لئو اشتراوس (1973-1889) فلسفه سدههاي ميانه به ويژه فلسفه اسلامي و يهودي را نزد لوئي ماسينيون و آندره زيگفريد آموخت و در اين زمينه اثري نوشت با عنوان «فلسفه و شريعت» (1935) كه در آن بحثهاي مفصلي پيرامون فلسفه سياسي ابنميمون، فارابي، بوعليسينا و ابنرشد نگاشته است.
نوع رهيافت و روششناسي اشتراوس به اين فيلسوفان جديد و منحصر به فرد است و نظر به امكانهاي بديعي دارد كه تاكنون در فلسفه اسلامي مغفول واقع شده است.
آشنايي با متدولوژي اشتراوس ميتواند زمينهيي فراهم سازد براي تفسيري نو از فلسفه اسلامي، تفسيري مبتني بر ناگفتهها يا به تعبير او دلالتهاي ضمني و تلويحي انديشههاي فيلسوفان اسلامي. متن حاضر سخنراني خشايار ديهيمي، مترجم و نويسنده نامآشنا در زمينه فلسفه سياسي و ادبيات، در زمينه روششناسي اشتراوس است كه در موسسه پرسش ايراد شده است:
اگر نظر اشتراوس را ملاک بگيريم، متفكراني را هم كه در ايران امتناع انديشه سياسي را مطرح ميكنند، بايد معتقد به تاريخباوري بدانيم زيرا امتناع در برابر امكان است که مطرح ميشود. امكان با اختيار توام است در حالي كه امتناع با جبر همراه است. اين متفكران ميگويند وقتي اين عناصر مفقود هستند، فكر كردن به اينكه امكان انديشه سياسي هست يا خير بيمورد است
به چه دليل بايد اشتراوس را خواند؟ نخست به مشكلي در جامعه خودمان اشاره ميكنم: ما بسيار سطحينگر هستيم و نسبت به مسائل بغرنج شعارزدهايم و اموري را كه به هم ارتباط ندارند و فقط در عالم پروپاگاندا مصرف دارند به هم ارتباط ميدهيم و از آنها استفاده ميكنيم. در ايران همين بلا بر سر لئو اشتراوس آمد.
نئوكانها يا محافظهكاران جديد تبليغ كردند كه پيرو فلسفه اشتراوس هستند. در ايران هم برخي افراد آنقدر در مورد اين مساله تبليغ كردند كه بسياري فكر كردند اشتراوس مشاور ريگان يا جورج بوش است، در حالي كه در آن زمان اشتراوس مرده بود! اين نگرش آفت جامعه ما است و ما بايد قدردان كساني باشيم كه عمق مطلب را ميگويند. براي موافقت و مخالفت بايد با اصل كلام روبهرو شد.
در امريكا كلينتون در نطق افتتاحيه رياستجمهورياش از آلبركامو نقل قول آورد، جورج بوش و ساركوزي هم در سخنرانيهايشان از او نقل قول كردند و ما در نهايت نفهميديم آلبركامو چه كاره است؟! اينها استفادههاي ابزاري از انديشمنداني است كه به نوعي محبوبيت و احترام دارند اما كسي كه به طور جدي ميخواهد انديشمندي را بررسي كند بايد به اصل مطلب بپردازد.
به نظر من لئو اشتراوس را بايد در سه وجه متفاوت قرائت كرد. ارتباط اين سه شكل در عين متمايز كردنشان بسيار اهميت دارد. لذا ابتدا بايد اين سه وجه را از هم متمايز كنيم و بعد ببينيم كه تلفيقشان منجر به چه ميشود.
نخستين وجه آن است كه اشتراوس يك متدولوژي خاص در فلسفه سياسي آورد و گفت بايد به اين شكل فلسفه ورزيد. وجه دوم آن است كه اشتراوس مورخ انديشههاي سياسي و فلسفه سياسي است و اكثر آثارش توضيح انديشهها و رفع ابهام از فلسفه سياسي كساني چون هابز و ديگران است. ضمن اينكه او ويراستار يكي از تاريخ فلسفههاي سياسي بسيار معتبر است كه همچنان به آن توجه ميشود.
اگر تاريخ فلسفه سياسي او را با ديگر آثار مشابه مقايسه بكنيد، متوجه تفاوت رويكرد و تاثير انتخاب يك متدولوژي خواهيد شد. وجه سوم لئو اشتراوس آن است كه او خود يك فيلسوف سياسي است و عقايد خاصي دارد و صرفا شارح انديشههاي ديگران نيست.
يكي از دلايل شهرت او به آن شكل كه در ايران مطرح است، آن است كه آراي او به انديشههاي محافظهكاران نزديكتر است تا به آراي ليبرالها و چپها اما اينكه واقعا محافظهكاران از او الهام گرفتهاند، جاي ترديد و تامل دارد، همچون اتهامي كه به هايك وارد آمد و گفتند ريگان و تاچر كاملا از نظر اقتصادي و سياسي برنامههاي او را پياده ميكردند اما اين ادعا صحت نداشت.
پيش از پرداختن به متدولوژي اشتراوس لازم به ذكر است كه با استفاده از روششناسي او و روششناسي رقيبش كه افرادي چون پوكاك، اسكينر و جان دان در مكتب كيمبريج به آن پرداختند، ميشود توضيح داد كه چرا ناگهان لئو اشتراوس سر بر ميآورد و يك روششناسي جديد را مطرح ميكند. همزماني اين دو نيز معنادار است.
در دهه 1950 فلسفه سياسي دچار بحران شده بود يا لااقل ادعا ميشد كه فلسفه سياسي در غرب دچار بحران شده است. پيتر لسلت كه همه اين افراد به نوعي مديون او هستند، كتابي در پنج جلد منتشر كرد و سوالي بسيار مهم مطرح كرد: «آيا فلسفه سياسي مرده است؟» كساني چون آيزايا برلين، هايك، پوكاك و اسكينر به اين سوال پاسخهاي متفاوتي دادند.
طرح اين سوال خود نشاندهنده بحران بود اما مشكل اصلي اين بود كه يك متدولوژي بيش از حدود يك قرن تقريبا هم بر فلسفه سياسي و هم بر تاريخنگاري فلسفه سياسي حاكم بود. آن متدولوژي اين بود كه متن به تنهايي دو وجه دارد و فقط بايد به اين دو وجه پرداخت.
يعني متن اولا استتيك و زيباييشناختي است و بايد از اين منظر بررسي شود، ثانيا يك متن فلسفي است كه استدلالهاي منطقي پيوسته در آن هست و ما بايد بررسي كنيم كه آيا اين استدلال ها انسجام منطقي دارند يا خير؟ يعني متون براي زمان خاص و مكان خاص و براي حل مساله خاص نوشته نشدهاند، بلكه ما يكي از اين دو رويكرد را اختيار ميكنيم و متون فلسفه سياسي مثل متون مقدس براي همه زمانها و مكانها كاربرد دارند.
يعني متن خارج از بستر تاريخي خوانده ميشد و فقط به اين نگريسته ميشد كه استدلالها درون متن چه هستند. اگر استدلالها سازگار باشند، با متن خوبي مواجهيم كه ازلي و ابدي است و هميشه ميتوان به آن رجوع كرد و اگر ناسازگارند، به عنوان يك متن مخدوش بايد كنار گذاشته شود.
سه متدولوژي تقريبا همزمان در مواجهه با اين رويكرد به وجود آمد. نخست متدولوژي توجه به بستر تاريخي كه لسلت بنيانگذارش بود كه با كتابي كه درباره جان لاك نوشت، آن را آغاز كرد. بعد از او پوكاك بود كه به دوره ماكياولي پرداخت و بعدا كتاب بسيار حجيم و مهمي به نام «نقطه عطف ماكياوليايي» نوشت كه خودش هم نقطه عطفي در تاريخنگاري فلسفه سياسي شد. كوئنتين اسكينر اين جريان را با نگارش كتابي دو جلدي به نام «بنيادهاي انديشه سياسي مدرن» به اوج خود رساند.
اين جريان بدل به مكتبي شد با نام مكتب كيمبريج كه معتقد بود هيچ متني فارغ از زمان و مكانش قابل قرائت درست نيست؛ براي فهم يك متن، بايد ديد كه در زمان به وجود آمدن متن چه مشكلات و تنگناهاي تاريخياي وجود داشته و متفكر چگونه به آنها پاسخ گفته است.
نميتوان در خلا انديشيد، فيلسوف سياسي در يك بستر تاريخي و كانتكست، متنش را نوشته است. لذا اول بايد مشكلات را شناخت، ثانيا امكانات موجود را بررسي كرد زيرا فيلسوف سياسي انساني خيالپرداز نيست كه راهحلهايي انتزاعي ارائه دهد.
او انضمامي ميانديشد و اگر به اين انديشه انضمامي توجه نكنيم، دركي درست از متن او نخواهيم داشت. اشتراوس هم در همين جهت سير ميكرد، منتها با روش ديگري كه اگر سادهسازي كنيم، سه پايه دارد.
پايه اصلي اين است كه آنچه را «مكتوم» و «ضمني» يا تلويحي است، بايد در متون گذشتگان دريافت. از نظر او مورخان چون در جامعه ليبرال امروزي زندگي ميكنند، بر اين گمانند كه انديشمندان از ابتدا در بيان اعتقاداتشان هيچ محدوديت بيانياي نداشتهاند و هرچه ميخواستهاند، ميتوانستهاند بگويند.
او در كتاب «تعقيب و آزار و هنر نگارش» توضيح ميدهد كه در گذشته اگر انديشمندان سخن خود را با صراحت ميگفتند، حداقل اتفاقي كه برايشان ميافتاد زندان و شكنجه بود. ما در تاريخ جوردانو برونو را هم ديدهايم.
او ميگفت جوامع آزاد مختص به 50 سال اخير است؛ جوامع در اين سالها به اين شكل سامان گرفتهاند و افراد در اين جوامع ميتوانند آزادانه بينديشند و بنگارند اما در دورههايي كه هابز، لاك، ماكياولي يا كانت زندگي ميكردند، اينگونه نبود و امپراتوريها و كليسا حضور داشتند و مردم متعصب بودند و ناگزير ايشان مجبور بودند ضمني و مكتوم بنويسند. او وظيفه تاريخنگار فلسفه سياسي را آشكار كردن اين متون مكتوم ميدانست.
پايه دوم كه به اولي مرتبط است اين است كه در قديم نويسندگان فلسفه سياسي انسانهايي اديب بودند و سبك نگارش داشتند، يعني همانگونه كه براي خواندن مولير و راسين يا رابله آشنايي با سبك ادبيشان ضرورت دارد، در فلسفه سياسي نيز فرم به اندازه محتوا اهميت دارد و بايد با سبك نگارش فيلسوف سياسي آشنا بود تا بتوان امر مكتوم را آشكار كرد.
ركن سوم روششناسي اشتراوس مخالفت جدي او با «تاريخباوري» به ويژه نوع افراطي آن بود. البته منظور او از تاريخباوري، قائل بودن به جبر علي است، يعني اين ديدگاه كه هر آنچه در تاريخ رخ داده، ناگزير و جبري بوده است و هگل را بر اين اساس ميتوان يكي از پايهگذاران تاريخباوري دانست، زيرا ميگويد «هر آنچه واقعي است، عقلاني است و هر آنچه عقلاني است، واقعي است».
اگر نظر اشتراوس را ملاک بگيريم، متفكراني را هم كه در ايران امتناع انديشه سياسي را مطرح ميكنند، بايد معتقد به تاريخباوري بدانيم زيرا امتناع در برابر امكان است که مطرح ميشود. امكان با اختيار توام است در حالي كه امتناع با جبر همراه است. اين متفكران ميگويند وقتي اين عناصر مفقود هستند، فكر كردن به اينكه امكان انديشه سياسي هست يا خير بيمورد است.
هم اشتراوس و هم انديشمندان كيمبريج معتقد به بستر تاريخي، به ما ميگويند انديشمندان را در زمان خودشان بخوانيد و لذا از اين منظر هر دو در واكنش به متدولوژي سابق كه مسلط بود سر بر آوردهاند اما تفاوت اين دو در نتيجههايشان است كه متفاوت است.
تفاوت بارز اين دو آن است كه معتقدان به بستر تاريخي فرد را به تنهايي مطالعه نميكنند. اسكينر و اشتراوس هر دو درباره هابز نوشتهاند اما مقايسه آن دو نشان ميدهد كه اشتراوس هابز را مجرد ميكند و متن و بستر تاريخي شخص او را بررسي ميكند. در حالي كه اسكينر دورهيي را كه هابز ميزيسته بررسي ميكند.
يعني در اين ديدگاه دو نكته را حتما بايد در نظر گرفت كه در اشتراوس ضرورت ندارد: اينكه متفكر از چه كسي تاثير پذيرفته است و بر چه كساني تاثير گذاشته است. لذا در اين ديدگاه گسستي در انديشه سياسي ديده نميشود زيرا مثلا هابز كاملا ادامه منطقي ماكياولي است و او خود نيز ادامه پوفندورف و گروتيوس است و آنها نيز تداوم منطقي آكويناس هستند. به اين ترتيب رشته پيوستهيي ايجاد ميشود تا به امروز.
اما اشتراوس معتقد است براي فهم يك فيلسوف ضرورت دارد به برخي نكات توجه شود. نخست آنكه زماني كه فيلسوف انديشه فرد ديگري را مطرح ميكند، آزادانهتر سخن ميگويد زيرا ميتواند ادعا كند كه اين نظرات به من ربطي ندارد.
اشتراوس معتقد است مثلا اين اتفاق زماني كه فارابي انديشههاي ارسطو و افلاطون را تبيين ميكند، رخ ميدهد لذا اشتراوس ادعا ميكند اتفاقا جايي كه فارابي انديشههاي افلاطون و ارسطو را بيان ميكند، در واقع انديشههاي خودش را بيان ميكند و جايي كه از جانب خودش حرف ميزند، به شكل مكتوم و تلويحي سخن ميگويد و در واقع فلسفه رسمي مجاز زمان را بيان ميكند.
نكته ديگر آنكه از نظر اشتراوس هر متن يك شروع، يك وسط و يك انتها دارد. اگر به تناقض در اين متون برخورديد، فوري آن متفكر را متهم به فقدان انسجام فكري نكنيد. آن چيزهايي كه از قلم انداخته يا مابين سطور است اهميت بيشتري از آنچه مكتوب شده دارد و متفكر عمدا تناقض ايجاد كرده تا خواننده متوجه انديشههاي مكتوم او بشود.
منبع: روزنامه اعتماد