در قلب هیرکانی میهمانش باش، صاحبش نه!
انسان میهمان است و جنگل مادر. مردم بومی منطقه از گیلان تا مازندران و گلستان که در دامنه این جنگلها زندگی میکنند، هیچگاه خود را مالک جنگل ندانستهاند؛ آن را «مادر» خطاب میکنند.
محمد صالحزاده در شرق نوشت: در لبه البرز شمالی، جایی که مه بر شانه هیرکانی مینشیند و البرز با کاسپین همنفس میشود، خطی نامرئی میان خانههای کاهگلی و عمق جنگل کشیده شده است؛ نه با فنس و تابلو، بلکه با یک عهد چندصدساله.
این خط نامرئی که جنگل را از آبادیها جدا میکند، نه با دیوار، بلکه با عقل سینهبهسینه ساخته شده است. اینجا مرز، جدایی نیست؛ آغوش است. انسان میهمان است و جنگل مادر. مرز واقعی را نه نقشه نشان میدهد، نه فنس. این مرز را صدای زنگوله دامهایی که به ییلاق میروند، بوی دود تنورهایی که با شاخههای هرسشده درختان روشن میشوند و دستانی که فقط به اندازه نیاز از جنگل برمیدارند، میسازد.
در لبه هیرکانی، زندگی هنوز با تقویم جنگل تنظیم میشود؛ تقویمی که نه روی کاغذ، بلکه روی پوست درختان و صدای پرندگان نوشته شده است. مردم این سرزمین از کودکی یاد گرفتهاند که جنگل زنده است؛ خشم میگیرد، میبخشد، میدهد و میگیرد. بههمینخاطر هرگز به عمقش هجوم نمیبرند. آنها فقط در لبه مینشینند، مثل عاشقی که کنار معشوقش مینشیند و جرئت نمیکند بیش از حد نزدیک شود.
این جنگل میلیونساله، آخرین بازمانده دوران سوم زمینشناسی و میراث جهانی یونسکو، قرنها با جوامع بومی حاشیهاش در همزیستی ظریف زیسته؛ آنها از او گرفتهاند و به او دادهاند، با قانون نانوشتهای که پیرمرد طالش هنوز با انگشت روی خاک میکشد: «از اینجا به بعد، جنگل است. میهمانش باش، صاحبش نه». مردم بومی منطقه از گیلان تا مازندران و گلستان که در دامنه این جنگلها زندگی میکنند، هیچگاه خود را مالک جنگل ندانستهاند؛ آن را «مادر» خطاب میکنند.
یکی از زیباترین نمودهای این همزیستی در منطقه هیرکانی، سیستم «گلهداری چرخشی» در منطقه اسالم به خلخال است. چوپانان هر سال مسیر مشخصی را در جنگل طی میکنند که دقیقا با زمان رویش گیاهان دارویی و قارچهای وحشی هماهنگ است؛ نه زودتر که گیاه هنوز جوان باشد، نه دیرتر که جنگل از کود طبیعی دام بیبهره بماند.
جنگلبانان قدیمی میگویند: «جنگل خودش به ما میگوید کی بیاییم و کی برویم». در بخشهای دیگر از جنگلهای هیرکانی در گلستان، هنوز رسم «واخش» زنده است؛ مراسمی که هر سال اهالی روستا جمع میشوند، چند رأس گوسفند قربانی میکنند و گوشت آن را بین خانوادهها تقسیم میکنند تا جنگل در سال پیشرو «خون تازه» ببیند و خشم نگیرد. این مراسم شاید از نظر زیستشناختی توضیح علمی نداشته باشد، اما از نظر جامعهشناختی، یک مکانیسم هوشمندانه برای توزیع عادلانه منابع و جلوگیری از چرای بیرویه است.
در دل جنگل، زنها و کودکان «ولَگگردی» میکنند؛ واژهای محلی به معنای گشت آرام در جنگل. سبد به دست، فقط گیاهانی را میچینند که جنگل خودش اجازه داده: کنگر وقتی برگ پنجم را نشان داد، گزنه وقتی هنوز تلخیاش کم است، «پله» (نوعی برگ ترش محلی) وقتی هنوز جوان است. هیچگاه ریشه را نمیکنند، فقط برگ یا ساقه را میبرند تا سال بعد دوباره جوانه بزند.
قارچ «لَله» را هم فقط وقتی جمع میکنند که کلاهکش کاملا باز شده باشد. در سبد زنان روستا، همیشه چند برگ «گلگاوزبان» و مُشتی «ولیک» و «ازگیل» وحشی هست؛ برداشتی چنان ظریف که جنگل حتی متوجه نمیشود چیزی کم شده است. ماهی را با تورهای دستبافت میگیرند و همیشه چندتایش را دوباره به آب برمیگردانند. شکار هم قانون خودش را داشت.
تفنگ جای «تیروکمان» و «تله زندهگیر» را نگرفته بود تا مبادا جنگل بترسد. شکارچیهای قدیمی هنوز میگویند: «مرال را فقط وقتی میزنیم که شاخش پنجسر شده باشد»، یعنی حیوان بالغ شده و نسلش را گذاشته است. اینها قانون نوشتهشده نیست، قانون دل است؛ قانونی که از پدربزرگ به پدر و از پدر به پسر رسیده و هنوز تا حدی کار میکند. حتی هیزم جمعکردن هم قاعده دارد.
درختان زنده را هرگز نمیزنند. فقط شاخههای شکسته توفان یا درختان افتاده را جمع میکنند و آن را «هیزم مرده» مینامند. تنههای پوسیده را هم به حال خود میگذارند، چون میدانند دارکوب و سوسک پوستخوار و قارچها در آن زندگی میکنند و چرخه خاک را زنده نگه میدارند. اینهمه قانون، اینهمه دقت، در یک جمله قدیمی خلاصه میشود که هنوز پیرمردهای املشی گالشزبان تکرار میکنند: «جنگل به ما میدهد، ما به جنگل میدهیم؛ اگر یکی از این دادنها قطع شود، هر دو میمیریم».