در هفتمین روز جنگ همان روزی که صدام خواستار آتش بس فوری شده بود، زندانبان دوباره صدایش زد. دست و چشمانش را بست و سوار ماشینش کرد.چیزی که نمی دید. آرام زمزمه کرد: اشهد ان لا اله الا الله.
او را به خانه بزرگی بردند که هفت یا هشت اتاق خواب داشت . او را به یکی از اتاق ها بردند و در رابستند. هنوز معلوم نبود چه می شود. آماده بود که هر لحظه بیایند دست و چشمش را ببندند از آنجا ببرندش جایی که چهار پنج سرباز مسلح بتوانند جلویش ردیف شوند و هر کدام سه تیر شلیک کنند. چند روز گذشت اما خبری نشد. وضعیت در آن جا از لحاظ غذا و داشتن ملزوماتی مثل صابون و حوله و مسواک و غیره کمی بهتر بود ولی در آن جا هم عراقی ها از آزار و اذیت روحی دست برنمی داشتند. یک قاب عکس بسیار بزرگ از صدام حسین را بالای تختش نصب کردند و هر روز با ایما و اشاره به عکس می پرسیدند خوب است؟
چند روز به همین منوال گذشت تا این که روزی دوباره چشمانش رابستند وسوار خودروش کردند. اینبار ولی تنها نبود چند اسیر دیگر هم با او سوار کردند. دستی اش به آهستگی تنه ای به او زد . حواسش که جمع شد صدایی از او پرسید: اخوی صدای من رو می شنوی؟ اسم شماچیه؟ من حسین لشگری هستم.
در 20 اسفند 1331 در روستای ضیاآباد قزوین متولد شد. دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین رفت. در سال 1350 پس از اخذ دیپلم برای انجام خدمت سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام شد. همان موقع با درجه گروهبان سومی در رزمایش مشترکی که بین نیروی زمینی و هوایی انجام می گرفت، حضور داشت و با خلبانان شرکت کننده در رزمایش آشنا شد. پس از آن شور و شوق فراوانی به حرفه خلبانی در وی ایجاد شد؛ به طوری که پس از پایان دوره سربازی در آزمون دانشکده خلبانی شرکت کرد و پس از موفقیت به استخدام نیروی هوایی درآمد.
در سال 1354 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف – 5 مشغول به خدمت شد. ابتدا در پایگاه تبریز مشغول به کار بود ولی با شدت گرفتن تجاوزات رژیم بعث عراق به پاسگاه های مرزی جنوب و غرب کشور، برای دفاع از حریم هوایی میهن اسلامی به دزفول منتقل شد.
26 شهریور 1359 که صدام طی نطقی در جلسه مجمع ملی عراق به صورت یک جانبه قرارداد 1975 را جلوی تلویزیون پاره کرد و جنگنده هایش مناطق مهران و قصرشیرین و همچنین پاسگاه های برزگان، سوبله، صفریه، رشیدیه، طاووسیه، دویرج و فکه را به آتش کشیدندلشگری پیشنهاد داد در حمله تلافی جویانه هنگام ورود به خاک عراق هواپیما های ما در ارتفاع پایین پرواز کنند و با فاصله هدف را رد کرده و هنگام بازگشت به خاک خودمان هدف را بزنند. ولی سرگرد "ورتوان" که فرمانده عملیات بود این پیشنهاد را نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی و با سرعتی حدود 900 کیلومتر در ساعت عملیات آغاز شود. هواپیمای لشگری مسلح به راکت بود و لیدر او "ورتوان" بمب می زد.
پس از بازدید هواپیما از نظر فنی، فرم صحت هواپیماها را امضا کرده و به مکانیسین پرواز دادند حسین آماده شد تا عزت خدشه دار شده ی خودش و مردمش را آتش کند و بر سر دشمن بریزد.
آن روز آنها دومین دسته پروازی بودند که در خاک عراق عملیات می کردند. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشیار کرده بود. لذا به محض عبور از مرز گلوله ها به سمت آنها شلیک شد. اندکی بعد هواپیماها روی نقطه هدف رسیدند. گرد و خاک ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را مسجل کرده بود. هر دو برای شیرجه آماده شدند. کمی جلوتر در پناه تپه ای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده بودند. حسین از لیدر اجازه زدن هدف راگرفت. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده هدف ها را منهدم کنند. لشگری زاویه مخصوص راکت را به هواپیما داد و نشان دهنده مخصوص را روی هدف تنظیم کرد اما ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد:
"به هر نحو توسط پدال ها سکان افقی هواپیما را به سمت هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع هواپیما به شش هزار پا رسیده بود و چراغ هشدار دهنده موتور مرتب خاموش و روشن می شد. شاسی پرتاب راکت ها را رها کردم در یک آن 76 راکت روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد.
از این که هدف را با موفقیت زده بودم بسیار خوشحال بودم. ولی می دانستم با وضعی که هواپیما دارد قادر به بازگشت نیستم. درحالی که دست چپم بر روی دسته گاز موتور بود دست راستم را به سمت دکمه ایجکت بردم. دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلوی چشمانم بزرگ و بزرگ تر می شد. تصمیم نهایی را گرفتم و با گفتن شهادتین دسته ایجکت را کشیدم و از این لحظه به بعد دیگر چیزی یادم نیست."
"شب بدون هیچ دلیلی خوابم نمی برد و کلافه بودم. صبح جمعه دلشوره داشتم و مرتب منتظر خبر بدی بودم. ساعت 9 صبح تلفن زنگ زد. شخصی از ستاد نیروی هوایی بود و آدرس خانه را می خواست. هر چه اصرار کردم بگوید چه خبر شده قبول نکرد و گفت تلفنی نمی شود.
به ناچار آدرس منزل پدرم را دادم و به انتظار نشستم. کمی بعد یک سرهنگ آمد و بعد از کلی حاشیه رفتن عاقبت گفت چه اتفاقی افتاده . به حال خودم نبودم و فقط آرزو می کردم کاش اشتباه شده باشد. وقتی به خود آمدم شنیدم که سرهنگ می گفت: ما داریم تلاش می کنیم از طریق سیاسی او را پس بگیریم."
حسین چشم باز کرد و خود را میان دود و غبار آتش در محاصره چکمه پوش های عراقی تنها دید.
"من اول سعی کردم دست پیش را بگیرم! در اولین بازجویی با دعوا و تندی به عراقی ها گفتم چرا هواپیمای مرا زدید؟ من اشتباهی وارد خاک شما شده بودم، عراقی ها با عصبانیت می گفتند با سرعت 980 کیلومتر در ساعت و با هواپیمای مسلح به بمب و موشک راه را اشتباهی آمده بودی ؟! این بود که جریان بازجویی ها عوض شد.."
حسین از آن روز تا سه ماهه بعد در سلول انفرادي بود و پس از آن در مدت 8 سال در كنار 60 نفر از ديگر همرزمان در يك سالن عمومي و دور از چشم صليب سرخ جهاني نگهداري ميشد اما پس از پذيرش قطعنامه وي را از ساير دوستان جدا كردند و به سلول انفرادی منتقل کردند و حسین ده سال تمام اسیر تنهایی زندان بود .
ده سال بدون هم زبان و همدم تنها با رادیوی ترانزیستوری که خودش ساخته بود از بیرون زندان خبر دار می شد. بعد از مدتی با زندانبانان به بهانه آموزش زبان انگلیسی ارتباط برقرار کرد و هم او بود که خبر آزاد سازی خرمشهر را به سردار داد.
"عراقی ها به "ایران" می گفتند "خمینی"، این سرباز گفت: خمینی هرچه مردم ایران بوده، ریخته توی خوزستان، و ما را از خرمشهر بیرون کرده"
لشكري مردی که بهترین خاطره اش از اسارت لیوان آب خنکی است که از سرباز عراقی در نوروز 74 می گیرد 12 سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره و حسرت 5 دقیقه آفتاب بود. وی سرانجام پس از 16 سال اسارت به نيروهاي صليب سرخ معرفي شد و دو سال بعد یعنی پس از 18 سال اسارت، در 17 فروردين 1377 به خاك وطن بازگشت.
امير حسين لشكري بعد ها در یاد آوری دوران اسارت و تحمل شکنجه ها و آزار های آن دوران می گوید:" شکنجه ها دو نوع بود، روانی و فیزیکی ، بازجویی های شدید ، بی خوابی ، توهین، شوک برقی، اعدام صوری.
امام(ره) گفتند که جنگ برای ما نعمت است، من در اسارت معنی این را فهمیدم،من در اسارت ، زندگی را دوباره شناختم، خدا را دوباره شناختم، خودم را دوباره شناختم."
امير خلبان آزاده حسين لشكري اولین اسیر ایرانی که رهبر انقلاب وي را سيدالاسرا ناميد، شامگاه یکشنبه 8ا مرداد بر اثر عارضه قلبی از اسارت خاک آزاد شد.