صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۴۴۰۰۲
تاریخ انتشار: ۲۳:۵۷ - ۳۰ خرداد ۱۳۹۹

قدرت مظاهری؛ یکی از تابستان‌های دهه‌ی شصت است. پدرم پمپ روبین زرد رنگ کوچکی دارد که آن را روی زمین کوچک موروثی اش کنار رودخانه‌ی کُلُل کار گذاشته و زمین خسته و تشنه را به جالیزی سرسبز و آباد تبدیل کرده است.

بوته‌های خربزه و هندوانه در حصاری از ساقه‌های سبز و شاداب ذرت که سر به آسمان می‌سایند، بهشت کوچکی را کمی دورتر از خانه‌های آبادی آفریده اند. لوله‌ی خرطومی روبین درست شبیه ماری خسته و خواب آلود از بالای صخره به درون رودخانه کشیده شده و با پت پت‌های پشت سر هم پمپ، آب را قورت داده و با بالا و پایین رفتن شکمش، آن را درون مخزن سیمانی کوچک بالای صخره می‌ریزد تا روانه‌ی نهر‌های باریک مجاور بوته‌های جالیزشان کند.

آب به نهر‌های تشنه که می‌رسد، توی خودش پیچ و تاب می‌خورد، می‌دود و لای دیواره‌های ماسه‌ای نهر زیگزاگ می‌رود. پدرم لبخند می‌زند و زیر سایه‌ی کپر می‌رود تا با صدای رقص آب پای بوته‌ها، کتابش را ورق بزند. کتاب قطور و سنگینی که تصویر آدمی با نگاه نافذ و سحرآمیز روی آن نقش بسته و من فقط می‌توانم نام رنگ باخته و قدیمی آن را ببینم: "مثنوی".

کار هر روزه‌اش همین است. انگار کتاب از خستگی هزارساله‌ی خود و نیاکانش می‌کاهد. لحظاتی بعد از بازکردن کتاب، دیگر هیچ صدایی را نمی‌شنود. انگار مسحور نگاه نافذ آدم عمامه به سر روی کتاب شده و در اقیانوس بی‌انتهای چشمانش غرق می‌شود.

روبین همچنان پت پت می‌کند و آب مثل قلم موی نقاشی چیره‌دست، زمین زرد و تفتیده را رنگ رطوبت می‌زند و پیش می‌رود. بیل را برمی دارم و به میانه‌های جالیز می‌روم. نهر‌ها خشک و تشنه اند و ردی از آب در آن‌ها دیده نمی‌شود. جلوتر می‌آیم، باز هم خبری از آب نیست. جلو و جلو و جلوتر می‌آیم، اما هیچ صدایی از آب شنیده نمی‌شود. آنقدر جلو می‌آیم تا به ابتدای جالیز می‌رسم. پنج شش نهر مانده تا نخستین نهر جالیز. آنجا هم جای پایی از آب نیست.

روبین با نهایت توانش پت پت می‌کند، جان می‌کَند، آب رودخانه را می‌مکد و توی مخزن روی صخره می‌ریزد، اما نهر‌ها ناگهان غیبش می‌کنند. خودم را با بیل به جایی که آب ناپدید می‌شود، می‌رسانم. حفره‌ی بسیار بزرگی درون دیواره‌ی نهر، تمام حجم آب را یک‌باره می‌بلعد و فرومی خورد. طوری که قطره‌ای از آب نیز نمی‌تواند از آن بگذرد.

با شتاب شروع به تخریب دیواره‌ی نهر و پرکردن حفره می‌کنم. ناگهان موشی زشت و پشمالو با پوزه‌ای کریه و نفرت‌انگیز از کنار حفره بیرون زده و می‌گریزد. می‌گریزد و لای ساقه‌های ذرت پنهان می‌شود. حفره را که پر می‌کنم، آب به وجد آمده و دوباره رقصش را در نهر از سر می‌گیرد. یکی دو نهر بعد، اما، دوباره طعمه‌ی حفره‌ی موش زشت دیگری می‌شود. باز هم با بیل به سراغ حفره می‌روم و نگاه مشمئزکننده‌ی موش فراری را احساس می‌کنم.

حفره‌ی بعدی و حفره‌های بعدی و بعدی‌تر خسته‌ام می‌کنند. با آن‌که تا میانه‌های جالیز رفته ام، اما باز هم گاه گداری جریان آب قطع می‌شود و باز باید به ابتدای جالیز برگردم تا حفره‌های جدید موش‌های چندش آور را کشف و پر کنم.

پدر که از دور خستگی کودکانه‌ام را دیده است، به سراغم می‌آید. بیل را از دستم می‌گیرد و روانه‌ی کپرم می‌کند. در همان حال زیر لب زمزمه می‌کند: "تمومی ندارن پدرسگا. کل رودخونه رو حاضرن خشک کنن. یکی دوتام نیسن. یه لشکر موشن. هزارتا چال‌شون هم که پر کنی، هزارهزارتاش از نو پروک می‌زنن. نسل شون قطع می‌شد، خوب می‌شد ...

"به کپر می‌رسم و زیر سایه‌ی خنک آن می‌نشینم. نگاهم به کتاب قطور پدر می‌افتد. برای اولین بار از جایی که عینک پدر لای آن مانده، صفحاتش را باز می‌کنم. با خطی ریز نوشته است: "ما در این انبار گندم می‌کنیم ... گندم جمع آمده گم می‌کنیم / گرنه موشی دزد در انبار ماست ... گندم اعمال چل ساله کجاست" سر در نمی‌آورم، نمی‌توانم معنی و مفهومش را درک کنم.

یکی از تابستان‌های دهه‌ی شصت است. دهه‌ی شصت است و باید آنقدر زمان بگذرد تا بتوانم معنی و مفهومش را درک کنم. چه سود ولی! ... چه سود حالا!

ارسال نظرات
ناشناس
۰۹:۴۰ - ۱۳۹۹/۰۴/۰۷
دمت گرم. خدا پدرت رو بیامرزه .چه زیبا گفتی حال و روز و درد این مردم و این مملکت را.
ناشناس
۰۸:۵۵ - ۱۳۹۹/۰۴/۰۷
آفرین عالی بود.