ترنج موبایل
کد خبر: ۹۳۰۹۷۵

ائتلاف پنهان؛ ترامپ و پوتین علیه یک اروپای واحد

راز استقبال روسیه از استراتژی امنیت ملی جدید دولت ترامپ چیست؟

راز استقبال روسیه از استراتژی امنیت ملی جدید دولت ترامپ چیست؟

«استراتژی امنیت ملی جدید ترامپ» شکاف در اتحاد فراآتلانتیک را تعمیق و عملاً منافع آمریکا و روسیه را در تضعیف اروپا هم‌مسیر معرفی می‌کند. این سند بر فروپاشی انسجام اروپا، ترویج رهبران هم‌سنخ با ترامپیسم و مداخله در سیاست داخلی کشورهای اروپایی تأکید دارد. نویسنده هشدار می‌دهد تلاش ترامپ و پوتین برای تضعیف لیبرال‌دموکراسی و بازگرداندن منطق «مناطق نفوذ» تکرار خطرناک تجربه‌های قرن بیستم است؛ توهمی که با وارونه‌نمایی واقعیت و هزینه‌کرد نهادهای دموکراتیک پیش برده می‌شود.

مارک چمپیونفرارو- مارک چمپیون تحلیلگر و کارشناس ارشد مسائل اروپا و ستون نویس بلومبرگ

به گزارش فرارو به نقل از بلومبرگ، در «استراتژی امنیت ملی جدید دولت ترامپ» برای رهبران اروپایی هیچ عنصر غافلگیرکننده‌ای وجود ندارد؛ چه رسد به آن‌که شایسته موج استقبال پرحرارت و کم‌سابقه‌ای باشد که این سند در مسکو برانگیخته و از آن به‌عنوان نشانه‌ای از وقوع نوعی «انقلاب» در سیاست خارجی آمریکا یاد شده است. این سند، در جوهر خود، عملاً بر تعمیق شکاف در اتحاد فراآتلانتیک انگشت می‌گذارد؛ اتحادی که از سال ۱۹۴۵ تاکنون، هر رهبر کرملین در سودای تضعیف و در نهایت فروپاشی آن بوده است.

علت این وضعیت، در اصل، باید کاملاً روشن باشد. مسکو دست‌کم از دوران پتر کبیر تاکنون، همواره درگیر نبردی دائمی برای گسترش یا حراست از مرزهای غربی و حوزه نفوذ خود بوده است. مداخلات ایالات متحده در جهت کمک به شکست مهم‌ترین رقیب قرن بیستم روسیه بر سر سلطه بر قاره اروپا یعنی آلمان، عملاً به سود کرملین تمام شد. با این حال، تصمیم واشنگتن برای ماندن در نقش ضامن یک «غرب» جدیدِ فراآتلانتیک، دیگر با خواست و منافع روسیه همسو نبود و به نقطه آغاز تعارض راهبردی بلندمدت میان دو طرف تبدیل شد.

ائتلاف پنهان؛ ترامپ و پوتین علیه یک اروپای واحد

نویسندگان استراتژی جدید نیز این واقعیت تاریخی را انکار نمی‌کنند؛ محل اختلاف جای دیگری است. برخلاف اسلاف خود، آنان بر این باورند که منافع ایالات متحده در قبال اتحادیه اروپا اکنون با منافع مسکو هم‌جهت شده است. از نگاه آنان، مطلوب‌تر آن است که اروپا به مجموعه‌ای از کشورهای کوچک و متوسطِ پراکنده تبدیل شود که بتوان با اعمال فشار، از هر یک به‌صورت جداگانه امتیاز گرفت و در خدمت منافع اقتصادی واشنگتن از آنها بهره‌برداری کرد تا آن‌که با یک بلوک منسجم ۳۰ تریلیون دلاریِ رقیب روبه‌رو شوند که توان پاسخ‌گویی و تلافی به‌ویژه در حوزه‌هایی مانند تجارت، را دارد.

دومین میدان همگرایی منافع ترامپ و پوتین در اروپا، تلاش برای کنار زدن رهبری‌های لیبرال و کثرت‌گراست؛ رهبری‌هایی که هنوز در اکثر پایتخت‌های اروپایی بر سر کارند و برای هر دو، تهدیدی جدی در سطح سیاست داخلی به‌شمار می‌آیند. این همان طیف سیاسی است که روایت‌های پوپولیستی و اقتدارگرایانه‌ای را که ترامپ و پوتین برای تداوم حضور خود در قدرت بر آنها تکیه کرده‌اند، به چالش می‌کشد. به‌بیان صریح‌تر، در میدان «جنگ‌های فرهنگی»، ترامپ و پوتین عملاً در یک جبهه قرار دارند و «اروپای لیبرال» را به‌عنوان دشمن مشترک خود تعریف کرده‌اند.

حساسیت تند و غیرعادی پوتین نسبت به اوکراین در سال ۲۰۱۳، زمانی که کی‌یف در آستانه امضای یک توافق تجاری با اتحادیه اروپا قرار داشت، ریشه‌ای کاملاً روشن داشت: کرملین نمی‌توانست بپذیرد که کشوری همسایه، هم‌زبان و از جهات متعدد مشابه روسیه، در چارچوب اتحادیه اروپا به سطحی از رفاه و آزادی‌های سیاسی شبیه لهستان دست پیدا کند. اگر اوکراین به چنین موقعیتی می‌رسید، شهروندان روس بعدها چه توجیهی برای پذیرش تداوم یک نظام اقتدارگرا می‌داشتند؟

به همین قیاس، دونالد ترامپ نیز به شکست «اروپای لیبرال» نیاز دارد تا بتواند اکثریت رأی‌دهندگان آمریکایی را قانع کند که او تنها راه‌حل مشکلاتشان است. از همین رو، در استراتژی امنیت ملی جدید او، با اذعانی شگفت‌انگیز روبه‌رو می‌شویم: این ادعا که ایالات متحده نه‌تنها «حق»، بلکه «وظیفه» دارد در سیاست داخلی اروپا مداخله کند تا رهبرانی هم‌سنخ با سبک «ماگا» در آن کشورها نیز به قدرت برسند و صحنه سیاسی اروپا را دگرگون کنند.

توهم نجات دموکراسی با مرد قدرتمند؛ تکرار خطای قرن بیستم در قرن بیست‌ویکم

همانند بسیاری از ایدئولوگ‌ها از جمله کارل مارکس،  ترامپ و نویسندگان این سند نیز در «تشخیص بیماری» نظم موجود به‌مراتب تواناتر از آن‌اند که بتوانند «راه‌حل‌های کارآمد» ارائه کنند. دهه‌ها طول کشید تا بسیاری از چپ‌گرایان دریابند که صرفِ وجود گرایش‌های استثماری و بی‌ثبات‌کننده در نظام سرمایه‌داری، لزوماً به این معنا نیست که انقلاب پرولتاریا و برپایی اتوپیای سوسیالیستی سرنوشتی اجتناب‌ناپذیر است؛ به همان قیاس، می‌توان حدس زد که زمان خواهد برد تا ماهیت واقعی «پازلی» که افراط‌گرایان راست امروز بر میز سیاست گذاشته‌اند، نیز برای همگان آشکار شود.

تلاشی که برای پُر کردن شکاف عمیقی صورت گرفت که به‌سرعت میان آموزه‌های مارکسیستی و واقعیت عینی زندگی روزمره پدید آمده بود، در نهایت به وارونه‌سازی حقیقت و استقرار یک نظام سرکوب سازمان‌یافته در اتحاد جماهیر شوروی انجامید؛ تجربه‌ای که پژواک‌های آن تا امروز نیز در تاریخ و سیاست معاصر شنیده می‌شود.

امروز، پژواکی از همان منطق را در قالبی تازه می‌بینیم. برای نمونه، در فوریه امسال، «جِی‌دی وِنس»، معاون ترامپ، ایده تازه دولت را با خود به کنفرانس امنیتی مونیخ برد: این ادعا که اتفاقاً در همین‌جا، در قلب اروپای لیبرال، دموکراسی و آزادی بیان زیر فشار است و در معرض تهدید قرار دارد. در این روایت، چندان اهمیتی ندارد که رئیس او خود تلاش کرده نتایج انتخابات ۲۰۲۰ – انتخاباتی که در آن شکست خورده بود را لغو کند؛ یا تلاش کرده است کنترل سیاسی و شخصی خود را بر نهادهای دموکراتیک مستقل تحمیل کند؛ یا اصل تفکیک قوا را زیر پا بگذارد. پس از آن نیز، بنا بر این روایت انتقادی، از ظرفیت‌های گارد ملی و بودجه‌های فدرال برای تحمیل اراده‌اش بر شهرها و دانشگاه‌هایی استفاده کرده که با او و دیدگاه‌هایش سرِ مخالفت داشته‌اند.

این توهمی خطرناک است که بتوان با تسلیم کردن نهادها به اراده یک رهبر، دموکراسی را بازسازی کرد؛ همان‌گونه که نمی‌توان با سرکوب استقلال دانشگاهی، از «آزادی بیان» صیانت کرد یا آن را ارتقا داد. به همین قیاس، ویران کردن نهادهای بین‌المللی و بازگرداندن جهان به منطق کهنه «مناطق نفوذ قدرت‌های بزرگ» نیز هرگز به صلحی پایدار منتهی نخواهد شد؛ بخش عمده تاریخ بشر، رو در رو با این خیال، روایت دیگری را ثبت کرده است.

دقیقاً به همین دلیل است که برای زنده نگه‌داشتن چنین توهماتی، وارونه‌نمایی واقعیت به ضرورتی اجتناب‌ناپذیر تبدیل می‌شود. همین منطق بر ادعاهای پوچ ترامپ درباره آوردن صلح به جنگ‌هایی نیز حاکم است که یا همچنان ادامه دارند یا سال‌هاست پایان یافته‌اند؛ به‌ویژه در روایتی که او تلاش می کند در آن، اروپا و اوکراین را به‌عنوان مقصر و محرک اصلی تهاجم پوتین در سال ۲۰۲۲ معرفی کند.

ائتلاف‌های کهنه، تهدیدهای نو؛ دموکراسی اروپایی زیر فشار ترامپیسم جهانی

ویکتور اوربان در مجارستان نیز همین مسیر را، گام‌به‌گام و با دقت، طی کرده است. تجربه لهستان به‌روشنی نشان می‌دهد که بازگرداندن استقلال دادگاه‌ها و سایر نهادهای دموکراتیک، حتی در شرایطی که اپوزیسیون در میدانی نابرابر موفق به بازگشت به قدرت می‌شود، تا چه اندازه کاری دشوار، فرساینده و زمان‌بر است. در همین حال، از بریتانیا تا آلمان، نسخه‌های کوچک‌تر و بومی‌شده ترامپ در کمین‌اند تا در فرصت مناسب، بر مسند قدرت در سراسر اروپا تکیه زنند.

بی‌تردید، دست‌کم برخی از این چهره‌ها در نهایت در کسب قدرت موفق خواهند شد، چرا که تشخیص پوپولیستی آنان از بحران دموکراسی‌های لیبرال، در بخش قابل‌توجهی با واقعیت انطباق دارد. اروپا واقعاً در موقعیتی ضعیف قرار گرفته است. دموکراسی‌های این قاره برای بازگرداندن پویایی ازدست‌رفته خود که حاصل سال‌ها خلع سلاح، افول جمعیتی، فربه‌شدن دولت‌های رفاه و نوعی خودرضایتی در برابر روند صنعتی‌زدایی است ـبه‌سختی دست‌وپا می‌زنند.

در این میان، برخی از چهره‌های تازه‌نفس راست‌گرا مانند جورجیا مِلونی، نخست‌وزیر ایتالیا، در عمل به سیاستمدارانی عمل‌گرا و واقع‌بین تبدیل خواهند شد؛ کسانی که پس از رسیدن به قدرت، بخشی از شعارها و سیاست‌های پوپولیستی خود را که می‌دانند در عرصه عمل شدنی نیست، کنار می‌گذارند. اما همه چنین نخواهند کرد؛ برخی دیگر تا انتها بر همان مسیر رادیکال و پرهزینه پافشاری می‌کنند.

در همین حال، هیچ نشانه‌ جدی‌ای دیده نمی‌شود که حاکی از آن باشد اروپایی‌ها شهامتِ قطع وابستگی افراطی خود به تسلیحات و فناوری آمریکایی را پیدا کرده باشند؛ اقدامی که ناگزیر با خطرات اقتصادی یک جنگ تجاری محتمل با واشنگتن گره می‌خورد. راه ساده‌تر این است که تظاهر کنند ایالات متحده صرفاً شریکی است که «موقتاً دچار لغزش» شده؛ روایتی آرام‌بخش که اجازه می‌دهد وضع موجود پابرجا بماند. چرا که پذیرفتن خلاف این تصور، مستلزم دگرگونی‌های عمیق در نقشه ائتلاف‌ها و نوعی انقلاب در نسبت «کره در برابر تفنگ» در سیاست اروپاست؛ تغییری آن‌چنان بنیادی که می‌تواند خودِ دکترین جدید ترامپ را نیز تحت‌الشعاع قرار دهد.

 

نویسنده : مارک چمپیون
ارسال نظرات
خط داغ