صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۶۰۴۹۹
گفتگو با ناصر فکوهی درباره انتخابات آمریکا (قسمت اول)
یکی از زیرکی‌های ترامپ همواره آن بوده که خود را یک «صاحبکار زرنگ و میلیاردر موفق» نشان دهد و برغم رو شدن بخشی از اظهار نامه‌های مالیاتی‌اش به وسیله نیویروک تایمز که نشان می‌دهند وی با ترفند‌های خاصی در بیست سال گذشته تقریبا هیچ مالیاتی نداده یعنی میلیاردر موفقی نبوده و در دو سال اول ریاست جمهوری‌اش تنها ۷۵۰ دلار یعنی کمتر از اکثر مالیات‌دهندگان آمریکایی مالیات داده، روی طرفداران سفت و سخت ترامپ تاثیری نداشت، زیرا پاسخ می‌دهند، این یک زیرکی و کار درستی است و اگر آن‌ها هم بتوانند مالیاتشان را به هر شکلی کم می‌کنند.
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۴ - ۱۱ آبان ۱۳۹۹

فرارو- تا چند روز دیگر سرنوشت انتخابات آمریکا روشن خواهد شد و هر چند ممکن است این سرنوشت، تداوم تعلیق کنونی تا یک یا چندین هفته باشد، اما تصویر ما از آینده این کشور و به تبع آن سرنوشت جهان بسیار روشن‌تر خواهد بود. در این روز‌های آخر، با ناصر فکوهی، استاد دانشگاه تهران که در طول چهار سال گذشته بر پدیده "ترامپ و ترامپیسم" متمرکز بود، مقالات زیادی دراین باره نوشته و از نزدیک وقایع آمریکا را در رسانه‌های این کشور دنبال کرده، به گفتگو نشستیم تا نظرش را درباره نتیجه احتمالی این انتخابات و سناریو‌های ممکن بدانیم.

به دلیل طولانی شدن گفتگو با دکتر ناصر فکوهی متن کامل گفتگو را در دو بخش می‌خوانیم.

قسمت نخست: دلیل اهمیت انتخابات آمریکا برای جهان، واکاوی ترامپ و ترامپیسم، تبعات انتخاب ترامپ برای مردم آمریکا و جهان، بررسی جریان رسانه‌ای غالب در آمریکا و وضعیت اقلیت‌ها و قومیت‌ها و تاثیر آنها در انتخاب پیش رو...

فرارو: هرچند پاسخ به این پرسش را در برخی از مقاله‌های خود مطرح کرده‌اید، اما مایلیم در نخستین سئوال خود از شما خواهش کنیم به صورت سیستماتیک‌تر و متراکم بار دیگر در این روز‌های خاص نکته‌ای را روشن کنید: چرا در سال‌های اخیر چنین با وسواسی وقایع آمریکا را دنبال می‌کردید؟ چرا تصور می‌کنید که سرنوشت سیاسی این کشور این‌چنین در سرنوشت جهان تاثیر خواهد داشت و در یک جهت یا جهتی دیگر آن را به شدت تغییر خواهد داد؟ به عبارت دیگر برای بسیاری این پرسش به ظاهر پیش پا افتاده مطرح است که چرا نباید برد و باخت ترامپ برای ما بی‌اهمیت باشد و تصور کنیم هیچ اتفاقی یا کمتر اتفاقی در سیاست‌های داخلی و خارجی به دلیل آنکه چه کسی در راس این سیستم قرار گرفته، برای ما نخواهد افتاد؟ آیا این شخصی دیدن مسائل پیچیده سیاسی و اجتماعی نیست که خود شما بار‌ها همه را از این روش بر حذر داشته‌اید؟
به نظرم پرسش بسیار خوب و پراهمیتی کردید که پیش از ورود به این گفتگو بهتر بود بر آن تاکید می‌کردیم و همینجا بگویم که کل مقالات و نوشته‌هایی که آمریکا را به طور کلی و دوران ترامپ را به طور خاص پوشش می‌دهند، آنقدر بود که تصمیم گرفتم آن‌ها را در قالب یک کتاب مستقل که شروعش از سال آخر دولت بوش (۲۰۰۸) و انتهای آن امیدوارم سال آخر حکومت ترامپ (۲۰۲۰) باشد، منتشر کنم. کتابی که با عنوان «روایت یک فاجعه: سال‌های ترامپ» در واقع نگاهی هم هست به سیاست‌های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آمریکا و تاثیر آن‌ها بر جهان در بیست سال قرن بیست و یکم. این کتاب در ماه‌های آینده منتشر خواهد شد و بخش بزرگی از پاسخ خود را به صورت تفصیلی در آن خواهید گرفت. اما در اینجا مایلم نقطه نظرم را به صورت خلاصه ارائه دهم.

همه تحلیگران برجسته سیاسی مثل توماس فریدمن (برنده جایزه پولیتزر، نیویورک تایمز)، باب وود واردز و فرید زکریا (هر دو در واشنگتن پست) و یا حتی دانشگاهیانی پر اعتبار نظیر پل کروگمن (نوبل اقتصاد، پرینستون) و مایکل ساندل (هاروارد)، تیموتی سیندرز (تاریخ‌دان ِ متخصص فاشیسم و نویسنده کتاب معروف «درباره استبداد: بیست درس درباره اقتدارگرایی از قرن بیستم») و بسیاری دیگر، معتقدند که آنچه در رخ‌داد‌های سال‌های اخیر اهمیت داشته، بیشتر از شخصیت نیمه‌مجنون و نیمه‌فاسد «دونالد ترامپ»، «ترامپیسم» به مثابه نوعی ترکیب خطرناک از یک پوپولیسم راست و چپ است. چنین پدیده‌ای در شرایط مدرنیته متاخر در قرن بیست و یکم بود که می‌توانست ظاهر شود و همچون یک ویروس رشد کرده و دموکراسی‌ها را یک به یک از پا دربیاورد یا تضعیف کند.

این ویروس، اگر موفق شود، زمینه را برای سیستم‌های مبتنی بر دولت‌های مافیایی – نولیبرالی مثل روسیه، یا مافیایی- نولیبرالی - حزبی (مثل چین) یا صرفا نولیبرالی – نژادگرا (مثل هند و برزیل) مناسب‌تر خواهد کرد و در آینده اروپای غربی به مثابه یکی از آخرین پهنه‌های باقی‌مانده از سوسیال‌دموکراسی و خود آمریکا به مثابه یک دموکراسی لیبرالی در جهت بسیار منفی تاثیر خواهد گذاشت. افزون بر این، این نکته که امروز آمریکا بخش اساسی بازار اقتصادی و بانکی و گردش سرمایه‌ها را در دست دارد و یک قدرت نظامی است که با نیروهایش تقریبا جهان را اشغال نظامی کرده و مقروض‌ترین کشور جهان است یعنی اگر سقوط کند اقتصاد‌های زیادی از جمله اقتصاد چین را نیز دچار سقوط می‌کند و... همه این‌ها واقعیاتی انکار ناپذیرند که نشان می‌دهند چرا در حال حاضر این انتخابات اهمیت دارد.

همین اندیشمندان معتقدند به همین دلایل باید اولا ریشه‌های ترامپیسم را درسیاست‌های پیشین آمریکا با شروع از ریشه‌های استعماری آن یعنی در برده داری و نابود کردن بومیان این قاره، جُست و به خصوص بر دوره پس از جنگ جهانی دوم و غالب شدن سرمایه داری نولیبرالی در برابر سرمایه داری لیبرالی به اصطلاح آمریکایی‌ها یا (سوسیال دموکراسی به اصطلاح اروپایی‌ها) دقت کرد. تا بدین ترتیب توانست از بروز مجدد پدیده ای، چون ترامپ جلوگیری کرد. البته آن‌ها بازسازی و اصلاحات در نهاد‌ها و قوانین را نیز تا بالاترینشان (دیوان‌عالی) ضروری می‌دانند. اما نکته دیگر که اندیشمندان بر آن تاکید دارند، لزوم درک آن است که ولو ترامپ همین امسال یا چهار سال دیگر شکست بخورد «ترامپیسم» به پایان نمی‌رسد و خطر بازگشت شخصیتی همچون او به قدرت باقی خواهد ماند، مگر آنکه برای این کار پیش‌بینی‌های لازم را بکنیم. تجربه ترامپ نشان داد که نظام حکمرانی دموکراسی و از آن بیشتر دستاورد‌های چنین نظامی نه تنها یک استثنا در جهان مدرن است بلکه بسیار شکننده نیز هست.

علاقه من نیز به پدیده ترامپ از همین دلایل ریشه می‌گیرد و به زمانی برمی گردد که همچون همه روشنفکران ترقی‌خواه جهان امید تازه‌ای با روی کار آمدن باراک اوباما در آمریکا در دلمان زنده شد که شاید او بتواند تاثیری اساسی بر تغییر سیستم سیاسی در این کشور بدهد (که نداد). در حقیقت، دوره اوباما درون خود تناقضی عجیب داشت، زیرا از یک سو یک موفقیت بزرگ برای دموکراسی و اقلیت‌ها و به ویژه برای سیاه‌پوستان و همه اقلیت‌ها به شمار می‌آمد، اما از سوی دیگر نشان می‌داد که این خیال که تصور کنیم یک بورژوازی سیاه با همان مشخصات بورژوازی سفید، به خودی خود بتواند سیستم را عوض کند، بسیار خوش‌خیالانه است. به معنایی می‌توان گفت اوباما تا آخرین مرز‌هایی که سیستم ممکن بود به او اجازه دهد پیش رود، پیش رفت، اما نتوانست در این کار که نهادها، فرایند‌ها و قوانین و سازوکار‌های این جامعه را برای آنکه با تحولات اجتماعی، نژادی و قومیتی کشورش انطباق دهد، موفق باشد. اوباما نیز ناچار شد زیر فشار سیستم اقتصادی – سیاسی، جنگ افروزی کند و در سیاست خارجی هر‌چند در برجام با ایران پیش رفت، اما سیاست «براندازی» را کنار نگذاشت. یا اصل موقعیت «ژاندارمی بین‌المللی» آمریکا را در جهان، یا کنترل بی حد و مرز اقتصادی این کشور بر اقتصاد پولی جهان از طریق دلار را دگرگون یا حتی دچار تغییری اساسی نکرد؛ بنابراین برای فردی همچون من که همواره فکر کرده و می‌کنم وظیفه اندیشمندان علوم اجتماعی، تلاش برای بهتر کردن جهان و به ویژه وضعیت مردمان فرودست آن است، بدیهی بود و هست که سرنوشت آمریکا تعیین کنندهِ سرنوشت جهانی است؛ کما اینکه دیدیم که وقتی ترامپ در آمریکا روی کار آمد در فاصله‌ای کوتاه ترامپ‌های کوچک دیگری از برزیل تا هند و از مجارستان و ایتالیا و بریتانیا بر سرکار آمدند و دیدیم که چطور کشور‌های خود را به سرنوشتی کمابیش شبیه به ایالات متحد دچار کردند (ولو نه به آن شدت). امروز هم معتقدم ما تا زمانی که مشکل خود را با آمریکا با حفظ کامل استقلال و تمامیت ارضی خویش حل نکنیم، نمی‌توانیم به جامعه‌ای بهتر به صورت واقع گرایانه فکر کنیم.

روشن است که بسیاری اصولا علاقه‌ای به این جامعه بهتر ندارند و ترجیح می‌دهند که هر اندازه بیشتر کشور زیر فشار و تحریم قرار بگیرد تا سود اقتصادی بیشتری نصیب آن‌ها شود، اما اگر خواسته باشیم قوانین سلطه‌گرانه‌ای را که امروز بر جهان حاکم است تغییر دهیم، قوانینی که بی شک و تردید میراث دوران استعمار و سلطه این کشور‌ها هستند، چاره‌ای نداریم که در بازی بین‌المللی با رعایت ضوابط آن و با دیپلماسی و نه با روش‌های سخت و غیر انعطاف‌پذیر مشارکت کنیم. اما برای این کار نیز بیش و پیش از هر چیز نیاز به شناخت ِ جهان داریم که می‌توانم به جرات ادعا کنم، حتی اگر خود را به مورد ترامپ محدود کنیم، شناخت مسئولان و مردم ما از فرایند‌های پیچیده جهانِ کنونی بسیار اندک است و همین امر می‌تواند به آینده ما ضربه بزند، به این معنا که نتوانیم گام‌هایی هر چه محکم‌تر و بهتر برای سرنوشت کشور خود برداریم.

آنچه به ویژه برای من نگران کننده بوده است، توهم شگفت‌انگیز برخی از ایرانیان نسبت به ترامپ و بایدن است، چنانکه تصور می‌کنند ترامپ واقعا در پی تغییر وضع موجود و بایدن به دنبال ادامه وضع موجود است در حالی که مسئله بسیار پیچیده‌تر از این گونه سیاه و سفید دیدن قضایا است. فکر کنم گفتگو‌هایی که من در این چهار سال کردم و این کتاب همچون کتاب‌های بی‌شماری که تاکنون در این مورد در آمریکا در آمده و به زبان‌های زیادی از جمله به فارسی ترجمه شده‌اند، بی‌شک تا سال‌های سال ادامه خواهند داشت تا پیچیدگی مسئله را بهتر روشن کنند.

 

جریان‌های رسانه‌های اصلی و قابل توجه در آمریکا و نظرسنجی‌های ارائه شده از سوی آن‌ها تا چه حد بر نتیجه انتخابات ریاست جمهوری این کشور تاثیرگذار است؟ و تا چه میزان داده‌های آن‌ها در این زمینه‌ها قابل اعتماد هستند؟
دقیقا یکی از مسائلی که در ایران و به طور‌ کلی در کشور‌های جهان سوم به طور‌ خاص حتی در برخی از دموکراسی‌های غربی نادیده گرفته می‌شود اهمیت وسایل ارتباط جمعی و رسانه‌ها و مطبوعات و حتی کتاب‌های منتشر‌ شده در سوگیری نظرات و تاثیر‌گذاری آن‌ها بر تصمیم‌گیری‌های مردم در فرایند‌های دموکراتیک آمریکا است. این امر به دلیل الحاقیه شماره یک قانون اساسی است که مهم‌ترین الحاقیه این قانون است و اینجا باید تاکید کنم که «قانون اساسی» آمریکا همانگونه که هانا آرنت می‌گوید یک «امر مقدس» است و نه یک «سند» که به تصویب این یا آن مجمع رسیده باشد و به سادگی بتوان تغییرش داد و این تفاوت آن با اروپاست. در این میان الحاقیه‌های قانون اساسی که باز هم «مقدس‌تر» هستند. اولین الحاقیه قانون اساسی در آمریکا درباره «آزادی بیان» است و این بدان معنا است که هیچ کسی را در آمریکا به جرم «بیان یک عقیده» ولو عقیده‌ای به روشنی نفرت‌انگیز و زشت و حتی جنایت‌بار نمی‌توان تحت تعقیب قرار داد. این در آمریکا یک «امر مقدس» است.

مثالی بزنم؛ اگر کسی در آمریکا یک رادیو یا تلویزیون خصوصی باز کند (که کاری بسیار رایج است) یا یک رسانه اینترنتی ایجاد کند و در آن شنیع‌ترین نظریات را علیه این یا آن گروه نژادی (مثلا سفید‌ها علیه سیاهان یا سیاهان علیه سفید پوستان) عرضه کند تا زمانی که دست به «عملی» خلاف قانون نزده باشد هیچ کسی نمی‌تواند مزاحم او بشود، تا چه رسد به اینکه دولت خواسته باشد جلوی کارش را بگیرد. چیزی که نه در اروپا قابل تصور است و نه البته در جهان سوم. آیا فرضا می‌توان تصور کرد کسی در فرانسه یک رادیو یا تلویزیون به نفع نازی‌ها باز کند و در آن تبلیغ نژادی کند، نه تنها این عملی نیست بلکه حتی شروع به این کار در برنامه‌ای دیگر در رادیو یا تلویزیون یا هر جایی در یک رسانه یا حتی در کوچه و خیابان انجام بگیرد به سرعت به دستگیری تخطی‌کننده و تحت تعقیب قضایی قرار گرفتن او منجر می‌شود.

این نکته را گفتم تا متوجه اهمیت و به معنایی «تقدس» الحاقیه اول قانون اساسی آمریکا بشویم. این الحاقیه راه را بر هر گونه اظهار نظر تا زمانی که به عملی غیر قانونی نرسیده باز گذاشته است. همین امر به رسانه‌ها در آمریکا اهمیت ویژه‌ای داده است. فراموش نکنیم که همین رسانه‌ها بودند که سببب شدند نیکسون مجبور به استعفا شود یا "بیل کلینتون" را تا حد استیضاح کشاندند و در چهار سال گذشته بزرگترین نقش را در افشای رسوایی‌های مالی و اخلاقی ترامپ بر دوش داشتند. به همین دلیل وقتی کسی درون سیستم سیاسی آمریکا بخواهد چیزی را بر ملا کند دو راه دارد یا آنکه از طریق برنامه قانونی «افشا» (whistleblower) به مقام بالاتر این کار را بکند (اتفاقی که برای ترامپ در تهدید کشور اوکراین به اعلام تعقیب قضایی بایدن در قبال دریافت اسلحه کرده بود) و به استیضاح ترامپ در کنگره منجر شد و یا آن را به صورت «ناشناس» به یکی از روزنامه‌های معتبر بدهد که آن روزنامه برای حفظ اعتبار خود ابتدا کاملا نسبت به صحتش مطمئن می‌شود و سپس آن را بدون کمترین واهمه‌ای (به دلیل الحاقیه اول) منتشر می‌کند.

در قضیه «اسناد پاناما» که فاش شد آمریکا سال‌ها برغم اطمینان از شکست خود در ویتنام، به جنگ ادامه داد و در قضیه واترگیت که به جاسوسی نیکسون در حزب مخالف خود مربوط می‌شد و به استعفای او منجر گردید، کار ابتدا از یک مقاله در یک روزنامه آغاز شد. در موارد فساد ترامپ، از جمله پرداخت پول سیاه به یک هنرپیشه فیلم‌های پورن از طرف ترامپ پیش از انتخابات نیز همین طور. از این رو می‌توان گفت که اگر ترامپ به نسبت چهار سال گذشته در موقعیت بسیار ضعیف‌تری قرار دارد (در کنار بی کفایتی او در مدیریت کرونا ویروس و اقتصاد فروپاشیده و تنش‌های نژادپرستانه) مطبوعات و رسانه‌های قدرتمند و آزاد آمریکا بودند که حتی یک روز اجازه ندادند وی بتواند بدون سایه‌ای در تعقیبش به خرابکاری‌های خود ادامه دهد. رسانه‌های اصلی نظیر روزنامه‌ها و کانال‌های تلویزیونی بزرگ، البته نقش اصلی را داشتند، اما نباید از حق گذشت که حتی رسانه‌های تندرو و رادیکال و حتی برای مثال دیدیم که کانالهایی، چون The Ring of Fire و TYT با CNN و MSNBC هم داستان شدند و حتی شو‌های آخر شب تلویزیونی (نظیر استفن کلبرت و جیمی کیمل*) و برنامه‌های روزانه زنانه نظیر شوی ویوو (ووپی گلدمن) نیز مبارزه علیه ترامپ و برای حفظ دموکراسی در آمریکا و جلوگیری از سقوط درونِ نوعی رژیم شبه فاشیستی را به صورت سیستماتیک علیه ترامپ و فاشیسم خجول او که رفته‌رفته آشکار‌تر می‌شد، متمرکز کردند؛ و ترامپ کاری نمی‌توانست بکند جز پناه بردن به شبکه فاکس و دروغگو و دشمن مردم نامیدن رسانه‌ها.

نظام رای گیری در انتخابات آمریکا که مبتنی بر رای گیری مستقیم و بهره مندی از رای الکترال است چگونه عمل میکند؟ آیا فلسفه وجود رای الکترال، ناقض دموکراسی و آرای عمومی مردم آمریکا نیست؟ اساسا مدل رای دهی الکترال چگونه است؟
بدون شک چنین است. ایالات متحد یک سیستم حکومتی فدرال است به این معنا که بسیاری از نهاد‌ها از جمله مجالس قانون‌گذاری و دادگاه‌ها دارای یک نمونه فدرال (برای کل کشور) و یک نمونه ایالتی (صرفا) برای هر ایالت هستند. اختیارات فدرال و ایالتی نیز مشخص هستند و اگر اختلافی پیش بیاید دیوان‌عالی که در حال حاضر ۹ قاضی (۶ قاضی محافظه‌کار و ۳ قاضی لیبرال) در آن عضویت دارند تصمیم نهایی را می‌گیرد.

انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا «مستقیم» نیست به این معنی که مردم در هر ایالت در واقع نمایندگان اصلی یا «انتخاب‌کنندگان بزرگ»‌ی را بر می‌گزینند که آن‌ها بنا بر تعلق حزبی یا شخصی خود به یک رئیس جمهور و یک معاون رئیس جمهور رای می‌دهند. مجموع تعداد اعضای کالج انتخاباتی (الکترال کالج) در آمریکا ۵۳۸ نفر است یعنی هر کسی ۲۷۰ رای الکترال بیاورد رئیس جمهور و معاون رئیس جمهور می‌شود.

این سیستم بسیار از سیستم دموکراتیک اروپایی دور است، زیرا ریشه آن به قرن نوزدهم می‌رسد و هدف از آن این بوده که ایالات با هم متحد بمانند؛ اما مشکلی که هست آن است که اگر در یک ایالت آرای یک حزب بیشتر باشد آن حزب کل نمایندگان الکترال آن ایالت را می‌برد و نه به نسبت آرایی که مردم داده‌اند و از آنجا که باز از میراث شوم آغازین در ایالات متحده برتری نسبی ایالات ِ روستایی مرکزی نسبت به ایالات دو کرانه شرقی و غربی و بسیار شهری، از لحاظ تعداد نمایندگان است، برغم جمعیت کم آن‌ها تعداد نمایندگان الکترالشان (همچنان که در مجلس سنا با ۱۰۰ نماینده) به همان میزان کمتر نیست. در نتیجه تاکنون در تاریخ انتخابات ریاست جمهوری این کشور (ترامپ چهل و پنجمین رئیس جمهور آمریکاست) پنج بار کسانی به ریاست جمهوری رسیده‌اند که حائز رای اکثریت مردمی نبوده اند. از این تعداد دو بار در ۲۰۰۰ (آل گور در برابر جرج دبلیو بوش پسر) و در ۲۰۱۶ (هیلاری کلینتون در برابر دونالد ترامپ) در دوره‌های اخیر این اتفاق افتاده است.

عرف بر آن است که در چنین شرایطی نماینده‌ای که در کالج الکترال رای نمی‌آورد با پذیرش شکست خود و یا پذیرش رای دیوان‌عالی آمریکا (اگر همچون سال ۲۰۰۰ به دادگاه بکشد) فرایند دموکراتیک را به گونه‌ای مناسکی به پایان می‌رساند؛ و البته دقت کنیم که ترامپ نه تنها حاضر نشد در برابر سوال روزنامه نگاران که آیا شکست را می‌پذیرد پاسخ روشنی بدهد و گفت «باید ببینم!» بلکه اصرار او در ورود خانم امی کانی بَرِت، یک قاضی کاتولیک به شدت راست‌گرا به دیوانعالی، یک هفته پیش از انتخابات ریاست جمهوری انجام گرفت در حالی که تنها چند هفته از درگذشت خانم روث بدر گینزبرگ، نماینده مترفی دیوانعالی که برت جایگزینش می‌شد، می‌گذشت؛ و توجه داشته باشیم که در سال ۲۰۱۶ نمایندگان جمهوری خواه حاضر نشده بودند که نماینده پیشنهادی اوباما را حتی هشت ماه پیش از انتخابات، در سنا مطرح کنند، زیرا ادعا می‌کردند مردم باید ابتدا رئیس جمهور را برگزینند. این موضوع امسال جنجال و رسوایی بزرگی بر پا کرد که سنای جمهوریخواهان را بازهم بی اعتبار‌تر کرد.

به هر رو، مجلس سنا و شیوه انتخاباتی غیر‌مستقیم در تضاد با سیستم دموکراتیک قرار دارند. توجه داشته باشیم که در سال ۲۰۱۶ تنها ۵۵.۶ درصد از دارندگان حق رای مشارکت کردند و از این تعداد ۴۶.۱ در صد (معادل ۶۲.۹ میلیون) به ترامپ و ۴۸.۲ (معادل ۶۵.۸ میلیون نفر) به کلینتون رای دادند. یعنی آرای مردمی کلینتون سه میلیون بیشتر بود. اما در کالج الکترال او به ترامپ با رای ۳۰۴ در برابر ۲۲۷ باخت. در سال ۲۰۰۰، این ارقام به ترتیب برای آل گور و بوش چنین بودند: آل گور ۴۸.۴ درصد (۵۰.۹۹ میلیون)، بوش ۴۷.۹ درصد (۵۰.۴۵ میلیون) با ۵۱ درصد شرکت‌کننده که نتیجه آن ۲۷۱ رای الکترال در برابر ۲۶۶ رای به نفع بوش بود.

البته این نکته را باید مورد تاکید قرار داد که اگر اختلاف آرای مردمی بیش از ۴ یا ۵ درصد یا بیشتر باشد امکان آنکه الکترال کالج در برابر رای مردمی قرار بگیرد، بسیار کم و تقریبا ممکن نیست. اما با این حال این یک سیستم غیر‌دموکراتیک است که فدرالیسم آمریکا آن را توجیه می‌کند. و، چون تاکنون در تاریخ آمریکا سابقه نداشته کسی به اندازه ترامپ از مقام خود در ریاست جمهوری در فساد و قانون‌گریزی سوء استفاده کند، الکترال کالج نیز بیشتر مورد انتقاد جناح چپ دموکرات‌ها است، اما اگر این بار ترامپ به هر شکلی به برکت این سیستم برنده شود، مسلما الکترال کالج یکی از موضوع‌های شورش و تظاهرات پس از آن و مطالبه برای تغییرش خواهد بود.

 

جو بایدن در اکثر نظرسنجی‌های ملی و ایالتی نسبت به ترامپ جلوتر است. خودداری برخی شهروندان از حمایت علنی از ترامپ به عنوان یکی از دلایل این پیشتازی قلمداد شده است. چرا که به گفته برخی ناظران، عد‌ه‌ای از شهروندان به طور علنی از ترامپ حمایت نمی‌کنند، ولی در خفا، از ترامپ حمایت می‌کنند، به نظر شما این ادعا چقدر به واقعیت نزدیک است؟
میان دفاع مستقیم و علنی از ترامپ و پشت پرده یک تناقض جالب وجود دارد: برای نمونه اکثر شخصیت‌های جمهوری‌خواه نظیر لیندسی گرام سناتور کنونی و رئیس کمیسیون قضایی سنا که در دوره قبل انتخابات نامزد حزب بود و بار‌ها و بار‌ها ترامپ را یک «ابله»، یک «فرد فاسد»، یک «کلاهبردار» نام داد، (همچون بیشتر جمهوری‌خواهان نامزد دیگر)، اما بعد‌ها به دلایل اپورتونیسم سیاسی و اینکه ترامپ حزب را به یک کیش برای شخصیت خود تبدیل کرد، آن‌ها هم به حامیان درجه یک او بدل شدند. اما همین گروه و بسیاری دیگر از شخصیت‌های ِ جمهوری‌خواه امروز در پشت پرده همان القاب را به او می‌دهند و در وحشت از آن هستند که همراه وی خودِ حزب را نیز برای سال‌های سال از دست بدهند.

در میان مردم نیز اگر از گروهی از عقب مانده‌ترین اقشار جامعه آمریکا که جز به شبکه فاکس (رسانه‌ای که در طول مدتی که ترامپ در قدرت است به نوعی تلویزیون دولتی شبیه به شبکه‌های کشور‌های دیکتاتوری همواره از او تمجید می‌کند) و برخی از شبکه‌های عقب مانده رادیویی راست گرای افراطی بگذریم - که شاید کمتر از ۲۰ درصد از جامعه آمریکا را تشکیل دهند – ما‌بقی به گونه‌ای به دنبال بهانه‌ای برای آرامش بخشیدن به اعصاب و وجدان خویش می‌یابند تا بتوانند به او رای دهند. باید توجه داشته باشیم که آمریکا کشوری بسیار مذهبی است که در آن اکثر خانواده‌ها به شکلی مبالغه‌آمیز و غیر‌قابل مقایسه با اروپای غربی به تربیت اخلاقی و مذهبی فرزندان خویش اهمیت می‌دهند. این‌ها کسانی هستند که حاضر نیستند وقتی ترامپ صحبت می‌کند به دلیل زبان بسیار کثیفی که به کار می‌برد به فرزندان کوچک خود اجازه بدهند که در جلوی تلویزیون بمانند. اما ترامپ توانسته است با سوء استفاده از غرایز نهفته ترس و وحشت درونی آن‌ها از پدیده‌هایی موهوم، چون «اشغال آمریکا به وسیله» مهاجران، «کمونیسم»، «سوسیالیسم»، «بستن کلیساها»، «غیر‌مذهبی شدن آمریکا»، و البته از غرایز نژادپرستانه آنها، ایشان را وادارد که در خفا خود را آماده رای دادن به او کنند. ولی در نظر سنجی‌ها از اینکه خود را طرفدار او نشان دهند خجالت بکشند. البته تعداد این افراد در اقلیت‌های سیاه، هیسپانیک، آسیایی، گروه‌های جوان و افراد تحصیلکرده بسیار اندک است و بیشتر آرای او از افراد مسن، سفید پوستان بدون تحصیلات دانشگاهی و مردان سفید پوست می‌آمد که بخش بزرگی از آن‌ها را نیز از دست داده. اما این گروه‌ها هستند که ظاهرا ممکن است در نظر سنجی‌ها علیه او سخن بگویند و در خفا به او رای دهند.

در اینجا بدون شک شکاف و انحرافی شکل می‌گیرد که در دوره قبل نیز وجود داشت. اما ترامپ چنان تمام مرز‌های اخلاقی و مذهبی و قانونی و انسانی و ادب و تربیت و احترام به آزادی و تکثر فرهنگی را زیر پا گذاشته که به نظر من بعید است چنین اختلاف بزرگی میان نظر‌سنجی‌ها با آرا اتفاق بیافتد. افزون بر اینکه بر خلاف روایت‌های خیالی، آمار در دوره قبلی نیز چندان نادرست نبودند و کلینتون در سطح ملی در همین حد (۳ درصد) از ترامپ جلوتر بود. اما چنان اطمینانی به انتخاب نشدن ترامپ از جمله در نزد خود وی وجود داشت که بسیاری ترجیح دادند، اصولا رای ندهند، چون برایشان بدیهی بود که کلینتون می‌برد. در ضمن به نظر سنجی‌های ایالتی نیز که در این انتخابات مهم‌تر از نظرسنجی‌های فدرال است کمتر توجه شد؛ و این بار درست برعکس آرایی که مردم پیش از روز انتخابات به صندوق‌ها ریخته‌اند و یا پست کرده اند فکر می‌کنم، چهار یا پنج برابر دوره پیشین است و این نشانه بسیار خوبی برای دموکرات‌ها است. بهر حال بدون شک در میان بسیاری از کسانی که ترامپ را، چون به قول خودشان سرمایه دار و به دور از «سیاستمداران فاسد» واشنگتن بوده، می‌توان به او اعتماد کرد، رسوایی‌های بی‌پایان مالی و اخلاقی او که هر روز چند نمونه از آن‌ها بیرون می‌آیند، هر‌اندازه هم بخواهند نادیده شان بگیرند، نمی‌توانند نسبت به آن‌ها بی‌تفاوت باشند. در واقع طرفداران ترامپ بیشتر به او رای دادند که یک نفر «مثل خودشان» که مثل سیاستمداران «فاسد» نباشد را در کاخ سفید ببینند، اما یک نفر مثل خودشان به دست آوردند که تنها از لحاظ زشت و نادرست و کثیف صحبت کردن ِ مردان سفید پوست ِ برخی گروه‌های فرودست، شبیه به آن‌ها است و نه از هیچ لحاظ دیگری.

به طور کلی اولویت‌های جامعه آمریکا چیست؟ آیا مسأله مالیات عامل نهایی انتخاب مردم است؟ آیا مسأله امنیت مرز‌ها و احداث دیوار مرزی، با وجود مخالفت نخبگان، مورد استقبال اکثریت مردم آمریکا است؟ آیا مردم آمریکا از Imperial Overstrech خسته و دلزده شده اند؟
جامعه آمریکا جامعه‌ای بسیار خاص و یک پهنه قاره‌ای است که صرفا نباید ابعاد جغرافیایی آن یا ابعاد جمعیتی آن (۳۳۰ میلیون جمعیت) و ثروت و قدرت اقتصادی و سیاسی و علمی و فرهنگی آن را نه فقط درون خودش بلکه در صحنه بین المللی در نظر گرفت. آمریکا مقروض‌ترین کشور جهان است و ترامپ بر اساس گزارش شبکه سی ان ان چیزی در حدود هفت تریلیون دلار به بدهی آمریکا افزوده است. قروض خارجی آمریکا تقریبا آن را به کشوری تبدیل کرده که به تمام جهان مقروض است، ولی این قرض به دلار است که پول ملی آمریکا است و تبعا، میزان انتشار و توزیعش را خود آمریکا کنترل می‌کند و به علاوه بر خلاف نظر اقتصاددانان برجسته پس از جنگ جهان دوم، آمریکا همه کار کرد تا دلار را به پول میانجی و در نتیجه کنترل کننده کل سیستم مالی جهان بدل کند.

افزون بر این مردم امریکا و شیوه زیست آن‌ها است. آمریکایی‌ها از مقروض‌ترین مردم جهان هستند و تقریبا ۴ برابر بالاتر از سطح تولید خود زندگی می‌کنند. بی‌آنکه نه پس‌انداز کافی داشته باشند و نه سیستم بیمه‌های درمانی و بیکاری توسعه یافته‌ای. پرسش آن است که این شیوه زندگی آمریکایی در رفاه کامل که چنین تمام استعداد‌های جهان را به خود جذب می‌کند از کجا می‌آید: پاسخ کمابیش (به خصوص با موردی مثل ترامپ) کاملا روشن است از قرض‌های خارجی، پول‌های کثیف، از تمام پول‌ها و رشوه‌هایی که سیاستمداران و ثروتمندان کل جهان به صورت قرضه از آمریکا می‌خرند یا در بانک‌ها و موسسات مالی این کشور سپرده گذاری می‌کنند؛ و پرسش دوم این است که چرا چنین می‌کنند. اینجاست که به دغدغه سیاست خارجی می‌رسیم که بسیار اساسی است: دلیل آن است که آمریکا قدرتمندترین ارتش دنیا و قدرتمندترین دستگاه‌های جاسوسی، ولی همچنین قدرتمندترین دستگاه‌های تبلیغاتی جهان (از جمله در صنعت سینما، تلویزیون و رسانه‌های اطالاعاتی و هوش مصنوعی) را در اختیار دارد. این قدرت‌ها می‌توانند تقریبا هر رژیمی اعم از دموکراتیک، نیمه دموکراتیک یا حتی بدترین دیکتاتوری‌ها نظیر عربستان سعودی و کشور‌های جنوب خلیج فارس یا منطقه قفقاز را نسبت به آینده سیاسی‌شان مطمئن کند. اما لازمه این امر، ادامه غلبه هژمونیک نظامی آمریکا در دریا‌ها و سرزمین‌های سراسر عالم با صد‌ها پایگاه نظای پرهزینه است.

مردم آمریکا از «جنگ»‌های بی‌پایان آمریکا خسته شده اند، در این شکی نیست و حتی ترامپ در تبلیغات خود می‌گوید تنها رئیس جمهوری است که جنگی را آغاز نکرده، اما جنگ تنها نوک ِ کوه یخ است، زیرا دستگاه بزرگ نظامی را بدون جنگ و دخالت‌های پیوسته سیاسی، امنیتی و جاسوسی و دیپلماتیک نمی‌توان حفظ کرد. از آنجا که خدمت نظامی در آمریکا اجباری نیست، جنگ و بازگرداندن سربازان محددی که در خارج دارند جزو آخرین اولویت‌ها برای مردم به شمار می‌رود. در حالی که بنا بر تجربه مهم‌ترین اولویت برای مردم آمریکا تقریبا همیشه وضعیت اقتصادی بوده است.

یکی از زیرکی‌های ترامپ همواره آن بوده که خود را یک «صاحبکار زرنگ و میلیاردر موفق» نشان دهد و برغم رو شدن بخشی از اظهار نامه‌های مالیاتی‌اش به وسیله نیویروک تایمز که نشان می‌دهند وی با ترفند‌های خاصی در بیست سال گذشته تقریبا هیچ مالیاتی نداده یعنی میلیاردر موفقی نبوده و در دو سال اول ریاست جمهوری‌اش تنها ۷۵۰ دلار یعنی کمتر از اکثر مالیات‌دهندگان آمریکایی مالیات داده، روی طرفداران سفت و سخت ترامپ تاثیری نداشت، زیرا پاسخ می‌دهند، این یک زیرکی و کار درستی است و اگر آن‌ها هم بتوانند مالیاتشان را به هر شکلی کم می‌کنند.

کیش ترامپ تا به جایی پیش رفته که یکی از آخرین رسوایی‌ها یعنی هزینه‌هایی که از جیب مالیات دهندگان آمریکایی برای مراسم مختلف دولتی (از جمله کنفرانس‌های بین المللی) نصیب هتل‌ها و کلوب‌های گلف ترامپ شده و بالغ بر چند میلیون دلار می‌شود نیز، هیچ تاثیری بر آن ندارد. ترامپ این زیرکی را داشته که حاصل کار هشت ساله اوباما و بایدن در خروج آمریکا از بحران اقتصادی ۲۰۰۸ و ادامه رشد اقتصادی در ابتدای دوره خود را به حساب خویش بگذارد: او دو سال از تداوم این وضعیت اقتصادی خوب بهره برد و سپس به دلیل بی کفایتی او در کنترل کرونا با بزرگترین بحران اقتصادی این کشور از دوره بحران دهه ۱۹۳۰ خاتمه یافت. با این حال طرفداران او تقریبا در همه نظرسنجی‌ها وی را در برابر بایدن فرد با کفایت تری می‌دانند؛ و این در حالی که دیر یا زود با روشدن اظهارنامه‌های مالیاتی و محاکماتی که در پیش دارد مشخص خواهد شد که نه تنها وی یک ورشکسته و کلاهبردار است بلکه نشان داده خواهد شد که مسئولیت اصلی پول‌شویی دولت‌هایی، چون عربستان سعودی، ترکیه، کشور‌های منطقه قفقاز و روسیه از خلال دویچه بانک از طریق سازمان‌های مختلف مالی ترامپ انجام می‌شده است.

مهم‌ترین موضوع در انتخابات اخیر به نظر اغلب کارشناسان بی‌کفایتی ترامپ در کنترل به موقع ویروس کرونا بود که تاکنون به ابتلای بیش از ۹ میلیون آمریکایی (با روند ابتلای جدید بالای ۶۰ هزار نفر در روز) و مرگ ۲۳۰ هزار نفر منجر شده است. میزان این بی‌کفایتی به حدی بوده است که سخنگوی کاخ سفید که رسما در همین روز‌های اخیر اعلام کرد که دیگر نباید به دنبال «مهار» بیماری بود، بلکه باید بر ساختن واکسن و دارو‌های درمانی متمرکز شد و برای این سخن به شدت مورد انتقاد قرار گرفت، زیرا این حرف با تسلیم شدن در جنگی واقعی تشبیه شد. افزون بر این در اکثر آمریکایی‌ها نوعی ملال و خستگی روزافزون از بی اعتبار شدن آمریکا در سطح بین المللی، مسخره شدن از بیرون به دلیل بلاهت‌های ترامپ، از دست رفتن رهبری آمریکا در جهان آزاد، انفراد روز افزون این کشور به دلیل خروج آمریکا از مهم‌ترین پیمان‌ها و نهاد‌های بین المللی، ستایش او برای دیکتاتور‌ها و روابط مشکوکش، زن بارگی او و سخن گفتن و رفتار‌های کثیف و اوباش‌وار او دیده می‌شود.

اینکه هر روز در انتظار یک رسوایی جدید باشند و هر روز مفسران درباره این بحث کنند که تا چه حد یک فرد می‌تواند سقوط اخلاقی کند. در مورد جمهوری‌خواهان استخوان‌دار، فرماندهان نظامی قدیمی، صاحب منصبان امنیتی درجه بالای بازنشسته، مسئله ترامپ، مشکوک بودن او به عنوان یک مامور خارجی؛ و برای سلبریتی‌ها (هنرمندان هالیوود و خوانندگان و) کثیف بودن این فرد که همه اتهامات از تمایل جنسی به دختر خودش، تا روابط گسترده با شبکه فحشا و حتی پورنوگرافی کودکان و نژاد پرستان و گروه‌های موسوم به نظریه پردازان توطئه (نظیر کیووان) مطرح شده، برای اکثر این‌ها نوعی خستگی از این مجموعه مسائل و این بی آبرویی بزرگ است که آمریکا را با سرعت به سوی فنا شدن می‌رود.

این دو موضوع یعنی بی آبرویی‌های مکرر و خروج از یک نوع آبروداری سیاسی، نفاقی که ترامپ میان آمریکایی‌ها انداخته و جامعه را به مرز‌های یک جنگ داخلی جدید کشانده و سرانجام از همه مهم‌تر بی‌کفایتی او در کنترل یک بیماری که می‌توانست به سهولت نه فقط کنترل شود، بلکه آمریکا را در راس مبارزه جهانی با آن قرار دهد و سرانجام خودشیفتگی‌ها، بدزبانی‌ها و تکریم دیکتاتور‌ها مهم‌ترین مواردی هستنند که اکثریت آمریکایی‌ها بر سر آن‌ها علیه ترامپ به توافق رسیده اند، هر چند ممکن است بر سر منافع مقطعی به ظاهر از او دفاع کنند. کاری که حزب جمهوری‌خواه مشغول به آن است، اما ممکن است با این کار یک خودکشی سیاسی کند که تا ده‌ها سال ادامه یابد.

جو بایدن روی حمایت اقلیت‌ها از قبیل سیاه پوستان و دیگران حساب بازکرده است. تاثیرگذاری اقلیت‌های قومی و نژادی در انتخابات امریکا چگونه است؟ چرا به طور سنتی به عنوان مثال سیاه پوستان به دموکرات‌ها رای می‌دهند؟ وضعیت لاتین تبارها، آسیایی تبار‌ها و دیگر گروه‌های قومی در انتخابات آمریکا چطور است؟
کسانی که صحبت‌های ترامپ را دنبال می‌کنند می‌بینند که وی به آبراهام لینکلن، رئیس جمهور تاریخی آمریکا که بردگی را در این کشور لغو کرد و در جنگ داخلی به پیروزی رسید و با شکست ایالات جنوبی، ایالات متحد مدرن آمریکا را تاسیس کرد، استناد می‌کند تا خود را با او مقایسه و حتی برتر بداند. در حالی که در تاریخ حزب دگرگونی‌های بزرگی اتفاق افتاده است و حزب جمهوری کنونی کمتر رابطه‌ای با حزب جمهوری لینکلن دارد. در طول صد سال گذشته و به ویژه از جنگ جهانی دوم به بعد، حزب جمهوری‌خواه هر‌چه بیشتر محلی شد برای سفید پوستان محافظه کار از یک سو و سفید پوستان فرودست و فاقد تحصیلات دانشگاهی از سوی دیگر. در همین حال گرایشی پیوسته به سوی راست و حتی راست افراطی و طرفداران تبعیض نژادی در آن ظاهر گردید. این امر در زمان بوش پدر و پسر آشکار بود. اما در دوره ترامپ به اوج خود رسید. چون وی به صورت سیستماتیک و روز‌های حتی پیش از شروع خدمتش به عنوان رئیس جمهور، سخن گفتن و سپس عمل علیه مهاجران را آغاز کرد.

او در کنفرانس‌های مطبوعاتی خود به صورت سیستماتیک به زنان رنگین پوست اهانت می‌کرد، و برغم آنکه پدرش سابقه شرکت در سازمان تروریستی نژادپرست ِ ککلوس کلان و خودش سابقه تبعیض در راه ندادن سیاه پوستان به املاکش برای اجاره یا خرید و تقاضای اعدام برای سیاه پوستانی که حتی دادگاه رای به بیگناهی‌شان در ماجرایی قدیمی داده بود، را داشته، ادعا می‌کند: که از همه روسای جمهوری آمریکا به جز لینکلن کمتر نژاد‌پرست بوده. این امر در مورد هیسپانیک‌ها با حمله به یک قاضی آمریکایی که تبار اسپانیایی داشت و اعلام اینکه وی به دلیل این تبار نمی‌تواند درست قضاوت کند، در همان آغاز شروع و سپس با ماجرای دیواری که باید بین آمریکا و مکزیک کشیده شود و پولش را مکزیک پرداخت کند (که هر‌گز نکرد) و ساخته هم نشد، و ادعای ترامپ مبنی بر یورش مهاجران «جنایتکار»، «متجاوز» و «فاسد» کشور‌های جنوبی قاره ادامه یافت و سرانحام با سیاست سیستماتیک جدا کردن فرزندان از والدینشان در مرز و در قفس انداختن بچه‌ها، حتی نوزادان که با سوء استفاده‌های جنسی از آن‌ها نیز همراه شد، تا حد یک تراژدی ادامه یافت.

سرانجام نیز امیدش آن بود که کوبایی‌های فلوریدا به دلیل ضد‌کمونیست بودن و مخالفت شدیدشان با رژیم کوبا به او سوق یابند، که چندان موفق نبود. در مورد آسیایی‌ها نیز، ترامپ با انتساب دائم ویروس کرونا به چین و به آسیایی‌ها، رای بسیاری از آن‌ها را از دست داد. حال به اعداد این اقلیت‌ها در آمریکا توجه کنیم: در آمریکا حدود ۱۳.۵ در صد کل جمعیت یعنی ۴۵ میلیون نفر سیاهپوست؛ حدود ۱۸.۵ در صد کل جمعیت معادل ۶۰ میلیون نفر، اسپانیایی تبار و حدود ۶.۵ درصد کل جمعیت معادل ۲۱ میلیون نفر، آسیایی هستند، سه گروه شاخص قومی قدرتمند.

حدود ۶۰ در صد از آمریکایی‌ها البته سفید پوستند، اما بر خلاف گروه‌های فوق که اختلافات فرهنگی درونی میانشان بسیار زیاد است در سفید پوستان، ۱۷ درصد تبار آلمانی، ۱۲ درصد تبار ایرلندی، ۹ درصد تبار انگلیسی، ۶ درصد تبار ایتالیایی و ۴ درصد تبار فرانسوی و... می‌بینیم که این گروه‌ها از لحاظ فرهنگی برخلاف سیاهان و هیسپانیک‌ها بسیار متفاوتند. اما همین جمعیت نیز رو به تغییر است و بنا بر برآورد‌ها تا کمتر از ده سال دیگر رنگین پوست‌ها مرز ۵۰ درصد را در آمریکا رد کرده و تعدادشان از سفیدپوستان بیشتر می‌شود. اختلاف سیاسی میان سفید پوستان، حتی از اختلاف فرهنگی نیز بیشتر است؛ زیرا جوانان زیر ۲۵ سال، مردان سفید پوست دارای تحصیلات دانشگاهی و زنان به صورت گسترده‌ای طرفدار دموکرات‌ها با اختلاف بی‌مانندی در حد (۲۵ تا ۴۰ در صد در انتخابات اخیر) هستند. برعکس مردان فاقد تحصیلات دانشگاهی در گروه‌های میانه سنی ۴۵ تا ۶۵، زنان فاقد تحصیلات دانشگاهی و افراد مسن تا حد زیادی طرفدار جمهوری‌خواهان هستند که در این انتخابات، بایدن توانسته است آن‌ها را نیز به سوی خود بکشد.

جامعه مهاجران در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا چه نقشی ایفا میکنند؟ آیا آن‌ها نقش قابل توجهی دارند؟ احزاب اصلی آمریکا برنامه‌های خاصی را برای جلب آرا آن‌ها ارائه میکنند؟
نکته‌ای را که باید درباره آمریکا و مسئله مهاجرت در نظر داشت و همین بوده که چنین تنش‌های سختی را در ماه‌های اخیر برانگیخته این است که آمریکا یک کشور کاملا مهاجرپذیر است که به صورت سیستماتیک از طریق جذب مهاجران از ابتدای تاریخ خود یعنی از ابتدای قرن هفده تا امروز این جذب را به وسایل مختلف از جمله تبلیغات گسترده و یک ایدئولوژی و حتی شاید بتوان گفت تبلیغات سیاسی – ایدئولوژیک مبتنی بر تبلیغ «سبک زندگی آمریکایی» و «داستان موفقیت آمریکا» پیش برده است. البته این امر ابدا به معنای آن نیست که تبلیغات صحت داشته‌اند و شاید درست برعکس بومیان آمریکا در نسل کشی و بیماری‌هایی که اروپایی‌ها با خود به این قاره جدید آورده بودند، شاید در حد ۸۰ تا ۹۰ درصد در آمریکای شمالی (ایالات متحد و کانادا) از میان رفتند؛ بنابراین پایه و اساس آمریکا بر یک نسل کشی بزرگ بنا شد (همان چیزی که برای کشوری مثل استرالیا نیز می‌توان گفت). اما در یکی دو قرن اول مهاجرت به زور و از طریق بازار برده انجام می‌شد و این بردگان سیاه بودند که پس از کاهش شدید جمعیت سرخپوست، توانستند با کار سخت خود آمریکای مدرن را بسازند. با وجود این، بردگان تا جنگ داخلی آمریکا و تصویب الحاقیه‌های ۱۴ و ۱۵ از هیچ حقی در زمینه اجتماعی برخوردار نبودند. پس از آن نیز به ویژه در ایالات جنوبی قوانین موسوم به «جیم کراو» عملا تبعیض نژادی را تا جنبش حقوق مدنی سیاهان به هبری مارتین لوترکینگ حفظ کردند؛ و شاید بتوان گفت که سیاهان و سپس هیسپانیک‌ها و آسیایی‌ها در طول بیست یا سی سال اخیر واقعا توانسته باشند به جماعت‌هایی مهم تبدیل شوند و آینده آمریکا بدون شک یک آینده با تکثر فرهنگی خواهد بود؛ مگر آنکه یک جنگ داخلی جدید این کشور و تجربه آن را از میان ببرد که احتمال آن (جز در شرایط یک جنگ بزرگ جهانی و مخرب دیگر) تقریبا غیر‌ممکن است.

مسئله مهاجرت در آمریکا اصل و اساس نظام این کشور است، زیرا آمریکا چه در آغاز با کار اجباری که از بومیان و سیاهان کشیدند و چه از قرن نوزدهم به این سو با جذب مهاجرانی که نیروی کار خود را در این کشور به کار گرفتند، ساخته شد. به همه این دلایل آمریکایی‌ها نگاهی کاملا متفاوت حتی با مهاجر پذیر‌ترین کشور‌های اروپای غربی (فرانسه) نسبت به مهاجران دارند و به نوعی همه در آمریکا یا در نسل خود یا یک یا دو نسل قبل از والدینی مهاجر به آمریکا وارد شده‌اند. به همین دلیل گفتمان ضد مهاجر ترامپ که به طور خاص بر سیاهان و هیسپانیک‌ها متمرکز بود، وی را به شدت در میان این گروه‌های قومی منفور کرد. در اواخر دوره او نیز همین گفتمان به آسیایی‌ها کشیده شد (علیه مسلمانان آمریکا به بهانه تروریسم اسلامی و علیه چینی تبار‌ها به بهانه ویروس کووید ۱۹) امروز آرای مهاجران تاثیری بزرگ در آمریکا دارد و می‌توان گفت تعیین کنننده است.

مهم‌ترین مشکل در این زمینه در آن است که بسیاری از سیاهان و هیسپانیک‌ها به دلیل فقر فرهنگی و اقتصادی یا اصولا رای نمی‌دهند و یا قربانی برنامه‌ریزی‌های سیستماتیک حزب جمهوری‌خواه در طول چند دهه اخیر شده‌اند که از طریق فرایندی که در آمریکا به آن Gerrymandering می‌گویند یعنی تقسیم‌بندی یک پهنه سرزمینی اداری به صورتی که اقلیت‌ها نتوانند رای زیادی بیاورند از حقوق انتخاباتی خود استفاده نکرده و یا نتوانسته اند بکنند. اما در این دوره تلاش‌های زیادی به وسیله دموکرات‌ها و خود فعالان سیاه و هیسپانیک انجام شد که بتوانند از این گونه سوء استفاده‌ها جلوگیری و اهمیت رای اقلیت‌های قومی و نژادی را افزایش دهند.

دیدگاه محافظه کاران و نومحافظه کاران آمریکایی در مورد انتخابات آتی آمریکا چیست؟ به چه دلیل برخی محافل تحلیلی بر این باورند که در انتخابات آتی آمریکا، این گروه‌های سیاسی که در ذیل جمهوری‌خواهان هستند، چندان با کاندیدای جمهوری‌خواهان یعنی دونالد ترامپ همراه نیستند؟
این واژگان هنوز حتی در خود آمریکا نیز تعریف دقیقی ندارند. اما شاید بتوانیم بگوییم در آمریکا «محافظه‌کاران»، عموما به کسانی اطلاق می‌شود که قهرمان معاصر خود را در رونالد ریگان، رئیس جمهور پیشین، می‌دیدند. زیرا ریگان نه تنها توانست به ابر قدرت شوروی پایان دهد، بلکه، در جریان اشغال سفارت در ایران، در نهایت توانست به آن پایان دهد و آبروی از دست رفته آمریکا را تا حدی بازسازی کرد، و در سیاست‌های بین‌المللی و داخلی نیز موفق بود و به خصوص توانست حزب جمهوری‌خواه را از یک حزب که تنها جایگاه سفید‌پوستان و اقشار مرفه جامعه است، خارج کرده و گروه‌های فرودست و رنگین پوست را وارد حزب کند. اغلب رهبران این محافظه کاران که شاید بتوانیم به آن‌ها محافظه کاران خالص یا کلاسیک بگوییم از جمله کالین پاولز (وزیر پیشین دفاع بوش) و بسیاری دیگر در همان سال ۲۰۱۶ نیز به ترامپ رای ندادند و بسیاری از آن‌ها نیز امروز در برنامه هایی، چون «پروژه لینکلن» و برنامه «جمهوری‌خواهان علیه ترامپ» و ... بسیج شده‌اند.

نظر آن‌ها که به عقیده من درست است، آن است که ترامپ با ایجاد یک کیش شخصیت در پایه‌های حزبی سبب یک عقب گرد کامل شده که ضربات شدیدی در این انتخابات یا حتی در صورت پیروزی در دور دوم خود در سطح ایالتی و فدرال به حزب وارد خواهد کرد (جمهوری‌خواهان در انتخابات میاندوره‌ای ۲۰۱۸ کنگره را از دست دادند و از دست دادن سنا در انتخابات امسال نیز کاملا محتمل است). افزون بر این باید از دست دادن بخش بزرگی از نمایندگان جمهوری‌خواه در مجالس کنگره و سنای ایالتی و سایر نهاد‌های فدرال و ایالتی را در نظر گرفت. نظر این جمهوری‌خواهان آن است که با شکست سخت ترامپ و نو‌محافظه‌کاران طرفدار او، شاید بتوانند حزب را دوباره سازماندهی و خود را در چهار سال آینده برای انتخابات ۲۰۲۴ با نامزدی، چون سنارتور «میت رامنی» یا «نیکی هیلی» نماینده زن ایالات متحده در سازمان ملل آماده کنند. به هر‌حال آن‌ها به درستی استدلال می‌کنند که باقی ماندن چهار سال دیگر ترامپ در قدرت، اگر آمریکا را به کلی به یک کشور ضعیف تبدیل نکند، حزب جمهوریخواه را نابود خواهد کرد (سناریوی سارکوزی و گلیست‌ها در فرانسه و تا اندازه جانسون و حزب محافظه کار در بریتانیا). اما اگر منظور از نومحافظه کاران ِ طرفداران ترامپ در حزب باشد، باید گفت که این گروه هیچ شانسی ندارند، زیرا ترامپیسم شانسی در آمریکا ندارد. ترامپیسم نتیجه زیاده‌خواهی همین گروه برای رسیدن به منافعی در سیستم قضایی آمریکا از جمله دیوان‌عالی و امتیازات اقتصادی در معافیت‌های مالیاتی بود که به همه آن‌ها رسیدند، اما به دلیل کرونا و شیوه‌های افراطی و ناشیانه‌ای که به کار بردند، تمام این امتیازات از میان رفت. ترامپیسم بی‌شک به سرعت از میان نخواهد رفت، ولی اینکه بتواند جای حزب جمهوری‌خواه را بگیرد کاملا غیر‌محتمل است. این حزب به احتمال قوی به وسیله مخالفان سرسخت ترامپ که از ابتدا با او مخالف بودند یا کسانی که به هر روی به امید آنکه از او یک رئیس جمهور ساخته شود وارد کابینه شدند، اما ناچار به استعفا شدند (نظیر ماتیس وزیر پیشین دفاع، تیلرسن وزیر پیشین امور خارجه، ژنرال کلی، سخنگوی پیشین کاخ سفید، بولتون مشاور پیشین امنیت ملی و ...) و همراهان آن‌ها حزب را باز سازی کنند. این گونه نو‌محافظه کاران تندرو یا از میان می‌روند و یا در جناح راست حزب جمهوریخواه جدید به صور یک جناح سیاسی حاشیه‌ای قرار می‌گیرند.

 

این گفتگو ادامه دارد....

ارسال نظرات