، هویت جمعی خود را ناخودآگاهانه به فرزندان منتقل میکنند.
2. در همان حال، بحرانهای تاریخی (یا رویدادها و شخصیتهای مهم) نیز به کودکان عرضه میشوند. کودکان با فرهنگ همسالانِ خود این رویدادها و شخصیتها را تبدیل میکنند به وقایعی که همگی در آن سهیم هستند و بدین ترتیب نخستین اُبژههای نسلی به وجود میآیند.
3. نسل جدید در نوجوانی آهستهُآهسته ــو تا حدودی در مخالفت با فرهنگ والدین ــ به هویت جمعی خود پی میبَرَد.
4. هر فردی در اوایلِ دههی دومِ عمرش دچار خودشیفتگی نسلی میشود و در همان حال که این خودشیفتگی نسلی فرهنگ را به تصویری از آن نسل تبدیل میسازد، فرد یادشده [همچون سایر آحادِ نسلِ خود] خیال میکند که بینش [جدیدی] را شکل میدهد. این زمانی است که نَفْسِ مفردِ نسلی در فرایند [اُبژهسازی] غوطهور است.
5. بین بیست تا سیسالگی هر چه بیشتر به حد و مرزِ نسلِ خویش واقف میشویم، حد و مرزی که نسل جدید با اشغال فزایندهی فضای نسلی ایجاد کرده است.
6. بین چهل تا پنجاهسالگی و نیز پنجاه تا شصتسالگی تشخیص میدهیم که اُبژههای نسلی ما ــهمان اُبژههایی که برای شکلگیری هویت نسلیمان و درک ما از این هویت بسیار ارزشمندند ــ دورهی زمانی خاصِ خود را دارند. در این مرحله، فرد شاهد تبدیل نسلِ خود به شیئی تاریخی میشود، و این حرکتی است از ذهنیتی عمیقاً مشارکتجویانه (نَفْسِ مفرد) به امر عینیتیافته.
7. در شصت الی هشتادسالگی، به شیئی تاریخی تبدیل میشویم که جایگزینِ خودِ ما خواهد شد و به همین دلیل احساسمان این است که از تجربهی عملیِ نسلمان گذار میکنیم و به تاریخ میپیوندیم.
به این ترتیب، آحاد هر نسل همچون واحدی در زمان با یکدیگر سفر میکنند، همچون واحدی از زمان که در بحبوحهی اوضاعی که یکپارچگیِ تأویلی را برنمیتابد، اجزاء خود را گرد هم میآوَرَد تا معنادار شود. همچنان که رویدادهای جهانی با نوعی آشفتگی آشنا یکی پس از دیگری حادث میشوند، اُبژههایی را برمیگزینیم تا به صورت جمعی هویتدار گرد هم آییم، هرچند که ممکن است خودمان هم از دلالت این انتخابها آگاه نباشیم. چه بخواهیم و چه نخواهیم، سرنوشت هر نسلی این است که بر خود دلالت داشته باشد، که دالهایش را برگزیند: ما از آن اَشکال (موسیقی، کتابها، مُد) به منظور عینیت دادن به هویت نسلمان استفاده میکنیم.
بر این اساس، ذهنیتِ نسلی نوعی تعیینِ هویتِ جمعی است. هر فرد درونِ حوزهای از اُبژههای نسلی زندگی میکند که تفسیری ناخودآگاهانه از نظر اشخاصی همچون او دربارهی تجربهشان از زمان و مکان ارائه میکند. من بخشی از نسلِ خود هستم و اُبژههای نسلی زمانِ من، مرا با نحوهی تشکیل گروه همسالانم در ارتباط قرار میدهند. من شباهت خاصی با اُبژههای نسلِ خویش ندارم، لیکن ــهمانگونه که پیشتر اشاره کردم ــ انتخاب اُبژهها (یعنی آن اُبژههایی که نشانههای هویتِ نسلی قلمداد شدهاند) نه از میلِ فردی بلکه از تفسیر ناخودآگاهانهی تجربیاتِ عملیِ جمعی سرچشمه میگیرد.
پس آیا همهی رویدادهای تاریخی، الزاماً اُبژههایی نسلی نیستند؟ به گمان من، خیر. برخی «رویدادها» بهیادآورنده یا نشاندهندهی پنداشت یک عصرند. اشغال آبراه سوئز توسط نیروهای نظامی غرب و پرتاب ماهوارهی اسپوتنیک به فضا، تقریباً در یک مقطع زمانی رخ دادند. اینها وقایعی تاریخیاند، لیکن موفقیت اتحاد شوروی در پرتاب اسپوتنیک به فضا احساسی را در نسل من در پی داشت که نه اشغال آبراه سوئز قرین آن بود و نه حتی انقلاب مجارستان.
من با دوستم به جشنی رفته بودم و آنجا بود که کسی خبر پرتاب اسپوتنیک را به جمعِ ما گفت. جشن متوقف شد. هیچکس نمیدانست این واقعه را چگونه تعبیر کند. ما تبدیل به نسلی دیگر در تاریخ شدیم که میبایست با دیدگانی جدید به آسمان نگاه میکرد. اکنون آسمان شامل ستارگانی کوچک و به ظاهر مصنوعی میتوانست باشد (و عملاً هم بود) که به دور سیارهی ما میگشتند و حاکی از مسابقهی تسلیحاتی بودند. چرخ گردون دیگر نمیتوانست همچون گذشته باشد.
اسپوتنیک یک واقعه بود، اما در آن زمان تأثیری بسیار تکاندهنده بر ما گذاشت. برای نسل من که در آن سالها به میانهی نوجوانی رسیده بود و تازه در حال شکل گرفتن بود، این واقعه باعث انجام کارهای جدی در سطح گروه همسالان شد. ما مدتها و مدتها دربارهی پرتاب اسپوتنیک به فضا صحبت کردیم. در آن جشن، یکی از دخترها چنان گریست که گویی دنیا به آخر رسیده است. یک فوتبالیستِ بلندپرواز هم گفت که این [دستاورد شوروی] مهم نیست، زیرا آمریکا به زودی ماهوارهای را در مدار زمین قرار خواهد داد.
با این حال، ما همگی این احساس را داشتیم که به دنبال این واقعه، به خدمت زیر پرچم فرا خوانده شدهایم، فرصت زیادی نداریم، با علم به اینکه از ما انتظار میرفت متقابلاً کاری بکنیم. در مطبوعات و تلویزیون، آمریکا با این احساس که از شوروی عقب افتاده است، شتابزده دربارهی این موضوع سخن میگفت که آیندهی این کشور را نسل جدیدی رقم خواهد زد که قادر است این عقبافتادگی را جبران کند.
لیکن من جنبهی دیگری از این موضوع را نیز به یاد میآورم: اینکه آن روز و در آن جشن، این رویداد، به رغم اعلام شدن خبرش، چگونه آتشِ هیجان مرا واقعاً خاموش کرد. عطش من و دوست دخترم […]، یا به عبارتی دنیای شهوانی ما را دنیای پُرماجرای بیرون بر هم زد. نه ورودِ حادثهسازِ یکی از والدین که با تنه زدن راه خود را باز کند و بپرسد ما در آنجا چه غلطی میکردیم، بلکه ورود عجیبوغریب چیزی جدید و غیر عادی جشن ما را خراب کرد: خودِ تاریخ و آیندهی ما به داخل آن اتاق آمدند و محفل ما را به هم ریختند.
فرهنگ گاهی شکل کارکردی روانی، یا بازنمایی موضوعاتِ اجتماعی و رویدادهای تاریخی، را به خود میگیرد. در سال 1957، نمایشِ موزیکالِ موسوم به قصهی محلهی غربی اثر لئونارد برنستاین در تماشاخانههای برودوِی اجرا شد و با اقبال گرم مخاطبان مواجه گردید. این نمایش، اُبژهای فرهنگی بود که تا اندازهای به موضوع تعارض اجتماعی در نیویورک و آمریکا میپرداخت.
شاید ترانهی «آدمخوارِ بنفش»، که در سال 1958 پُرفروشترین ترانهی پاپ شد، مبیّنِ هراس سفیدپوستان بود؛ نه هراس از اینکه جانداری بنفشرنگ آنها را بخورد، بلکه هراس از بلعیده شدن توسط سیاهپوستانِ خشمگینی که نارضایتیشان هر چه بیشتر آشکار میشد. آیا میتوان گفت که یکی دیگر از ترانههای پُرفروشِ سال 1958، به نام «به چنگ آور شهابی ثاقب را»، به این دلیل طرفداران کثیری پیدا کرد که این اُبژهی فرهنگی تجربهی مربوط به اسپوتنیک در سال قبل را [مانند یک «خاطرهی پوشان»] پوشاند؟ آیا میتوان گفت برخی اُبژههای فرهنگی حکم اُبژههایی پوشان را دارند که امر واقعی را بر امر درونی [ذهنی] اِعمال میکنند، یا امر واقعی را مجدداً با امر تخیلی در هم میآمیزند، و اینکه حاصل این کار نشاندهندهی اثرِ جمعیِ اندیشه است که به هستیِ جمعی ربط داده شده است؟ پس میتوان نتیجه گرفت که هنر گهگاه حوزهای پوشان است که اُبژههایی پوشان فرامیآورد، اُبژههایی که تأثیر فرهنگ بر امر واقعی را منعکس میکنند.
بدین ترتیب، از میان شمارِ زیادِ اُبژههای فرهنگی سال 1958، میتوان یکی دو ترانه را یافت که با پوشاندنِ امر واقعی، آن را به اُبژههای ویژه تبدیل میکنند. همچنین باید توجه داشت که اُبژههای فرهنگیِ فوقالعاده ویژهای نیز وجود دارند (از قبیل ترانهی «به چنگ آور شهابی ثاقب را») که با دادنِ هویتی خاص به نسلی نوظهور، موجب همبستگی آحاد آن نسل در زمان میشوند (و این کارکردِ اُبژههای نسلی است).
مشارکت ما در امور نسلمان، صرفاً بخشی از زندگی فرهنگی ما را در بر میگیرد. درست همانطور که همهی ما، به درجات مختلف، نیازمندیم که به دوره و زمانهی خودمان تعلق داشته باشیم، به همان ترتیب نیاز داریم که در فرهنگ ماورای نسلِ خود نیز سهیم شویم. منظورم این است که ما در جستوجوی اُبژههای فرهنگی با قدمتی چندصدساله و حتی چندهزارسالهایم، دقیقاً به این سبب که به نظرمان میآید این اُبژهها از مشارکت ما در نظمی کیهانی حکایت میکنند. هنگامی که در تالارهای موزهی اوفیتسی یا موزهی لوور به تابلوها و اشیاء به نمایش گذاشته شده خیره میشویم، هنگامی که در خیابانهای شهر رم قدم میزنیم، وقتی به سمفونیهای بتهوون گوش میکنیم، یا وقتی نمایشنامههای سوفکل را میخوانیم، در واقع در فضایی ماوراینسلی به سر میبریم که نیاز ما به بودن در نظمی کیهانی را برآورده میسازد.
پس اگر فضای نسلیِ بالقوهای با اُبژههایی نسلی وجود دارد که ما را در زمانهی خودمان همبسته میسازد، نظم کیهانی بالقوهای با اُبژههایی همگانی نیز وجود دارد که با رهانیدن ما [از زمان و مکان خاصمان] امکان مشارکتمان در فضایی بیزمان را فراهم میآوَرَد.
هر یک از ما میزان مشارکتش [در فرهنگ نسلِ خویش] را تعیین میکند. برخی از ما استثنائاً از سهیم شدن در ذهنیت نسلمان اکراه داریم و در نتیجه از ترانههای عامّهپسند، ادبیات معاصر، امورِ سیاسی جاری، و از این قبیل خوشمان نمیآید. برای مثال، برخی شخصیتهای اسکیتزوئید ظاهراً زمانهی خودشان را فراموش میکنند؛ به نظر میرسد که آنان به نحو عجیبوغریبی از دوره و زمانهی خود منقطع شدهاند و صرفاً در نظم کیهانی حرکت میکنند. یکی از بیماران من، که محققِ ادبیات یونان و رومِ باستان است، هرگز هیچیک از آثار ادبی معاصر را نخوانده بود، روزنامه نمیخواند، از فرهنگ معاصر به کلی بیاطلاع بود و هیچ میل و کششی به نسلِ خود نداشت. یا دستکم ظاهراً چنین وضعی داشت. او با توجه به روحیهی جدی خود، فرهنگ معاصر را مشمئزکننده تلقی میکرد.
از دورهی کودکی، فرهنگ همسالانِ خویش را نپذیرفته بود و با کیف چرمی و نخستین نشانههای نظم کیهانی (مانند کتابهای شعر، متون ادبیات باستان، لباسهایی که شکل لباسهای متداول را نداشت و او را از عصر خویش منقطع میکرد) در حیاط مدرسه قدم میزد. در مقالهی حاضر لزومی نیست که بیش از این دربارهی این بیمار بحث شود و قصد من هم صرفاً اشاره به او بود؛ یقیناً همهی ما با این قبیل اشخاص آشنائیم.
بنا بر آنچه گفته شد، انسان به شکلهایی بسیار گوناگون میتواند با نسلِ خود و جایگاه خویش در زمانهی نسلش ارتباط برقرار کند: برخی از افراد، با کمال میل جایگاه نسلیشان را میپذیرند و خودْ مظهر آن میشوند؛ برخی نیز به کلی به نظم کیهانی پناه میبرند.
همچنین هر طبقهی اجتماعی، نژاد و جنسیتی، جایگاهی متفاوت در ذهنیتِ غالب در زمانهاش برای خود قائل میشود. اینها عواملی است که هم برداشت هر کس از نسلِ خودش را بغرنجتر میکند و هم اینکه در عین حال با پیچیدگی مواضعِ آحاد آن نسل، بر غنای این شکل از ذهنیت میافزاید.
دیالکتیک بیننسلی، همهی ما را در خشونت، پذیرش و زایشِ فرهنگی درگیر میکند. ما با افرادِ بزرگتر از خودمان تخالف میورزیم، آنها هم با ما مقابله میکنند. آنها راهی برای پذیرفتن ما ــیعنی مجال دادن به تولد نسل ما ــ نمییابند و یا مییابند، همانگونه که ما اُبژههای نسلیِ آنان را از آنِ خود میکنیم، به برخی از آن اُبژهها جنبهای تاریخی میبخشیم، و در نظمی کیهانی کاربردپذیرشان میسازیم، نظمی که ممکن است یک نسل را در جایگاهی ماوراینسلی قرار دهد.
این دیالکتیک بیننسلی، هر چند که ممکن است دردناک و سبعانه باشد، اما میتواند لذتی راستین نیز افاده کند. چند ماه پیش، به ضیافت شامی فکر میکردم که مشتاق شرکت در آن بودم و بدون آنکه متوجه باشم، افکارم را به زبان میآوردم و با خود حرف میزدم. دخترخواندهی پانزدهسالهام پرسید: «حالا چه کسانی قرار است به آن مهمانی بیایند؟» چند نفری را نام بردم. او گفت: «ای بابا، باز هم این آدمهای عُنُق!» دریافتم که با چه شدتی با آن افراد ضدّیت میورزد و پرسیدم: «عُنُق دیگر یعنی چه؟» پاسخ داد: «خودِ شما آدمِ عُنُقی هستید.» گفتم: «آخر عُنُق یعنی چه؟» دخترخواندهام با خنده گفت: «خُب میدانید دیگر، خودِ شماها.» من هم جواب دادم: «منظورت ما میانهسالها هستیم؟» و او به نشانهی تأیید سرش را تکان داد. پرسیدم: «بگو ببینم چه چیزِ دیگر ما را عُنُق میکند؟» جواب داد: «پُرچینوچروک بودنِ پوستتان»، و من دریافتم که چینوچروک پوست واقعاً نشانهی کهولت است.
در واکنش به او گفتم: «شماها چه؟ شما چه هستید؟» گفت: «ما نام نداریم.» جواب دادم: «کم لطفی میفرمایید، البته که نام دارید. شماها هم نازکنارنجی هستید.» این جمله او را برافروخت و به دیالکتیک بیننسلی واداشت، دیالکتیکی که اکنون در کنار «عُنُقها» و «پُرچینوچروکها» نام دیگری هم یافته بود.
مراجع:
Brittain, Vera (1980) Testament of Youth. New York: Wideview.
Fussell, Paul (1975) The Great War and Modern Memory. Oxford: Oxford University Press.
Gardner, Brian (1986) Up the Line to Death. London: Methuen.
Gitlin, Todd (1987) The Sixties. New York: Bantam.
Hughes, H. Stuart (1958) Consciousness and Society. New York: Vintage.
Ignatieff, Michael (1988) The Russian Album. London, Penguin.
Kipling, Rudyard (1986) "Common Form”. In B. Gardner, Up the Line to Death. London: Methuen, 150.
Miller, Arthur (1987) Timebends. London. Methuen.
Newman, Kim (1988) Nightmare Movies. London: Bloomsbury.
Poirier, Richard (1971) "Learning from the Beatles”. In Richard Poirier. The Performing Self. New York: Oxford University Press, 86-111.
Raskin, Barbara (1987) Hot Flashes. New York: St. Martin’s.
Read, Herbert (1986) "A Short Poem for Armistice Day”. In B. Gardner, Up the Line to Death. London: Methuen, 151-52.