متن سخنراني «جورجو آگامبن» که در آن به برداشت «ارسطو» از پارادايم اشاره و آن را با نظر «افلاطون» مقايسه ميكند.
اجازه دهيد منطق پارادايم را تشريح كنيم. معمولا دانشمندان از روش فوكو تحت عنوان روش استعاري ياد ميكنند. اما اين برداشت صحيح نيست. آن تنها يك پارادايم است. اجازه دهيد توضيح دهم كه اين استدلال، چگونه است. استدلالي كه اگر بتوان گفت يك قسمت از قلم افتاده است يا حتي بهتر ميتوان آن را يك مفهوم جايگزينشده در تاريخ فلسفه غرب ناميد. علاوه بر اين مساله پارادايم دقيقا با مساله همانندي (قياس) پيوند خورده است. يعني در ارتباط با منطقي كه همواره جدلي است. با اين توضيح، مثال موضوعي براي مساله معرفتشناختي پارادايم، «آنالوطيقا»ي (القياس) ارسطو (Analytica Prioria) است. فلسفه به شكل بسيار واضحي به مساله پارادايم و همانندي اشاره دارد. گويا در اين رابطه، ارسطو – هر چند بسيار مختصر و كوتاه- نخستين نفر بود. ارسطو معتقد است يك پارادايم يا يك نمونه، نسبتهاي ميان يك جزء به كل يا يك كل به جزء را در نظر ندارد؛ بلكه نسبت يك جزء را در ارتباط با جزء ديگري در نظر ميگيرد. اين يك ارتباط بسيار جالب توجه است. اين به آن معني است كه يك پارادايم از خاص به عام (از جزيي به كلي) حركت نميكند و همينطور نه از عام به خاص (از كلي به جزيي).
اما از خاص به خاص در حركت است. به عبارت ديگر ما در ابتدا استنتاجي در دست داريم كه از كل به جزء ميرود، سپس استنتاجي كه از جزء به كل گردش ميكند. و در اين هنگام سومين چيزي كه وجود دارد پارادايم و همانندي (قياس) است كه از جزء به جزء (خاص به خاص) حركت ميكند. اما اين امر به چه معناست؟ نوع اين گردش و جابهجايي چگونه است؟ و چگونه پارادايم كه يك «تكينگي» است، ميتواند زمينههاي قابل قياس و يك اصل كلي جديد را – آنگونه كه در كار فوكو مشاهده كرديم- خلق كند؟ به منظور درك نحوه عملكرد پارادايم، در ابتدا ناگزيريم كه تقابلهاي سنتي فلسفي ميان مثلا خاص و عام، عمومي و خصوصي و نيز ميان فرم و محتوا را بياثر سازيم زيرا منطق پارادايم غيرقطبي است نه دو قطبي و نيز گسترشيابنده است نه تقابلي. در واقع زمينهاي را براي تنشهاي تقابلي ايجاد ميكند كه به يك حوزه تعينناپذير كه تمامي تقابلهاي سخت و اساسي را بياثر ميكند، گرايش دارد. در اين نقطه هيچ دوگانگي وجود ندارد كه به معني دو حوزه يا دو عاملي باشد كه به طور آشكار، توسط يك گسست تفكيك يا متمايز شده باشند بلكه شاهد يك زمينه هستيم كه در آن دو نيروي متضاد به رانش درآمدهاند.
پارادايم نه امري كلي است و نه جزيي و نيز نه عمومي است و نه خاص. پارادايم يك تكينگي است كه خودش را «همانطور(1)» نمايش ميدهد و بهاينترتيب مفهوم هستيشناختي نويني را ارايه ميكند. اين يك مفهوم ريشهشناختي (اتيمولوژيك) است كه از الگوي كلامي در يونان نشأت ميگيرد. در اين معني «پارادايم آن چيزي است كه در كنار خودش (و به اضافه خود) نشان ميدهد.» چيزي است كه در كنار پارا – Para(2) - نشان داده ميشود. با اينكه تلقي ارسطو از پارادايم تا اندازهاي نابسنده است، اما او ايده جالبي از پارادايم را به عنوان حركت از جزء به جزء مطرح كرده است. به نظر ميرسد ارسطو اين نكته را گسترش نداده و همچنان مثل «كانت» به اين ايده كه خصوصيات مرتبط با يك نمونه، به نوع يكساني تعلق دارند، پايبند است. بنابراين در سال 1357 قبل از ميلاد، ارسطو در «ريطوريقا» اينگونه عنوان كرد كه دو «تكينگي» موجود در پارادايم، از يك جنس هستند. سپس او بلافاصله پس از اين، عبارت مبهمي را ميآورد: «اما تنها يكي از آن دو، قابل شناختتر است.»
اين نكته فوقالعاده جالبي است. چيز مهم اين نيست كه آن دو داراي سرشتي مشابه هستند، بلكه صراحتا به اين معني است كه يكي از آن دو شناختپذيرتر (از ديگري) است. چرا يك نمونه، يك پارادايم، قابل شناختتر است؟ مصداق اين بيشتر بودن قابليت شناخت، چه ميتواند باشد؟ بنابراين اكنون بايد ارسطو را رها كنيم و براي دومين مثال موضوعي مساله پارادايم در فلسفه يونان، سراغ «زمامدار(3)» (statement) افلاطون برويم. علاوه بر اين، اين كار به ما فرصت ميدهد تا منابع اصلي و قابل دسترس، براي درك فوكو از پارادايم را شناسايي كنيم. در سال 1947 «ويكتور گلدشميت»، تاريخنگار برجسته فرانسوي در زمينه فلسفه يونان، كتاب «پارادايم در ديالكتيك افلاطون» را منتشر ساخت.
همانطور كه غالبا در آثار گلدشميت – كه در زمينه فعاليتش چهره برجستهاي محسوب ميشود – مشاهده ميكنيم، تشريح يك مساله به ظاهر كوچك و فرعي نظير پارادايم، پرتو فراگيري بر كل مجموعه فلسفه افلاطون، مخصوصا درباره ارتباط ميان ايده و پديده ميافكند. نقطه آغازين درباره گلدشميت، يك كتاب متفاوت از تاريخنويس متفاوتي است كه به ساختار ويژه ديالوگ از منظر افلاطون و نحوه استفاده او از پارادايم / نمونه دقت كرده است.
بعضي اوقات ايده همچون يك پارادايم براي مسايل معقول عمل ميكند. اما زمانهايي هم پيش ميآيد كه اين چيزهاي معقول هستند كه به عنوان يك پارادايم براي ايده به حساب ميآيند. اين واقعيت، آنقدر پيچيده است كه غالبا پارادايم، در دو اصطلاح متفاوت و در دو مورد مجزا ترجمه ميشود كه البته بيهوده است. گلدشميت عبارتي از كتاب زمامدار را تحليل ميكند كه در آن، الگويي محسوس، يعني هنر بافندگي بايد به درك ايده زمامدار به منزله يك سياستمدار منجر شود. آنچه وجه اشتراك ميان پارادايم/ نمونه و پديده است، جوهره يا نوعي عنصر مادي مشترك نيست. مطابق نظر گلدشميت آنچه آنها در آن مشترك هستند، نوعي ارتباط است.
ماهيت اين ارتباط، چيزي است كه ما در پي دريافتن آن هستيم. چه نوع ارتباطي و ميان چه چيزهايي؟ گلدشميت خاطرنشان ميكند در يك پارادايم، ايده يا كليت از يك برهان منطقي، به واسطه استنتاج از شمار كلي موارد خاص منتج نميشود، بلكه از تطبيق تنها يك پارادايم، يك نمونه تكين، با موضوع يا دستهاي كه توسط پارادايم، قابل درك ميشوند، حاصل ميگردد. ارتباط پارادايميك نه ميان چند ابژه تكين و نه ميان يك ابژه تكين و اصول كلي يا قانوني كه در بيرون از آن حضور دارد، رخ نميدهد. پارادايم چيزي نيست كه از قبل مفروض باشد بلكه در عوض يك تكينگي است كه مبدل به پارادايم ميشود. از نظر افلاطون، آن (تكينگي) با نمايان شدن در كنار خودش تبديل به پارادايم ميشود. بنابراين رابطه پارادايمي در ميان يك پديده تكين و قابليت درك آن اتفاق ميافتد. پارادايم، يك تكينگي است كه در بطن قابل شناخت بودنش مطرح ميشود. به عبارت ديگر؛ آنچه يك چيز را قابل درك ميسازد، نمايش پارادايماتيك قابل شناخت بودن خودش است. مطابق نظر ارسطو «نمونه» آن چيز قابل شناختتر است. بنابراين رابطهاي كه يك نمونه و يك موضوع، در آن مشتركند، نمايش قابل شناخت بودن آن است.
اجازه دهيد تا يك موضوع ساده را مثال بزنم؛ پارادايم قواعد دستور زبان. دستور زبان به وسيله پارادايم بنا نهاده شده است. اگر پارادايمي وجود نداشته باشد، هيچ گرامري وجود ندارد. براي مثال ميتوانيم واژه لاتين rosa را بررسي كنيم. ROSE به وسيله نمايش پارادايمي آن، به عنوان يك نمونه، توسط ويژگي دلالت بيواسطهاش به حالت تعليق درآمده است و بهاينترتيب امكان شكلگيري و فهمپذيري مجموعههاي كليتري را ممكن ميسازد.» اسم زنانه، نخستين حالت صرفياست (3)»كه نهتنها عضوي از مجموعه، بلكه پارادايم آن نيز به شمار ميآيد و به مثابه پارادايمي به منظور فهمپذير كردن كل مجموعه عمل ميكند. مشاهده اين خنثيسازي ارجاع كه مبين «نمونه» است، نكته حايز اهميتي است. براي مثال وقتي ميگويم «من سوگند ميخورم (4)»به اين جمله، نقش كنشگرانه ميدهم. هر چند براي ارايه يك مثال از همنشيني، جمله «من سوگند ميخورم» نميتواند در يك بافت رايج، (صرفا) به عنوان يك قسم فهميده شود. ولي با اين حال از آنجا كه به عنوان يك نمونه تلقي ميشود، بايد به عنوان يك سخن واقعي لحاظ شود. اين وضعيت پارادوكسيكال يك نمونه است. آنچه يك نمونه به نمايش ميگذارد، وابستگيهايش به يك طبقه خاص است. اما براي اين امر دلايل بسياري وجود دارد. نمونه از طبقه خودش خارج ميشود درست در لحظهاي كه آن را به نمايش ميگذارد و تعريف ميكند.
با نمايش وابستگيهاي نمونه به يك طبقه، از آن خارج شده و حذف ميشود. بنابراين چرا قانون، يك نمونه را به كار ميبندد؟ پاسخ به اين سوال بسيار دشوار است. پاسخ از آن جهت ساده نيست كه قانون، نمونه را تنها به عنوان يك مورد عادي به كار ميبندد، نه به عنوان يك نمونه. نمونه با يك مورد عادي تفاوت دارد، نه به اين دليل كه تعلقي بهآن ندارد، بلكه به اين دليل كه وابستگيهاي خود را به آن، نمايش ميدهد. در واقع اين مورد معكوس استثنا است. اگر استثنا را به عنوان يك طرد فراگير در چيزي كه به وسيله حذف شدنش، مشمول شده تعريف كنيم، نمونه به عنوان يك مشمول انحصاري عمل ميكند يعني چيزي كه به خاطر شمول واقعياش حذف شده است.
بنابراين از اين تحليل مختصر، تاكنون سه مشخصه به دست آمده است كه «نمونگي» را تعريف ميكند. نخست از ارسطو كه به اعتقاد او نمونه از يك تكينگي به سمت تكينگي (ديگري) در حركت است. دوم اينكه يك نمونه قابل شناختتر است و سوم اينكه نمونگي يا رابطه پارادايمي، ميان يك پديده و قابليت فهم و شناخت آن اتفاق ميافتد. معالوصف در نظر افلاطون، جايگاه مناسب پارادايمها در ديالكتيكها است. به عقيده او در ديالكتيكها، پارادايم يك رابطه گسترده را ميان محسوس بودن و مفهوم بودن نشان ميدهد. اينك بهتر است بدانيم كه پارادايم در ديالكتيك، چگونه كاركردي دارد؟ مساله بسيار مهم و واقعي در تبيين فلسفه افلاطون، شرح و تفسير روش ديالكتيكي در بخش ششم كتاب «جمهور» است. بلافاصله قبل از تمثيل غار، عبارت مشهوري وجود دارد كه همواره به شكل يك مساله پيچيده و مبهم، مطرح شده است. عقيده من اين است كه اگر آن را به عنوان نوعي تفسير براي روش پارادايمي در نظر بگيريم، اين عبارت بسيار پيچيده، روشن و واضح ميشود. در اينجا افلاطون دو رتبه يا دو طبقه را در مسير توليد دانش تبيين ميكند.
او آنها را همچون دو قطعه بر يك خط مستقيم توصيف ميكند. نخستين قطعه روش آن چيزي را كه او هندسه (geometra) مينامد، تعريف ميكند و آنهايي كه اين نحوه از دانش را به كار ميبندند، رياضيدان مينامد. به عقيده افلاطون، اين روش بر يك فرضيه يا يك پيشانگاره بنا نهاده شده است. اصطلاح فرضيه (hypothesis) در معناي يونانياش به مفهوم از پيشانگاري (presupposition) است. بنابراين ميتوان خاطرنشان كرد هندسهدانها، مقولاتي نظير شماي گوناگون و اَشكال هندسي و انواع زاويهها را به صورت زوج و فرد از پيش فرض ميكنند. و اين مسايل را بدان سان كه گويي از پيش برايشان آشكار بوده، به كار ميبرند و به اينگونه ساخت يك فرضيه را از آنها بيرون ميكشند. آنها اين مسايل را طوري تلقي ميكنند كه گويي قبلا شناخته شدهاند. به اين ترتيب فرضيه را از آنها استخراج ميكنند. آنها گمان ميكنند كه مجبور نيستند كه اين مقولات را شرح دهند. انگار كه بديهياند. بنابراين با آغاز كردن از آنها، درست به نقطهاي ميرسند كه قصد داشتند بررسي كنند. در قطعه دوم، در تشريح دومين روش علمي در توليد دانش، در نظر افلاطون ديالكتيك را اينگونه تعريف ميكند: «زبان، خود به وسيله ديالكتيك، قدرت امكان درك پديدهها را مييابد، از اين رو به عنوان يك فرضيه تلقي ميشود نه همچون اصول و قواعد، بلكه صريحا همچون يك فرضيه. اين در واقع، همان گام برداشتن به منظور رسيدن به يك اصل از پيش فرضنشده است.»
اين مفهوم بسيار جالبي است كه افلاطون در اينجا تشريح ميكند. يك قاعده، از پيش فرضشده نيست. بنابراين معناي اينكه يك فرضيه به درستي تنها يك فرضيه تلقي شود، چيست؟ يك مفهوم فوقالعاده جالب توجه: شما مجبوريد مقيد به اصولي باشيد كه هيچ پيشفرضي از آن نداريد.
اگر به خاطر داشته باشيد، قابليت فهم پارادايم، هرگز به صورت از پيش فرضشده وجود ندارد. در نقطه مقابل، ويژگي پارادايم اين است كه براي حيات بخشيدن به يك زمينه پروبلماتيك جديد، دقيقا در تعليق ارجاع به امور واقعي و همانطور در نمايش ادراكپذيرياش، صراحتا جاي ميگيرد. ممكن است كه تلقي واضح يك فرضيه به عنوان يك فرضيه و نه به عنوان يك قاعده، معنايش اين باشد كه آنها را همچون پارادايمها قلمداد كنيم. پارادايم فرضيهاي است كه همانطور تلقي شده و ظاهر ميشود. در واقع فرضيه يا پيشانگارهاي است كه قابليت فهم و درك آن، چندان از پيش تعيينشده نيست، اما ظاهر و بدون پوشش است آنقدر كه به ما اجازه ميدهد كه به يك اصل از پيش نامعلوم دسترسي پيدا كنيم. در اين مفهوم، روشهاي ديالكتيكي نشان ميدهند در بسياري از پژوهشهاي تئوريك يا تاريخي، هيچگاه يك موضوع (ابژه)، از پيش قطعي نيست بلكه لازم است كه به وسيله پارادايمها ساخته شود و به دست آيد. سفسطهاي كه در كاركرد عمومي فرضيهها ناديده باقي ميماند، اين است آنچه كه به عنوان يك چيز معلوم (داده)، به نظر ميرسد، در واقع تنها پيشانگارهاي از فرضيهاي است كه آن را شرح خواهد داد. بدين سان يك قاعده، يك اصل از پيش نامعلوم، به صورت پنهان باقي ميماند. در جهت مقابل، منظور از نشان دادن يك پديده در ويژگي پارادايمي اصيلش، نمايش آن به وسيله شناختپذيرياش است.
هيچ قاعده از پيش تعيينشدهاي وجود ندارد. اين خود يك پديده است كه اصيل است. قاعدهاي در كار نيست ولي پديدهاي اصيل وجود دارد. حال آنكه در يك فرضيه، فهمپذيري يك چيز، نسبت به آن، از پيش فرضشده است و سپس از طريق يك قياس يا يك استنتاج به دست ميآيد. در يك پارادايم، خود يك چيز در كنار خودش نمايان ميشود و در شناختپذيرياش به نمايش گذاشته ميشود. در خاتمه چيزي بهتر از يك شعر شگفتآور از «والاس استيونس»، براي آنچه كه از سخنانم منظور دارم نميشناسم. يك توصيف آزاد و بيقيد و بند. به پيروي از مثال «آلن بديو»، پيشنهاد ميكنم كه يك سنت را در همينجا آغاز كنيم مبني براينكه همه سخنرانيها، با يك اقتباس از والاس استيونس خاتمه يابند. اكنون اجازه دهيد كه حداقل چهار بند آغازين اين شعر فوقالعاده را بخوانم:
اين ممكن است كه به نظر آيد
اين وجود دارد.
و خورشيد چيزي ديدني است
و آن هست.
خورشيد يك نمونه است.
همان است كه به نظر ميرسد.
و در اينگونه به نظر رسيدن، همه چيز وجود دارد...
يك پارادايم، يك نمونه، همان چيزي است كه همانگونه به نظر ميرسد. در بودنش و در جلوهاش تعينناپذير است. فلسفه و شعر تا آنجا كه هر دو، تفكري در باب يك پديده، به ميانجي شناختپذير بودنش، به عنوان يك نمونه هستند، بر هم منطبقاند.
پاورقي: --------------------------------
1- as such به معني خود به خود است. اما در استفاده مكرر آگامبن از اين اصطلاح، «همانطور» منظور نظر است.
2- Para پيشوندي كه در بسياري از لغات انگليسي كاربرد دارد. «در كنار، به اضافه، فراي، ...» از جمله معاني آن است. با توجه به مضمون سخن آگامبن، در اينجا به معني در كنار چيزي بودن و به اضافه چيزي بودن است.
3- نخستين انحرافي كه از دال در زنجيره دلالت ايجاد ميشود. يعني نخستين منظوري كه از واژهي «رُزا» دريافت ميكنيم، يك اسم زنانه است.
4- در اين مثالي كه آگامبن مطرح كرده، معني مختلف واژه swear و نيز واژه oath مورد نظر بوده كه سوگند خوردن، قسم ياد كردن، قول دادن و حتي دشنام گفتن و نفرين كردن را دربر ميگيرد.