صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۷۰۲۰۶
حاجی از بیروت به دمشق برگشت. شخص همراهش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند. سکوت شد ... یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرید.» حاج‌قاسم با لبخند گفت: «می‌ترسین شهید بشم؟
تاریخ انتشار: ۱۶:۰۵ - ۱۲ دی ۱۳۹۹

روزنوشت یکی از نیرو‌های فاطمیون، روایتی از پنجشنبه ۱۲ دی‌ماه ۱۳۹۸ یعنی آخرین روز زندگی حاج قاسم سلیمانی دارد.

روزنامه «فرهیختگان» این روزنوشت را منتشر کرده است:

آخرین روز ... پنجشنبه (۹۸.۱۰.۱۲) ساعت ۷ صبح / دمشق

با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم. هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ساعت ۷:۴۵ صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولان گروه‌های مقاومت در سوریه حاضرند ...

ساعت ۸ صبح

همه با هم صحبت می‌کنند ... در باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند. دقایقی به گفت‌وگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند ... هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید: «همه بنویسن، هر چی می‌گم رو بنویسید!» همیشه نکات را می‌نوشتیم، ولی این‌بار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت ... گفت و گفت ... از منشور پنج‌سال آینده ... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد ... از شیوه تعامل با یکدیگر ... از ... کاغذ‌ها پر می‌شد و کاغذ بعدی ... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک جلسه. آن‌هایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما پنجشنبه این‌گونه نبود ... بار‌ها صحبتش قطع شد، ولی با آرامش گفت: «عجله نکنید، بذارید حرف من تموم بشه ...»

ساعت ۱۱:۴۰ ظهر

زمان اذان ظهر رسید. با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!

ساعت ۳ عصر

حدود هفت ساعت! حاجی هر آنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه ... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا در خروج همراهی‌اش کردیم. خودرویی بیرون منتظر حاجی بود. حاج‌قاسم عازم بیروت شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند ...

ساعت حدود ۹ شب

حاجی از بیروت به دمشق برگشت. شخص همراهش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند. سکوت شد ... یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرید.» حاج‌قاسم با لبخند گفت: «می‌ترسین شهید بشم؟» باب صحبت باز شد و هر کسی حرفی زد: «شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه است!»، «حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم» ... حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد. خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت: «میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش. میوه رسیده اگه روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته!» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد: «اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست ...»

ساعت ۱۲ شب

هواپیما پرواز کرد.

ساعت ۲ صبح جمعه

خبر شهادت حاجی رسید. به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم. کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود ...

برچسب ها: سردار سلیمانی
ارسال نظرات
صابره
۲۱:۵۸ - ۱۳۹۹/۱۰/۱۲
عالی وعالی
نام
۲۱:۳۳ - ۱۳۹۹/۱۰/۱۲
مرد بود
نه مثل بقیه قالیبافها و رضاییها و....
سردار ملی بود
عادل
۲۲:۴۲ - ۱۳۹۹/۱۰/۱۲
از همین دو جمله فهمیدم خیلی مریضی.
نام
۲۱:۱۵ - ۱۳۹۹/۱۰/۱۲
ایشالا دنیای غرب جبهه مقاومتتون رو یکجا از روی زمین برداره که هم مردم ایران هم منطقه و هم کل دنیا از شر این نکبت چهل ساله خلاص شن
نام
۲۰:۴۱ - ۱۳۹۹/۱۰/۱۲
خار چشم دشمنان ایران و اسلام بود. با قلبی مهربان و شیر دل
نام
۱۹:۲۷ - ۱۳۹۹/۱۰/۱۲
کجای این روایت ناشنیده بود، بارها تکرار شده است. خوب است خبرنگاران فرارو گاهی اخبار دیگر خبرگزاری ها راهم مرور کنند.