هنوز هم شوكه است؛ مرتب به نقطهاي خيره ميشود و حتي توان صحبتكردن و توضيحدادن هم ندارد. با يادآوري آن صحنه وحشتناك زبانش ميگيرد و حالت صورتش تغيير ميكند. مجيب تنها ٢٠سال دارد. با يك تماس معجزهآسا توانست از مرگ وحشتناك زير چرخهاي پژو ٢٠٦ نجات پيدا كند. همسرش ناجي او شده بود.
درست در ثانيههاي آخر وقتي قرار بود خودروي مرگ او و دوستانش را هدف بگيرد، همسرش از افغانستان با او تماس گرفت و مجيب از جايش بلند شد. يك دقيقه با همسرش صحبت كرد. وقتي سر برگرداند تا سر جايش در كنار دوستانش بنشيند، ناگهان خودرو را ديد كه با سرعت سرسام آوري به سمت آنها هجوم ميآورد.
مرگ را در چند قدمي خودش ديد با اين حال سعي كرد خودش را نجات دهد. خود را از بلندي كنار پارك به پايين پرت كرد. مجيب نجات يافت اما تصاوير مرگ دردناك دوستان و همشهريانش در ذهنش براي هميشه ثبت شد.
او در گفتوگويي با خبرنگار «شهروند» ماجراي آن صبح خونين را روايت كرد:
چند سال داري؟
٢٠ سال.
چند وقت است كه به تهران آمدهاي!؟
يك سال و نيم پيش بود كه از افغانستان به تهران آمدم.
از همان وقتي كه به تهران آمدي در شهرداري مشغول به كار شدي؟
بله؛ يكي از دوستان و همشهريانم در شهرداري منطقه كار ميكرد. او مرا با اين كار آشنا كرد و بعد هم مرا به شهرداري معرفي كرد.
شب حادثه از چه ساعتي كارتان در فضاي سبز آغاز شد؟
ساعت ٦ بعدازظهر بود كه با بچهها به پارك رفتيم؛ كار ما معمولا زمان مشخصي ندارد. بر اساس پر و خاليبودن مخازن آب براي آبياري تعيين ساعت ميشويم. آن شب هم به ما اعلام شد كه بايد سر كار برويم. هر هفت نفرمان به پارك رفتيم و كارمان را آغاز كرديم. حدودا ساعت ١٢ شب بود كه كار تمام شد. سرويس ساعت ٧ صبح به دنبالمان ميآمد. براي همين در فضاي سبز همانجا استراحت كرديم و نزديك آمدن سرويس به كنار اتوبان پشت گاردريل رفتيم.
لحظه تصادف کجا بودی که جان سالم به در بردی؟
من هم کنار دوستانم روی فضای سبز دراز کشیده بودم؛ اما درست چند ثانیه پیش از حادثه موبایلم زنگ خورد، همسرم بود. برای اینکه بتوانم با او صحبت کنم، از جایم بلند شدم و کمی آن طرفتر رفتم. مکالمهام با همسرم یک دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی قطع کردم و سرم را برگرداندم، ناگهان خودروی ٢٠٦ را دیدم که با سرعت زیادی به سمت ما آمد. چون سر پا بودم و کمی هم فاصله داشتم، بلافاصله خودم را از بلندی که ارتفاع آن دو متر بود، به پایین پرتاب کردم. نمیدانم چرا این کار را کردم. همه چیز ناخودآگاه رخ داد. فقط فریاد دوستانم را شنیدم. بعد از آن بیهوش شدم. وقتی در بیمارستان به هوش آمدم، بشدت شوکه بودم.
وقتی خودرو دوستانت را زیر گرفت، آن صحنه را دیدی؟
چند ثانیه دیدم که خودرو روی دوستانم آمد، خیلی وحشتناک بود و صدای فریادشان از ذهنم پاک نمیشود.
آن شب را با دوستانت چگونه گذرانده بودید؟
من و بچهها یک تیم بودیم. همیشه با هم کار میکردیم. هر جا میرفتیم کنار هم بودیم. یک جورایی فامیل دور هم محسوب میشدیم. آن شب هم زیاد کار کرده و خسته بودیم. بعد از کار با هم شوخی کردیم و بعد هم خوابیدیم. اتفاقا سبقتالله به تازگی عروسیاش بود. میگفت باید هر چه زودتر وقتی پیدا کند و به افغانستان برود تا مراسم عروسیاش را برگزار کند. تازه ٦ ماه بود که نامزد کرده بود.
در میان دوستانت کسی هم بود که فرزند داشته باشد؟
بله؛ محمد ٢٥ سال داشت. او دو فرزند پسر دارد. بقیه یا مجرد بودند و یا تازه نامزد کرده بودند.
خودت چند وقت است که ازدواج کردی؟
٦ ماه پیش ازدواج کردم.
از خال محمد که مجروح شده، خبر داری؟
بله؛ به ملاقاتش رفتم. او هم صحنه وحشتناک را دیده و اوضاعش از من بدتر بود. میگفت چراغ خودروی ٢٠٦ را روی صورتش احساس کرده بود. میگفت درست از کنار صورت و بدنم رد شده و روی دوستانمان رفته بود.
همیشه شبها سر کار میروید؟
نه؛ قبلا روزکار بودیم ولی به خاطر گرمای هوا چند وقتی است که بعدازظهرها و شبها سر کار میرویم.
قصد داری همین جا بمانی و به کارت ادامه دهی؟
بله؛ درسته که حالم خوب نیست؛ فعلا به من استراحت دادهاند اما نمیتوانم بیکار شوم. زن دارم و باید خرج خانوادهام در افغانستان را تأمین کنم. پدرم بیکار است. دو برادر و سه خواهر دارم که همگی از من کوچکترند باید هزینه زندگیشان را من بدهم. برای همین مجبورم کار کنم. ولی یاد دوستانم لحظهای مرا رها نمیکند. میدانم از این به بعد کار برایم خیلی سخت خواهد بود.