bato-adv

از بس که مرگ ارزان شد!

از بس که مرگ ارزان شد!
مفید می‌گفت من وقتی که غرق خواندن «مرغ دریایی» هستم، غرق خواندن «سه خواهر» هستم یا آثار دراماتیک دیگر چخوف، یاد این خنده‌ام‌: لوطی هم خودش می‌خندید هم دیگران؛ از بس که مرگ عادی شده بود. از بس که اشکی برای ریختن نمانده بود، باید به مرگ بی‌امان و سرنوشت غم‌آلود خندید....
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۶ - ۱۸ آبان ۱۳۹۹

بهروز غریب‌پور نویسنده و کارگردان تئاتر و سینما در یادداشتی در روزنامه شرق نوشت: دقیقا یادم نیست چه سالی بود: ۵۱ یا ۵۲، واقعا مهم نیست که چه سالی بود بلکه آنچه دیدم و شنیدم مهم بود: بیژن مفید را دعوت کرده بودند که در یک برنامه تلویزیونی، به مناسبتی، چه مناسبتی نمی‌دانم، راجع به این موضوع صحبت بکند که چرا چخوف آثارش را کمدی می‌داند و همه کارگردانان این نظر چخوف را جدی نگرفته‌اند.

حقیقتا او جامعه‌ای نشان داده است که غم و بدبختی و یأس و ناامیدی در آن بسیار بیشتر است و نمی‌توان به این‌ها خندید... البته «خرس و خواستگاری» و تک‌پرده‌ای ها‌ی چخوف حکایت جدایی دارد و به معنای واقعی کمیک‌اند....

بیژن مفید خیلی خوش‌صحبت بود، اهل ژست‌های روشنفکر‌مآبانه نبود؛ سکوتی کرد و به جای جواب مستقیم از روزگار «وبا» در تهران گفت: یک نفر رشید و پرزور از لوطی ها‌ی محل تا می‌دید که یک وبایی بدحال و رو‌به‌مرگ است، دست‌به‌کار می‌شد و جسد نیمه‌جان «وبایی» را به کول می‌گرفت و تا جان بدهد، بهش سواری می‌داد و در غسالخانه او را را تحویل می‌داد و دوباره به سر کار‌و‌بارش برمی‌گشت.

هر بار که این مأموریت خود‌خواسته را انجام می‌داد، لبخندی می‌زد و می‌گفت‌: او هم رفتنی شد. یا حدس می‌زد این هم رفتنی است و همیشه این مرگ بود که او را می‌خنداند‌: یک خنده تلخ، اما کنار دیوار می‌نشست و پکی به سیگارش می‌زد و معلوم نبود برای چه می‌خندد؟ و چرا به وبایی‌ها کمک می‌کند.... بالاخره یک روز که کنار دیوار نشسته بود، درحال پک‌زدن به سیگار و کج‌و‌کوله راه‌رفتن، به طرف جوی آب رفت و پیش از آنکه واژگون بشود و جان بدهد، خندید و گفت‌: ما هم رفتنی شدیم...

همه دورش جمع شده بودند: لبخند بر لبش بود، ته‌مانده سیگار شاید به‌عنوان تنها دارایی‌اش در آب جو افتاد و یکی دیگر او را به کول گرفت. مفید می‌گفت من وقتی که غرق خواندن «مرغ دریایی» هستم، غرق خواندن «سه خواهر» هستم یا آثار دراماتیک دیگر چخوف، یاد این خنده‌ام‌: لوطی هم خودش می‌خندید هم دیگران؛ از بس که مرگ عادی شده بود. از بس که اشکی برای ریختن نمانده بود، باید به مرگ بی‌امان و سرنوشت غم‌آلود خندید....

این روز‌ها که خودم مثل آن لوطی کرونایی شده‌ام و کج‌و‌کوله به بیمارستان رفتم، یاد چخوف، یاد آن لحن دلچسب بیژن مفید و به یاد آن لوطی بودم و به خودم می‌گفتم‌: ما هم رفتنی شدیم و با اینکه ظاهرا از خطر جسته‌ام، می‌دانم که در روزگار نفرت‌انگیزی هستیم و هر لحظه ممکن است خودمان یا دیگری بگوید‌: این هم رفتنی شد‌...

من این تحلیل زیبا و بی‌ریای مفید را که در شمار «رفتنی‌ها» قرار گرفته و «رفته» است، مترادف آن لبخند و کمدی چخوفی می‌دانم و در ترجمه «مرغ دریایی» که سال‌ها بعد انجام دادم، سعی کردم آن لوطی مرده‌کش را در لابه‌لای سطور نمایش‌نامه پیدا بکنم و به ریش زندگی بخندم.

نمی‌دانم موفق بوده‌ام یانه؛ اما گویا برگ‌ریزان است و مرگ ارزان.

مجله خواندنی ها
مجله فرارو