صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

فاکنر ایده‌آل‌گرایی بود که باور داشت نویسنده نباید هرگز از آنچه انجام می‌دهد راضی باشد، او می‌گفت: ‌نویسنده باید سعی کند از خودش هم جلو بزند... پس چنین فردی نمی‌توانست به حس رضایتمندی کامل برسد و تمام کتاب‌هایش را در طلب آرامشی دست‌نیافتنی قلم زد. اما همین حس آزاردهنده و مداوم، منشا پیدایش شاهکارهایی شد که دیگر در تاریخ ادبیات تکرار نشدند.
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۴ - ۱۹ شهريور ۱۳۹۳
فاکنر ایده‌آل‌گرایی بود که باور داشت نویسنده نباید هرگز از آنچه انجام می‌دهد راضی باشد، او می‌گفت: ‌نویسنده باید سعی کند از خودش هم جلو بزند... پس چنین فردی نمی‌توانست به حس رضایتمندی کامل برسد و تمام کتاب‌هایش را در طلب آرامشی دست‌نیافتنی قلم زد. اما همین حس آزاردهنده و مداوم، منشا پیدایش شاهکارهایی شد که دیگر در تاریخ ادبیات تکرار نشدند.

به گزارش ایسنا، ویلیام فاکنر با تمام مخالفت‌هایی که برای انجام مصاحبه داشت، گفت‌وگویی طولانی اما بسیار جذاب با «ژان اشتاین»، نویسنده و ویراستار اهل لس‌آنجلس صورت داد که خواندنش برای هر کتابدوستی بی‌ثمر نخواهد بود.

ویلیام فاکنر متولد سال 1897 در می‌سی‌سی‌پی بود. وی در نوجوانی به همراه خانواده راهی آکسفورد شد. با این که کتابخوانی پرشور بود، موفق نشد از دبیرستان با موفقیت خارج شود. سال 1918 بود که در نیروی هوایی ارتش سلطنتی کانادا ثبت نام کرد. او تنها یک سال و نیم به عنوان دانشجوی ویژه در دانشگاه دولتی تحصیل کرد و بعدها مسئول پستخانه‌ی دانشگاه شد، اما به خاطر مطالعه در زمان کار، اخراج شد!

«شروود اندرسن» فردی بود که مشوق فاکنر شد تا رمان «اجرت سرباز» را به نگارش درآورد. اولین کتاب پرطرفدار او «حریم» بود که فاکنر آن را به خاطر مسائل مالی نوشته بود. «پشه‌ها»، «سارتوریس»، «خشم و هیاهو» و «گور به‌ گور» کتاب‌های قبلی این نویسنده بودند که اصلا مورد توجه خوانندگان قرار نگرفتند. «آبسالوم، آبسالوم!»، «نخل‌های وحشی»، «هملت» و «دکل» کارهای بعدی فاکنری بودند که دیگر به نویسنده‌ای جاافتاده و پرخواننده بدل شده بود.

نویسنده «خشم و هیاهو» در سال 1949 جایزه نوبل ادبیات را به دست گرفت و دو سال پس از آن موفق به دریافت جایزه کتاب ملی آمریکا شد. او که چندان تمایلی به مصاحبه با رسانه‌ها نداشت، این گفت‌وگو را در سال 1956 با «ژان اشتاین» صورت داد:

آقای فاکنر شما چندی پیش گفتید که دوست ندارید مصاحبه کنید.

فاکنر: دلیلش این است که من واکنش تند و عصبی به سوالات شخصی‌ نشان می‌دهم. اگر پرسش‌ها درباره کارم باشد، سعی می‌کنم جواب دهم اما اگر در مورد خودم باشند، ممکن است جواب دهم، ممکن است ندهم. اما اگر پاسخ دهم هم ممکن است جواب فردایم با پاسخ اولی‌ام متفاوت باشد.

در مورد خودتان به عنوان یک نویسنده چطور؟

فاکنر: اگر من وجود نداشتم، فرد دیگری کارهایم را می‌نوشت. در مورد همه ما، همینگوی، داستایوفسکی و... همین‌طور است. گواه این مدعا این است که سه کاندیدا برای نوشتن نمایشنامه‌های شکسپیر وجود دارد. آنچه اهمیت دارد «هملت» و «رویای نیمه‌شب تابستان» است، نه نویسنده آن‌ها. هنرمند هیچ اهمیتی ندارد. تنها آنچه خلق می‌کند مهم است، چرا که هیچ حرف جدیدی برای زدن وجود ندارد. «شکسپیر»، «بالزاک» و «هومر» هر سه از یک چیز نوشته‌اند و اگر آن‌ها هزار یا دو هزار سال دیگر هم زنده می‌ماندند، ناشران به فرد دیگری نیاز نداشتند.

با در نظر گرفتن این باور شما، که چیز دیگری برای گفتن باقی نمانده، به نظرتان خود نویسنده هیچ اهمیتی ندارد؟

فاکنر: برای خودش خیلی مهم است، اما دیگران باید آنقدر درگیر کار باشند که به فردیت اهمیت ندهند.

در مورد نویسندگان معاصرتان چه؟

فاکنر: همه ما در راه رسیدن به رویای تکامل درمانده‌ایم. بنابراین من خودم و هم‌عصرانم را در مرحله ابتدای شکست شکوهمندمان در انجام این غیرممکن می‌بینم. به نظرم اگر می‌توانستم تمام کارهایم را دوباره بنویسم، بهتر می‌نوشتم؛ این سالم‌ترین وضعیتی است که یک هنرمند در آن قرار می‌گیرد. به همین دلیل است که نویسنده همچنان به کارش ادامه می‌دهد، دوباره سعی می‌کند، و هر بار فکر می‌کند این دفعه کارش را می‌کند و آنچه باید را به سرانجام می‌رساند. مسّلم است که به این هدف نمی‌رسد، دلیل سلامت این وضعیت هم همین است. اگر او به هدفش دست یابد و کارش با تصویر و رویای ذهنی‌اش مطابق شود، دیگر چیزی برایش باقی نمی‌ماند جز این که گلوی خود را ببرد، به آن سوی قله کمال بپرد و خودکشی کند. من یک شاعر شکست‌خورده‌ام. شاید هر رمان‌نویسی اول دوست دارد شعر بنویسد، می‌فهمد که نمی‌تواند و بعد داستان‌کوتاه را امتحان می‌کند که پس از شعر دشوارترین قالب است و وقتی در آن هم شکست خورد، به سراغ رمان‌نویسی خواهد رفت.

فرمولی برای بدل شدن به یک رمان‌نویس خوب وجود دارد؟

فاکنر: 99 درصد استعداد... 99 درصد نظم...99 درصد کار. نویسنده نباید هرگز از آنچه انجام می‌دهد راضی باشد. کار هرگز به خوبی آنچه می‌تواند باشد، نیست. همیشه بالاتر و بهتر از آنچه فکر می‌کنی می‌توانی رویاپردازی کن. فقط برای برتری از هم دوره‌ای‌ها و پیشینیانت تلاش نکن. سعی کن از خودت جلو بزنی. هنرمند مخلوقی است که توسط شیاطین کنترل می‌شود. او نمی‌داند چرا انتخاب شده. او کاملا ضداخلاقی می‌شود تا جاییکه از همه می‌دزدد، قرض می‌گیرد، می‌قاپد و گدایی می‌کند تا کارش را انجام دهد.

منظورتان این است که نویسنده باید کاملا بی‌رحم باشد؟

فاکنر: نویسنده تنها در قبال هنرش مسئول است. اگر یک نویسنده خوب باشد، کاملا بی‌رحم خواهد بود. او یک رویا دارد و این آنقدر آزارش می‌دهد که باید از شرّش آن خلاص شود. تا زمانیکه به این نقطه نرسیده آرام نمی‌گیرد. همه چیز، شرافت، شرم و حیا، امنیت، شادی و... همه و همه از دست می‌روند تا کتابی به نگارش درآید. اگر نویسنده‌ای مجبور شود از مادرش دزدی کند، تردید نمی‌کند. «قصیده‌ای در باب گلدان یونانی» کیتز ارزشش از هر تعداد پیرزن که بگویی بیشتر است!

پس می‌توان گفت فقدان امنیت، خوشبختی و افتخار، فاکتور مهمی در شکل‌گیری خلاقیت هنرمند است؟

فاکنر: نه، این‌ها فقط برای حس رضایت و آرامش او مهم هستند، هنر هیچ سر و کاری با آرامش و رضایتمندی ندارد.

پس بهترین شرایط برای یک نویسنده چیست؟

فاکنر: هنر به محیط ربطی ندارد، مهم نیست کجا باشد. آنچه یک هنرمند از محیط نیاز دارد آرامش، تنهایی و لذتی است که با قیمتی نه‌ چندان گزاف به دست آید. محیط غلط، فشار خون او را بالا می‌برد و او بیشتر وقتش را به خستگی و عصبانیت می‌گذراند. تجربه شخصی‌ام می‌گوید آنچه نیاز دارم کاغذ، تنباکو، غذا و کمی نوشیدنی است. آنچه یک نویسنده لازم دارد یک قلم و کمی کاغذ است. هرگز ندیده‌ام اثر خوبی از دریافت پول مفت خلق شود. یک نویسنده خود هرگز برای پذیرش از سوی یک بنیاد درخواست نمی‌دهد. او همیشه مشغول نوشتن است و اگر طراز اول نباشد، خودش را با این فکر فریب می‌دهد که وقت و آزادی اقتصادی ندارد. هنر خوب می‌تواند از میان دزدان، قاچاقچیان یا تعلیم‌دهندگان اسب بیرون بیاید. مردم واقعا می‌ترسند بفهمند که چقدر تحمل سختی و فقر را دارند. تنها چیزی که می‌تواند یک نویسنده خوب را عوض کند مرگ است. نویسندگان خوب وقت ندارند خودشان را درگیر موفقیت و پولدار شدن کنند. موفقیت امری زنانه است و مثل یک زن که اگر در مقابلش خم و راست شوی، بر تو مسلط می‌شود. بنابراین روش برخورد درست با او، نشان دادن پشت دستت به اوست. بعد شاید او به خزیدن بیفتد.

کار کردن در حوزه سینما به نویسندگی‌تان صدمه نمی‌زند؟

فاکنر: اگر یک نویسنده طراز اول باشد، هیچ چیز به نویسندگی‌اش آسیب نمی‌زند. اما اگر این چنین نباشد، هیچ‌چیز نمی‌تواند زیاد به او کمک کند. اگر او درجه یک نباشد مشکل حل نمی‌شود، چون او پیش از این روحش را با یک موضوع دیگر درگیر کرده است.

آیا نویسنده در عرصه فیلم هم داد و ستد می‌کند؟

فاکنر: همیشه، چون یک فیلم سینمایی طبیعتا نوعی همکاری است و همکاری دادوستد است؛ همان‌گونه از کلمات آن برمی‌آید، به معنای دادن و گرفتن است.

دوست دارید بیشتر با کدام هنرپیشه‌ها کار کنید؟

فاکنر: «همفری بوگارت» بازیگری است که بهترین همکاری را با او داشتم. ما در «داشتن و نداشتن» و «خواب بزرگ» با هم کار کردیم.

آیا مایلید فیلم دیگری بسازید؟

فاکنر: بله، دوست دارم فیلم «1984» جورج اورول را بسازم. ایده‌ای برای پایان آن در ذهنم دارم که دغدغه‌ی همیشگی‌ام را به اثبات می‌رساند: انسان به خاطر میل به آزادی موجودی فناناپذیر است.

چگونه بهترین نتیجه را در جریان فیلمسازی کسب می‌کنید؟

فاکنر: بهترین فیلم کاری بود که در آن هنرپیشه‌ها و نویسنده، فیلمنامه را به کناری پرت کردند و صحنه‌ها را حین تمرین واقعی قبل از روشن شدن دوربین ابداع کردند. با صداقتی که با خودم و سینما دارم می‌گویم که اگر من کار در سینما را جدی نمی‌گرفتم، هیچ وقت به سمتش نمی‌آمدم. اما می‌دانم هیچ وقت فیلمنامه‌نویس خوبی نخواهم شد، بنابراین این کار به اندازه رسانه‌ی خودم در اولویتم نیست.

از تجربه‌ فوق‌العاده‌تان در هالیوود بگویید.

فاکنر: به تازگی قراردادی را با MGM بسته‌ بودم و در شُرف بازگشت به خانه بودم. کارگردانی که با او کار کردم گفت: اگر اینجا شغل دیگری می‌خواهی فقط به من بگو، در مورد قرارداد جدید با استودیو حرف می‌زنم. من از او تشکر کردم و به خانه برگشتم. حدود شش ماه بعد به دوست کارگردانم زنگ زدم و گفتم شغل دیگری می‌خواهم. کمی پس از آن نامه‌ای از کارگردانی هالیوودی دریافت کردم که در آن چک اولین پیش‌پرداخت حقوقم بود. غافلگیر شدم، چون انتظار داشتم اول یک فراخوان یا نامه‌ی رسمی برای بستن قرارداد به دستم برسد. فکر کردم نامه حاوی قرارداد، تأخیر داشته و با پست بعدی می‌رسد. اما در عوض، هفته بعد نامه‌ای از کارگزار به دستم رسید که حقوق هفته دوم در آن بود. این جریان در نوامبر 1932 شروع شد و تا می 1933 ادامه پیدا کرد. سپس تلگرافی از استودیو دریافت کردم که نوشته بود: «ویلیام فاکنر به آدرس آکسفورد، می‌سی‌سی‌پی، کجایی؟ استودیو MGM» من هم نوشتم: «MGM استودیو، کولورسیتی، کالیفرنیا، ویلیام فاکنر.»

اپراتور که خانم جوانی بود گفت: پس پیام‌تان چه می‌شود آقای فاکنر؟ من گفتم: همین است. او گفت: مقررات می‌گوید شما نمی‌توانید بدون هیچ پیامی تلگراف بفرستید، باید چیزی بگویید. بنابراین ما در نمونه‌های او گشتیم و یادم نمی‌آید یکی از کوتاه‌ترین پیام‌های تبریک سالگردها را انتخاب کردیم و فرستادیم. اتفاق بعدی، تلفن راه‌دوری از استودیو بود که در آن خطاب به من گفته شد سوار اولین هواپیما به مقصد نیواورلئن شوم و به کارگردان «براونینگ» گزارش دهم. می‌توانستم سوار قطاری در آکسفورد شوم و هشت ساعت بعد در نیواورلئن باشم. اما از دستور استودیو اطاعت کردم و به منفیس رفتم، جایی که معمولا پروازی به سمت نیواورلئان دارند. اولین پرواز سه روز بعد بود. ساعت شش عصر به هتل آقای براونینگ رسیدم. میهمانی در آنجا برپا بود. او به من گفت شب را بخوابم و برای کار در صبح زود آماده شوم. درباره داستان از او پرسیدم که گفت: برو به اتاق و آنجا نویسنده‌ای است که به تو می‌گوید داستان چیست. به سمت اتاق راهنمایی شدم. نویسنده مذکور تنها نشسته بود. به او گفتم چه کسی هستم و از داستان پرسیدم. او گفت: زمانی که دیالوگ‌ها را نوشتی به تو می‌گویم موضوع داستان چیست. به اتاق براونینگ برگشتم و گفتم چه اتفاقی افتاده. او گفت: برگرد. مهم نیست. برو شب را بخواب و صبح زود کار را شروع می‌کنیم.

بنابراین فردای آن روز همگی بجز نویسنده با قایقی اجاره‌ای به سمت «گرند آیل» که صد مایل با آنجا فاصله داشت، حرکت کردیم؛ جایی که فیلمبرداری انجام می‌شد. دقیقا موقع ناهار به آنجا رسیدیم و پیش از تاریکی دوباره به نیواورلئن بازگشتیم. این جریان سه هفته تکرار شد. گه‌گاه نگران داستان می‌شدم، اما براونینگ همیشه می‌گفت: دیگر نگران نباش. برو خوب استراحت کن تا فردا صبح زود کار را شروع کنیم.

یک روز عصر وقتی داشتم وارد اتاقم می‌شدم تلفن زنگ زد، براونینگ بود. گفت بلافاصله به اتاقش بروم. رفتم او یک تلگراف داشت که می‌گفت: «‌فاکنر اخراج شد. استودیو MGM». براونینگ ‌گفت: نگران نباش من الان تماس می‌گیرم و نه تنها مجبورش می‌کنم پست تو را برگرداند بلکه کتبا هم از تو عذرخواهی کند. در به صدا درآمد. تلگراف دیگری رسید که در آن نوشته شده بود: «براونینگ اخراج شد. استودیو MGM» بنابراین به خانه بازگشتم. فکر می‌کنم براونینگ هم به جای دیگری رفت. تصور می‌کنم آن نویسنده همچنان در اتاقش نشسته در حالی که چک حاوی مبلغ حقوق هفتگی‌اش را محکم در مشتش فشار می‌دهد. آن‌ها هرگز آن فیلم را تمام نکردند...

شما می‌گویید که فیلمنامه‌نویس باید در جریان ساخت فیلم همکاری داشته باشد. در مورد نویسندگی چه؟ آیا هیچ مسئولیتی در قبال خواننده‌اش دارد؟

فاکنر: وظیفه نویسنده این است که کارش را به نحو احسن انجام دهد. او هر محدودیتی که برای خود قائل شود، پس از اتمام کار می‌تواند هرجور دوست دارد وقت بگذراند. به شخصه آنقدر مشغولم که به عموم اهمیت نمی‌دهم. وقت ندارم فکر کنم چه کسی کتابم را می‌خواند. من به نظر «جان دو» درباره آثار خود یا دیگری هیچ اهمیتی نمی‌دهم. وظیفه من استانداردی است که باید به آن برسم و آن زمانی به دست می‌آید که حسم شبیه زمانی باشد که در حال خواندن «وسوسه‌ سن آنتونی» یا «عهد عتیق» هستم. این‌ها حس خوبی به من می‌دهند، همان‌طور که تماشای یک پرنده به من احساس خوبی منتقل می‌کند. می‌دانید اگر قرار بود دوباره به دنیا بیایم دوست داشتم یک باز شکاری باشم. هیچ کس از او متنفر نیست، به او حسادت نمی‌کند، نمی‌خواهدش و به او نیاز ندارد. او هرگز اذیت نمی‌شود، در خطر نیست و می‌تواند هر چیزی بخورد.

چه تکنیک‌هایی برای رسیدن به استانداردتان به کار می‌برید؟

فاکنر: اگر نویسنده‌ای به دنبال تکنیک است، باید جراح یا آجرچین شود. هیچ راه مکانیکی برای نویسنده‌ شدن وجود ندارد. هیچ راه میان‌بری وجود ندارد. نویسندگان جوان باید احمق باشند اگر از یک نظریه تبعیت کنند. از اشتباهات خودتان یاد بگیرید؛ انسان‌ها تنها از خطاهایشان می‌آموزند. هنرمند خوب باور دارد که هیچ‌کس آنقدر خوب نیست که نصیحتش کند. او غروری والا دارد. مهم نیست چقدر نویسندگان قدیمی را می‌ستاید، او می‌خواهد آن‌ها پشت سر بگذارد.

یعنی شما تکنیک را قبول ندارید؟

فاکنر: نه اصلا این‌طور نیست. گاهی تکنیک جلو می‌رود و پیش از این که نویسنده کار را به دست بگیرد، رویایش را در اختیار می‌گیرد. تکنیک نمایانگر مهارت و هنرنمایی نویسنده (تورد فورس) است و تمام کردن کار تنها نتیجه کنار هم قراردادن منظم آجرهای این بناست، چرا که نویسنده پیش از این که اولین کلمه را بنویسد دقیقا تمام واژه‌ها را تا پایان کار می‌داند. این اتفاقی بود که در مورد «گور به گور» افتاد، که خیلی هم آسان نبود. هیچ کار صادقانه‌ای وجود ندارد. از لحاظی ساده بود چون تمام موارد پیش از شروع نوشتن در اختیارم بود.

نگارش این کتاب تنها شش هفته طول کشید و این زمانی بود که من شغل 12 ساعته یدی داشتم و در اوقات فراغتم به نوشتن مشغول می‌شدم. من خیلی ساده گروهی از مردم را تصور می‌کردم و آن‌ها را در معرض بلایای طبیعی همچون سیل و آتش‌سوزی قرار می‌دادم تا محرکی طبیعی برای جهت پیدا کردن به سمت هدفشان باشد. اما از آن طرف وقتی تکنیک دخیل نمی‌شود، نوشتن آسان‌تر می‌شود. زیرا در کتاب‌های من همیشه نقطه‌ای وجود دارد که شخصیت‌ها خود به پا می‌خیزند. مسئولیت را بر عهده می‌گیرند و کار را تمام می‌کنند. این اتفاق حدودا صفحه 275 کتاب رخ می‌دهد. مسلما نمی‌دانم اگر کتاب را در صفحه 274 تمام کنم، چه اتفاقی می‌افتد.

از کفایت‌هایی که یک هنرمند باید داشته باشد، بی‌طرف بودن در قضاوت کردن کارش است. در کنار این کار شجاعت و صداقت گول نزدن خود را هم باید داشته باشد. از آنجا که هیچ یک از کارهایم مطابق استاندارد من نبوده‌اند، باید آن‌ها را براساس رنج و دردی که برایم داشته‌اند قضاوت کنم، همان‌طور که مادری فرزند دزد و قاتل خود را بیشتر از فرزند کشیش خود دوست دارد...
ارسال نظرات