bato-adv

نقد فیلم «کلاغ»؛ نفرین براندون لی

نقد فیلم «کلاغ»؛ نفرین براندون لی
فیلم‌های ابرقهرمانی عمدتا از عشق‌های نوجوانانه برای پیشبرد قصه استفاده می‌کنند یا در بهترین حالت عشق را برای بهره برداری احساسی استفاده می‌کنند و هیچ‌گاه آن را عامل پیشبرد قصه‌ی خود برنمی‌گزینند. آثاری، چون «کلاغ» یا مجموعه «بتمن» از این منظر استثنا به حساب می‌آیند؛ عشق‌هایی که در نهایت فرجامی تراژیک دارند. نقد فیلم «کلاغ» را با تمرکز بر همین جنبه‌های تراژیکش آغاز می‌کنیم.
تاریخ انتشار: ۲۰:۰۷ - ۰۳ مهر ۱۴۰۳

گویی قرار نیست فیلم خوبی از داستان کمیک بوک «کلاغ» ساخته شود. گویی هنوز هم نفرین مرگ / کشته شدن براندون لی، فرزند بروسلی یقه‌ی سازندگان مختلف این داستان را گرفته و رها نمی‌کند.

به گزارش خبرآنلاین، «کلاغ» روی کاغذ پتانسیل خوبی برای تبدیل شدن به یک فیلم درجه یک دارد؛ هم ابرقهرمانی دارد که نمی‌توان به کل او را قهرمان نامید و هم آن قدر وجوه سیاه و تاریک درونش لانه کرده که چندان وابسته به قطب خیر هیچ ماجرایی نیست و هم داستانی عاشقانه دارد که حلقه‌ی مفقوده‌ی بسیاری از آثار ابرقهرمانی است.

فیلم‌های ابرقهرمانی عمدتا از عشق‌های نوجوانانه برای پیشبرد قصه استفاده می‌کنند یا در بهترین حالت عشق را برای بهره برداری احساسی استفاده می‌کنند و هیچ‌گاه آن را عامل پیشبرد قصه‌ی خود برنمی‌گزینند. آثاری، چون «کلاغ» یا مجموعه «بتمن» از این منظر استثنا به حساب می‌آیند؛ عشق‌هایی که در نهایت فرجامی تراژیک دارند. نقد فیلم «کلاغ» را با تمرکز بر همین جنبه‌های تراژیکش آغاز می‌کنیم.

هشدار: در نقد فیلم «کلاغ» خط لو رفتن داستان وجود دارد

داستان «کلاغ»، منظومه‌ای از تراژدی‌ها و شکست‌های پیاپی است. قصه از جایی آغاز می‌شود که کودکی از طبقه‌ی ضعیف جامعه، در حالی که از خانواده‌ی مناسبی هم برخوردار نیست، تنها عشق زندگی‌اش که اسبی در حال جان کندن است را از دست می‌دهد. ناگهان داستان قطع می‌شود به سال‌ها بعد و در جای دیگری.

شهری که می‌توان ما به ازای نیویورک امروزی دانستش، تبدیل به محل جنایات مردی شده که قرن‌ها طول عمر دارد و ظاهرا هیچ‌گاه نخواهد مرد. از این جا به یاد سینمای وحشت گوتیک می‌افتیم؛ همان قصه و افسانه‌ها حول شخخصیت کنت دراکولا که با شیطان معامله‌ای می‌کند و عمری جاودان می‌یابد. البته این مرد تفاوت‌هایی با کنت دراکولا دارد. به عنوان نمونه دراکولا شدیدا موجودی احساساتی است و عاشقانه زنی را دوست دارد. یا این که معامله‌ی دراکولا با شیطان ربطی به فرستادن آدم‌های بیگناه به اعماق جهنم ندارد.

از این جا است که پای مولفه‌های دینی و مذهبی هم به قصه‌ی فیلم «کلاغ» باز می‌شود. شیطان که گویی سر قولش به خداوند بابت از راه به در کردن بهترین بنده‌هایش مانده، حال راه میانبری پیدا کرده تا آنها را به اعماق جهنم بفرستد، بدون آن که واقعا فریبشان دهد. این راه هم از طریق همین مرد بدذات که یادآور دراکولا است، انجام می‌شود. او افراد مختلف را وا می‌دارد که دست به کشتن دیگران بزنند و این چنین آنها را به جهنم می‌فرستد تا خودش هیچ‌گاه از بین نرود. پس فضای فیلم «کلاغ» به شدت تیره و تار است و از این جا می‌توان به تلاش سازندگان برای ساختن یک فیلم ترسناک پی برد.

علاوه بر استفاده از مولفه‌های زیرگونه‌ی گوتیک در سینمای وحشت، فیلم «کلاغ» به شکل مفصل از کلیشه‌های سینمای اسلشر هم بهره می‌برد. در سینمای اسلشر عموما فردی که ماسک بر چهره دارد با آلات و ادوات تیز به جان قربانیان می‌افتد و آنها را سلاخی می‌کند. اما نکته این که در آن فیلم‌ها این قاتل دیوانه در سمت شر ماجرا است و قربانیان آن سوی داستان قرار گرفته‌اند و «کلاغ» از این کلیشه در روایتش استفاده‌ای وارونه کرده و مرد ماسک‌دار چاقو / شمشیر به دست را در سمت پروتاگونیست ماجرا نشانده و از او ضد قهرمان ساخته است. این دقیقا یکی از مواردی است که شخصیت اصلی فیلم «کلاغ» را به یکی از هیجان‌انگیزترین شخصیت‌های داستان‌های کمیک بوکی، دست کم روی کاغذ تبدیل می‌کند.

اما مشکل فیلم از جایی شروع می‌شود که از همه‌ی این بذر‌های کاشته شده به خوبی استفاده نمی‌کند. اولین نکته این که فیلم خیلی زود جذابیت قطب مثبتش را از دست می‌دهد. به نظر می‌رسد که سازندگان قصد دارند قدم به قدم ما را با این قهرمان آشنا کنند و کاری کنند که طی طریقش از یک انسان معمولی و شکست خورده به یک ابرقهرمان عاشق درست جا بیفتد و قوام پیدا کند.

مشکل این جا است که اصلا چنین اتفاقی شکل نمی‌گیرد و با وجود تمام تلاش سازندگان این طی طریق کاملا ناگهانی جلوه می‌کند. دلیل این ناگهانی جلوه کردن تبدیل شدن یک آدم واداده و تیپاخورده به قهرمانی همه فن حریف را می‌توان در چند نکته خلاصه کرد:

اول این که فیلم زمان زیادی را به نمایش معاشقه‌ی او با دختری اختصاص می‌دهد که بعدا قرار است انتقامش را بگیرد. این گونه شاید عشق واقعی این مرد قابل باور از کار درآید (که البته چنین نمی‌شود)، اما زمان کمی برای نمایش بیدار شدن توانایی‌های ابرقهرمانی در وجود این مرد باقی می‌ماند.

این گونه است که تمام سکانس‌های برزخی فیلم و معلق ماندن این مرد در مرز سرزمین مردگان و زندگان سردستی برگزار می‌شود و فیلم‌ساز خیلی زود از آنها می‌گذرد. این در حالی است که این سکانس‌ها به لحاظ تاثیرگذاری در پیشبرد قصه از سکانس‌های معاشقه‌ی دو طرف اهمیت بسیار بیشتری دارند.

نکته‌ی دوم به استراتژی اشتباه سازندگان در نمایش طولانی رابطه‌ی عاشقانه‌ی زن و مرد قصه بازمی‌گردد. در واقع باید به جای نمایش چند سکانس طولانی، سکانس مفصلی از روز‌ها و شب‌های پیاپی این دو در کنار هم ساخته می‌شد تا شکل‌گیری این عشق هم ناگهانی جلوه نکند. متاسفانه در حال حاضر چنین به نظر می‌رسد که دو نفر بعد از دیدن یکدیگر چند روزی را با هم می‌گذرانند و چنان عاشق یکدیگر می‌شوند که شخصی یا نیرویی آن سوی عالم و در دنیایی غیر، تحت تاثیر این عشق قرار می‌گیرد و تصمیم می‌گیرد که فرصت دیگری به آنها بدهد. پس می‌بینید که نه این عشق درست از کار درآمده و نه آن طی طریق مرد در تبدیل شدن به یک انتقامجوی خونریز.

این عدم ساخته شدن روایت ابرقهرمانی و عشق قهرمان داستان به شکل فزاینده‌ای به لحن فیلم هم آسیب زده است؛ داستان فیلم در دو فضای مختلف می‌گذرد و مدام بین آنها در رفت و آمد است. از یک سو با فضایی تیره و تار سر و کار داریم که مدام هم تاریک‌تر و ترسناک‌تر می‌شود و از سوی دیگر با فضای عاشقانه‌ای که قرار است کمی آن حال و هوای اول را تلطیف کند.

حال که نه آن مرد تلخ‌کام چاقو به دست قابل باور از کار درآمده و نه آن عشق، پس فضای ساخته شده اطراف آنها هم چندان تاثیرگذار از کار در نمی‌آید. در چنین قابی است که مخاطب با این پرسش مواجه می‌شود که آیا در حال تماشای یک داستان عاشقانه است که به شکلی تراژیک پایان می‌یابد یا در حال تماشای یک فیلم ترسناک که بر حسب اتفاق از مولفه‌های سینمای ابرقهرمانانه هم استفاده می‌کند؟

مشکل بعدی فیلم هم از همین عدم ادغام درست مولفه‌ها و کلیشه‌های ژانر‌های ترسناک با سینمای فانتزی ابرقهرمانی ناشی می‌شود. وقتی قرار است کلیشه‌های زیرگونه‌ی ترسناک گوتیک در یک سو قرار داشته باشد و زیرگونه‌ی اسلشر در سوی دیگر و مردانی با نیرو‌های فوق طبیعی هم در دو سوی ماجرا باشند، پس باید این مردان را چنان در برابر دیدگان مخاطب قرار داد که با آنها همراه شود؛ از هر دو تا حدود بسیاری بترسد، اما نه آن اندازه که جذبشان نشود.

برای فهم چنین موضوعی مثال‌ها بسیار است. از فیلم «سکوت بره‌ها» اثر جاناتان دمی تا فیلم «دراکولا برام استوکر» ساخته‌ی فرانسیس فورد کوپولا قهرمان‌ها و ضد قهرمان‌ها و قطب‌های مثبت و منفی در دو سوی ماجرایی قرار دارند که هم مخاطب را تا حدودی می‌ترسانند و هم جذبش می‌کنند. چنین چیزی در این اثر ابدا دیده نمی‌شود و اگر قرار باشد نقد فیلم «کلاغ» به شناسایی دلایل این اتفاق بپردازد، به مقاله‌ی بسیار مفصل‌تری نیاز است.

اما یکی از راه‌های فرار از این وضعیت می‌توانست ساختن یک قطب منفی جذاب باشد. در موارد بسیاری، فیلم‌های مختلفی تمام جذابیت خود را به قطب منفی بدهکار هستند و فیلم‌ساز هم تمام تلاشش را کرده تا او درست و حسابی از کار درآید. چنین فیلم‌سازی نیک می‌داند که برای ساخته شدن درست قطب مثبت ماجرا به ویژه در فضایی که رقابت بین او و سمت دیگر وجود دارد، این مهیب جلوه کردن قطب منفی تا چه اندازه حیاتی است؛ چرا که اگر قطب منفی مهیب جلوه کند و کارهایش لرزه بر اندام تماشاگر بیاندازد، اعمال قطب مثبت درام هم در پرتو اعمال او محیرالعقول جلوه خواهد کرد.

اما دست فیلم «کلاغ» و سازندگان در این زمینه هم خالی است. از همان اوایل فیلم و بعد از پرده‌ی اول و تیتراژ که ناگهان سر و کله‌ی این قطب منفی پیدا می‌شود، به نظر می‌رسد که باز هم فیلم‌ساز می‌داند در حال انجام چه کاری است و چرا باید یک قطب منفی جذاب و مهیب داشت.

اما خیلی زود این امید هم به دلیل بازی بد بازیگر این نقش و هم به دلیل رفتار‌های بدون دلیلش همچون علاقه به موسیقی کلاسیک یا نوازندگان جوان پیانو به یاس تبیل می‌شود. در چنین بستری است که نمی‌توان از اعمال شریرانه‌ی این مرد ترسید و اصلا او را جدی گرفت. وقتی که قطب منفی هم جدی گرفته نشود، قطب مثبت ماجرا به هر دری هم بزند برای تماشاگر مهم نخواهد شد.

برای درک بهتر این چندپارگی اثر می‌توان از طریق بررسی یکی از سکانس‌های فیلم متوجه شد که دیدگاه آنها تا چه اندازه در ساختن فیلمی مثل «کلاغ» اشتباه بوده است؛ سکانسی که اول بار اریک، شخصیت اصلی قصه چشم باز می‌کند و خودش را در جهانی آن سوی این دنیا می‌بیند.

مخاطب آشنا با تاریخ سینما بلافاصله پس از دیدن این سکانس به یاد فیلم «استاکر» ساخته آندری تارکوفسکی می‌افتد. قصه‌ی آن فیلم باشکوه در جهانی پساآخرالزمانی می‌گذشت که شخصیت‌هایش به مرده‌هایی متحرک می‌ماندند. در آن جا هم مردی راه بلد محیطی عجیب و غریب بود که بسیار شبیه به برزخ این فیلم است. حتی گا‌ها سر و کله‌ی سگی سیاه رنگ هم اطراف او پیدا می‌شد که همچون سگ سیاه رنگ مرد مرموز این فیلم است. قصه هم از کنار یک راه آهن آغاز می‌شد و محیطی مرطوب سه مرد آن فیلم را احاطه کرده بود.

پر واضح است که سازندگان فیلم «کلاغ» برای ساختن محیط برزخی خود از فیلم «استاکر» و کار جاودانه‌ی تارکوفسکی الهام گرفته‌اند. اما متاسفانه مشکل این جا است که نمی‌توان با چنین روحیه‌ای به سراغ ساختن یک قصه‌ی ملهم از کمیک بوک‌ها رفت. باید خود را کاملا وقف فضای چنان قصه‌هایی کرد و کاری به آن سینمای هنرمندانه نداشت.

همین نگرش است که تلاش می‌کند روی ملودرام جاری در اثر بیش از اندازه تاکید کند، همین روحیه است که ضدقهرمان فیلم را گاهی شاعر مسلک نشان می‌دهد، همین نگرش است که نمی‌تواند بین دنیای مفخم موسیقی اپرایی و جهان موسیقی پاپ تمایز قائل شود و فیلم را طوری می‌بندند که دلبستگان به دومی را انسان‌تر نشان می‌دهد. اصلا همین روحیه است که در نهایت تلاش می‌کند اثری که در بهترین حالت اثری نوجوانانه است و باید به مختصات آن جهان باور داشته باشد، به فیلمی مناسب بزرگسالان دوستدار هنر هم تبدیل کند.

در این میان آن پایان‌بندی فیلم و باز شدن تمام گره‌ها هم الکن از کار در می‌آید و مشخص نمی‌شود که چرا کسی که قرن‌ها است نمرده ناگهان با ضربه‌ی شمشیری می‌میرد و آن یکی که به تازگی چنین قدرتی به دست آورده توان کشتن او را پیدا می‌کند. اما از همه‌ی اینها که بگذریم فیلم یک پرسش خیلی مهم مطرح می‌کند و در پایان هیچ پاسخ قانع کننده‌ای به آن نمی‌دهد؛ به نظر می‌رسد که وینسنت روگ یا همان قطب منفی ماجرا مدت‌ها است که منتظر ظهور مردی، چون اریک است.

او در مکالمه‌ای تلفنی با ماریون که نقش زیر دستش را دارد آشکارا از او می‌خواهد که اریک را زنده نزد او بیاورند و بعد هم که می‌شنود اریک مرده و دوباره زنده شده، خوشحال می‌شود. در جای دیگری هم وقتی ماریون کمی قبل از مردنش توسط اریک به وی تلفن می‌کند، آشکارا خوشحال است که اریک را به زودی خواهد دید.

بی‌ارزش

نکات مثبت

ندارد!

نکات منفی

عدم تعادل بین فضاسازی عاشقانه و فضای تاریک قصه‌ی اصلی

عدم استفاده از پتانسیل‌های نهفته در قصه.

اما فیلم هیچ پاسخ مشخصی برای این پرسش اساسی که اصلا می‌تواند مهم‌ترین پرسش فیلم و چرایی ساخته شدنش باشد، ندارد. چرا روگ تا این اندازه از سررسیدن اریک خوشحال است؟ آیا شیطان وعده‌ای به او داده بوده یا برعکس؟ شاید وینسنت روگ خوشحال شده که بالاخره کسی از راه رسیده که می‌تواند او را از بین ببرد و از این نفرینی که پاداش می‌پنداشته، رها بخشد؟ اصلا پرسش اصلی هر چه که باشد، پاسخ فیلم به آن «کلاغ» را به اثر یک سر متفاوتی تبدیل خواهد کرد. فقط برای لحظه‌ای تصور کنید که این دو پرسش تا چه اندازه با هم فرق دارند و جوابش تا چه اندازه می‌تواند نگاه ما را به فیلم عوض کند.

شناسنامه فیلم «کلاغ» (The Crow)

کارگردان: روپرت ساندرز

نویسندگان: زک بیلین، ویل اشنایدر بر اساس کمیک بوک «کلاغ» اثر جیمز اوبار

بازیگران: بیل اسکاشگورد، اف‌کی‌ای توئیگر و دنی هوستون

محصول: ۲۰۲۴، آمریکا

امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۴.۶ از ۱۰

امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۲۳٪

خلاصه داستان: پسر خردسالی به نام اریک پس از مرگ اسبش خانه را رها می‌کند. سال‌ها بعد دختری توسط دوستش یک ویدئو دریافت می‌کند که خبر از وقوع جنایتی می‌دهد و پرده از چهره‌ی جنایتکار برمی‌دارد. این دختر شلی نام دارد. دوست شلی به او می‌گوید از آن جایی که دشمنشان خیلی قدرتمند است هر چه زودتر خانه را ترک کند و همدیگر را جایی ببینند، اما چیزی نمی‌گذرد که خودش توسط افرادی دستگیر می‌شود. شلی از خانه بیرون می‌زند و متوجه می‌شود که تحت تعقیب فردی ناشناس است.

او عمدا به دو مامور پلیس تنه می‌زند و در همین حین کیسه‌ای حاوی مواد مخدر از کیفش خارج می‌شود. شلی دستگیر شده و به یک مرکز بارپروری فرستاده می‌شود. این همان مرکزی است که اریک هم که حال مردی جوان است، در آن جا نگهداری می‌شود. در این میان مردی به نام وینسنت روگ که گویی قدرتی جادویی دارد، دوست شلی را مجبور به خودکشی می‌کند و سپس افرادش را به سراغ وی می‌فرستد. اما اریک آماده است تا به شلی کمک کند …

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین