صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۷۰۶۸۳۰
گزارشی از سوءقصد به جان شاه در بهمن ۱۳۲۷
شاه که به مناسبت جشن سالیانه‌ی تاسیس دانشگاه تهران به آن‌جا رفته است، هدف گلوله‌ی شخصی به نام ناصر فخرآرایی قرار می‌گیرد؛ در فاصله‌ای کمتر از دو متری خود. گرچه فخرآرایی در همان لحظات با تیر‌هایی که از جانب محافظان شاه به سمتش شلیک می‌شود جان خود را از دست می‌دهد، اما با به دست آمدن سرنخ‌هایی از خانه‌ی او به حزب توده منسوب می‌شود و دولت به نخست‌وزیری محمد ساعد همان شب طی اعلامیه‌ای حزب توده را ممنوع اعلام و دستور دستگیری اعضای آن را صادر می‌کند
تاریخ انتشار: ۱۰:۰۲ - ۱۷ بهمن ۱۴۰۲

شاهنشاه با متانت و خون‌سردی قابل ستایشی فرمودند: «عجب تیرانداز ناشی بود! / ضارب اسمش ناصر فخرآرایی متولد ۱۲۹۹ در تهران و ۲۸ ساله است. همسری دارد به نام عزت کیفچیان که ۲۰ ساله است؛ اما در عین حال دوست‌دختری هم به نام مهین دارد که ساکن قلهک است... بنا به اقرار همسرش بی‌کار است در محل به «ناصر فنر» معروف است.

به گزارش خبرآنلاین، ساعت ۳ بعدازظهر روز جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ شاه که به مناسبت جشن سالیانه‌ی تاسیس دانشگاه تهران به آن‌جا رفته است، هدف گلوله‌ی شخصی به نام ناصر فخرآرایی قرار می‌گیرد؛ در فاصله‌ای کمتر از دو متری خود. گرچه فخرآرایی در همان لحظات با تیر‌هایی که از جانب محافظان شاه به سمتش شلیک می‌شود جان خود را از دست می‌دهد، اما با به دست آمدن سرنخ‌هایی از خانه‌ی او به حزب توده منسوب می‌شود و دولت به نخست‌وزیری محمد ساعد همان شب طی اعلامیه‌ای حزب توده را ممنوع اعلام و دستور دستگیری اعضای آن را صادر می‌کند.

این اعلامیه فردای آن روز در جلسه‌ی فوق‌العاده‌ی مجلس شورای ملی خوانده و مورد تایید نمایندگان نیز قرار می‌گیرد. چند نکته‌ی خواندنی درباره‌ی این ترور نافرجام وجود دارد که در ادامه به آن‌ها اشاره خواهیم کرد:

موکب شاه وارد محوطه‌ی دانشگاه می‌شود و محمدرضا پهلوی از سمت راست اتومبیل پیاده می‌شود. در حالی که وزرا شاه را احاطه کرده‌اند، او از جلوی گارد احترام می‌گذرد و دستور پافنگ [پایین آورد اسلحه]صادر می‌کند و به سمت پله‌ها می‌رود. یکهو صدای چند تیر در فضا بلند می‌شود و سرتیپ صفاری رئیس کل شهربانی و سرهنگ دفتر رئیس دژبانی که در چند قدمی پشت سر شاه حرکت می‌کنند متوجه می‌شوند که شاه تیر خورده و دارد به خود می‌پیچد. سرهنگ دفتری سریع خود را به شاه می‌رساند و سر او را در آغوش می‌گیرد. سرتیپ صفاری نیز تیری به پای ضارب شلیک می‌کند. محافظان شاه هم در همین حین دو تیر دیگر به سمت ضارب شلیک می‌کنند و او نقش زمین می‌شود. سه تیر از پنج تیر شلیک‌شده از جانب ضارب به بدن شاه اصابت کرده و خون از لبش جاری است. او را فورا سوار ماشین می‌کنند، دکتر اقبال وزیر وقت بهداری نیز سوار می‌شود و به سرعت به سمت بیمارستان نظامی یوسف‌آباد می‌روند. سرهنگ دفتری درون ماشین و سپس بیمارستان را این‌طور توصیف کرده است:

در اثنایی که آقای دکتر اقبال و من سخت نگران بودیم شاهنشاه با متانت و خون‌سردی قابل ستایشی فرمودند: «عجب تیرانداز ناشی بود! به بیمارستان دکتر عدل برویم.» من به عرض رساندیم که «بیمارستان دکتر عدل تعطیل است. اگر اجازه بفرمایید به بیمارستان یوسف‌آباد برویم.» در این هنگام بود که اعلیحضرت از کتف چپ احساس ناراحتی فرمودند و، چون به کتف متوجه شدم دیدم که کتف هم سوراخ شده و مختصر خونی جاری است. این مشاهده نگرانی و اضطراب ما را زیادتر کرد و مخصوصا راننده که زار زار می‌گریست و دست و پای خود را گم کرده بود کار را دشوارتر می‌ساخت... به محض این‌که به بیمارستان رسیدیم لباس‌های اعلیحضرت همایونی را درآوردیم و خوشبختانه مشاهده کردیم که جراحت وارده به کتف شاهنشاه چندان شدید نیست و دکتر اقبال بی‌درنگ شخصا به پانسمان پرداختند و در این موقع سرهنگ نجف‌زاده و دکتر جمشید اعلم نیز رسیدند و شاهنشاه که در تمام مدت به هیچ روی خود را نباخته بودند به دکتر اعلم گفتند: «شما هم آمدید!» موقعی که دکتر اقبال مژده دادند که جراحات وارده به شاه ناچیز است مثل آن بود که جانی تازه به همه‌ی حضار دمیدند. (کیهان: ۱۶ بهمن ۲۷)

ضارب که بود

به محض آگاهی از جریان سوءقصد، سید مهدی پیراسته دادستان تهران همراه با ماموران شهربانی، ژاندارمری و ستاد ارتش شروع به تحقیق درباره‌ی عوامل این ماجرا می‌کنند؛ پرس‌وجو‌های آنان که تا بامداد ادامه می‌یابد سرنخ‌های فراوانی از ضارب به دست می‌دهد، معلوم می‌شود که:

اسمش ناصر فخرآرایی متولد ۱۲۹۹ در تهران و ۲۸ ساله است. همسری دارد به نام عزت کیفچیان که ۲۰ ساله است؛ اما در عین حال دوست‌دختری هم به نام مهین دارد که ساکن قلهک است.

نشانی منزل فخرآرایی، خیابان ایران کوچه‌ی حمام معتمدی، کاشی شماره‌ی ۳۲ است. این خانه متعلق به شخصی به نام ابوالحسن ثقفی از دوستان قدیمی فخرآرایی است که فعلا در زاهدان به سر می‌برد. فخرآرایی برای یک اتاق و زیرزمینی که از این خانه در اختیار دارد کرایه‌ای هم به دوستش پرداخت نمی‌کند. ناصر که بنا به اقرار همسرش بی‌کار است در محل به «ناصر فنر» معروف است. در دفترچه‌ی یادداشتی که از او به دست آمده، نوشته است: «پدری لئیم و شهوتران داشتم که زن‌ها را گول می‌زد و بعد جهیزیه و اموال آن‌ها را می‌خورد و مادر مرا هم که طلاق داده بود مرا یتیم رها کرد. من تحت توجه پدربزرگ و مادربزرگم که باغبان بودند بزرگ شدم و آن‌ها به من محبت نمودند.» او در ادامه‌ی همین یادداشت گفته که عضو حزب توده است.

ماموران کتاب‌هایی را نیز در خانه‌ی او پیدا می‌کنند که اشاعه‌دهنده‌ی اندیشه‌ی چپ و به زبان همان وقت‌ها مرام اشتراکی است. فخرآرایی در یادداشت‌هایش هم‌چنین حمله به دموکرات‌های متجاسر آذربایجان را خیانت تلقی کرده و نوشته است «کسانی که حکم این حمله را که ناجوانمردانه است صادر نموده‌اند خائن محسوب می‌شوند»

عکس امام علی و ناپلئون در خانه‌ی ضارب

علاوه بر کتاب‌ها و یادداشت اشیای دیگری نیز در خانه‌ی فخرآرایی پیدا می‌شود از جمله: ۱- عکس‌های حضرت امیر، دکتر ارانی و ناپلئون، ۲- روزنامه‌های اطلاعات، کیهان، مردم، رزم و تقریبا یک دوره مرد امروز، ۳- چند پاکت سربسته به عنوان چند روزنامه ۴- چند آرم (شعار) بسیار خوش‌خط درشت مبنی بر استقامت و شجاعت.

در جیب‌هایش چه بود؟

محتویات جیب ناصر فخرآرایی عبارت از است از: ۱- نامه‌ای خطاب به مهین دوست‌دخترش، ۲- متن قانون اساسی ایران و ۳- متن قانون اساسی یوگسلاوی.

کارت خبرنگاری و جوراب زنانه

روی جوراب پای راستش یک جوراب زنانه پوشیده و در زیر آن دشنه‌ای زهرآلود مخفی کرده است. دو کارت خبرنگارای از او به دست آمده که یکی کارت «پرچم اسلام» است که در دوربین عکاسی‌اش پیدا شده و دیگری کارت روزنامه‌ی «فریاد ملت» که در زیر جورابش مخفی کرده. در کارت پرچم اسلام نامش ناصر حسین نوشته شده و در کارت فریاد ملت فقط ناصر ذکر شده است.

ارسال نظرات