bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۴۴۸۰۲۶

کاری جز وزارت بلد نیستم!

کاری جز وزارت بلد نیستم!
نصرت الله تاجیک در یادداشتی درباره ابوالقاسم سرحدی‌زاده می‌نویسد: یک کارتابل در یک دست و یک سیگار در دست دیگرش بود و از عرض خیابان آزادی عبور می‌کرد تا به آن وزارت (کار و امور اجتماعی) برود در پاسخ به خبرنگار صدا و سیما که سوال کرد قصد دارید من‌بعد چه کار کنید؟ با مزاح و ملاحت گفت: کاری جز وزارت بلد نیستم!
تاریخ انتشار: ۱۱:۴۱ - ۰۲ مرداد ۱۳۹۹

نصرت‌الله تاجیک در یادداشتی در روزنامه اعتماد نوشت: «اگر چیزی حتی بی‌ارزش در زندگی یک فرد گم شود او همواره مترصد پیدا کردن آن است! از پاییز سال ۱۳۵۵ فقط برگ‌ریزان درخت‌های چنار قطور و قدیمی مقابل ساختمان شهربانی در میدان مشق مقابل وزارت امور خارجه را به یاد دارم که آخرین بار در اواخر شهریورماه وارد آن ساختمان شده و به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل شدم و تا زمستان در آنجا بودم و یک پاییز در زندگی من گم شد!

زمستان هم رو به انتها بود و آرش، بازجوی خشن من تا آخرین لحظاتی هم که پرونده را بدون آن که اطلاعات دندان‌گیری به دست آورده باشد، بسته بود و برای محاکمه عازم زندان قصر بودم، ول کن نبود! در غروبی آذر ماهی از آن پاییز گم شده از بازجویی برگشته بودم و وقتی وارد سلول شدم بعد از باز کردن چشم‌بند، چون هنوز به دلیل تاریکی و کور سوی ضعیف یک لامپ، تا چشمم به اطراف عادت کند ابتدا نتوانستم ببینم جوانی استخوانی و بلنداندام در گوشه سلول نشسته است! بعد از چند لحظه پس از ورودم متوجه وی شدم و سلام کردم و خیلی زود سر صحبت باز شد.

سلول شماره ۶ بند ۶ بود که تا چندی پیش مرحوم دکتر شریعتی در آن نگهداشته می‌شد و همچنان آثار دود سیگارش بر دیوار‌ها مانده بود! او نیز سیگار می‌کشید و آدم راحتی بود، خیلی سریع اعتماد کرد و بعد از معرفی خود شروع به ارایه توضیحاتی کرد و به سوالات بی‌شمارم پاسخ گفت.

حوادث حزب ملل اسلامی در سال ۱۳۴۴ و نحوه لو رفتن اعضای حزب را قبلا خوانده بودم و توضیحاتش تاییدی بود بر آن چه در این زمینه می‌دانستم. از تشکیلات و فعالیت حزب قبل و بعد از دستگیری اعضا در زندان برایم گفت و این که در چهارده سالگی به سیاست علاقه‌مند شده و در هفده سالگی در سال ۱۳۴۱ به این حزب پیوسته و سه سال بعد در سال ۱۳۴۴ در کوه‌های شمال تهران در منطقه شاه‌آباد مخفی شده، درگیری مسلحانه داشته، دستگیر و ابتدا به حبس ابد و سپس با تخفیف به پانزده سال حبس محکوم شده و تا آن زمان یازده سال از دوران محکومیت خود را گذرانده بود. در پایان نیز شب هنگام برای بالا بردن روحیه من که پایم مجروح و زیر بازجویی بودم یک دهن آواز خواند!

در میان صحبت‌ها متوجه شدم منزل پدری‌اش در خیابان اسکندری جایی که من متولد شده بودم و پدرم در دهه سی شمسی شاطر نانوایی سنگکی بود. حضور او در این شرایط نعمتی خداداد برای من بود که در طول سه ماه گذشته زیر فشار شدید شکنجه‌های آرش قرار داشتم و توانستم از صلابت و ایستادگی وی درس و روحیه بگیرم.

البته یکی، دو هفته قبل هم وقتی از سلول انفرادی به این اتاق آورده شدم حضور سعید شاهسوندی از اعضای مذهبی سازمان مجاهدین و وفادار به شهید مجید شریف واقفی که چند روزی در آن اتاق بود کمک بزرگی به من بود تا هم روحیه خود را حفظ کنم و از تجربیاتش استفاده کنم و هم روشی به من یاد داد تا بتوانم زخم پای چپم که بخشی از آن بر اثر شکنجه و ضربات کابل حسینی شکنجه‌گر معروف گندیده بود با استفاده از پودر درون کپسول‌های آنتی‌بیوتیک سریع‌تر درمان کنم! به هر صورت بر اثر تبادل اطلاعات طی چند روزی که با ابوالقاسم بودم او را انسانی مبارز، استوار و با صلابت و شخصیتی خودساخته یافتم.

او را از زندان قصر به کمیته مشترک ضد خرابکاری آورده بودند تا اظهار ندامت کند و آزاد شود! اما مانند بعضی دیگر از زندانیان سیاسی که اتفاقا مذهبی هم بودند که به شاه سپاس گفتند و آزاد شدند! با این توطئه ساواک برای بد نام کردن مبارزان همراهی نکرد و آزاد نشد! سیاست ساواک در آن زمان این بود که در پی تکمیل استراتژی نفوذ و فروپاشی سازمان‌های مبارز و فراری دادن تقی شهرام از زندان ساری و وقوع کودتای درون سازمانی علیه نیرو‌های اصیل و مبارزی که خواهان فعالیت سازمان مجاهدین خلق ایران بر محور ایدئولوژی اسلامی بودند، جو یأس را میان طرفداران این سازمان اسلامی و زندانیان در درون جامعه بگستراند؛ لذا در تماس و مذاکره با زندانیان سیاسی تلاش کرد جهت مبارزه را از رودررویی با رژیم شاه به سمت مبارزه ضد کمونیستی تغییر دهد!

اتفاقات درونی سازمان مجاهدین که آمال مبارزاتی نیرو‌ها و مردم مسلمان برای رویارویی با رژیم شاه بود و فعالیت‌ها و اقدامات نیرو‌های مبارز و مسلمان این سازمان مورد حمایت مردم مذهبی کشور بود، جامعه را با بهت، حیرت و شوک روبه‌رو کرده بود و ساواک از این وضعیت کمال سوءاستفاده را کرد. یعنی ساواک در کنار مبارزه مسلحانه با مبارزین و کشتن یا دستگیری و شکنجه و اعدام آن‌ها درصدد برآمد تا زمینه مردمی این سازمان را نیز از بین ببرد. این اوضاع و تلاش فراوان ساواک موجب شد تعدادی از نیرو‌های سیاسی که در میان آن‌ها روحانیونی نیز حضور داشتند به این نتیجه برسند که ماندن‌شان در زندان بیهوده بوده و بهتر است به جامعه برگردند تا مانع از مارکسیست شدن جوانان مبارز شوند!

با پیروزی انقلاب و پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۵۷ نیز با وی در مشاغلی که داشت ارتباط داشتم. اما ارتباط کاری در انتخابات میان‌دوره‌ای مجلس سوم که برای تعیین چهار نماینده از تهران برگزار، بیشتر شد. از طرف مجمع روحانیون مبارز در ستاد انتخاباتی گروه‌های سیاسی خط امام که بعدا اصلاح‌طلبان کشور را شکل دادند، فعالیت داشتم و آقایان محتشمی‌پور، سرحدی‌زاده، بهزاد نبوی و اکرمی نیز از سوی آن گروه‌ها نامزد شده بودند و دو نفر اولی به مجلس راه یافتند.

در این زمان بود که با ابوالقاسم بیشتر نزدیک شدم و به ویژگی‌های انسانی‌اش پی بردم. اما شاید یکی از معدود صحنه‌های زیبا که بیانگر عمق وجودی و شخصیت صریح، ساده، دوست‌داشتنی و عمیق ابوالقاسم است، فیلم مصاحبه‌ای است که وقتی وی برای تحویل وزارت کار و امور اجتماعی به خلفش در سال ۱۳۶۸ در دولت آقای هاشمی، در حالی که یک کارتابل در یک دست و یک سیگار در دست دیگرش بود و از عرض خیابان آزادی عبور می‌کرد تا به آن وزارت برود در پاسخ به خبرنگار صدا و سیما که سوال کرد قصد دارید من بعد چه کار کنید؟ با مزاح و ملاحت گفت: «کاری جز وزارت بلد نیستم!»

در این دوران باز دست سرنوشت کار خود را کرد و هم‌محل شدیم! و بار‌ها می‌دیدم که زمانی با یک موتور تریل رفت و آمد می‌کند یا زمانی سوار یک فولکس قدیمی مغز پسته‌ای می‌شد و نشان می‌داد که انسانی وارسته است که وابسته به ظواهر دنیا نیست. اکنون دوستی آزاده، استوار، پاک، بی‌آلایش، زلال، مخلص و انقلابی با سابقه رفاقت ۴۳ ساله جان‌به‌جان‌آفرین تسلیم کرد و از دست رفت.

ابوالقاسم سرحدی‌زاده انسانی با خلوص بود که تا سه هفته پیش نیز تلفنی در تماس بودیم و هیچ‌گاه فراموشش نمی‌کنم. در هفتمین روز درگذشت این انسان والامقام نامش را گرامی می‌دارم و امیدوارم خداوند به همسر، فرزندان و دوستانش صبر عنایت فرماید و او را با اولیایش محشور گرداند. راهی است که همه می‌رویم ان‌شاءالله مانند ابوالقاسم خوشنام برویم.»

bato-adv
مجله خواندنی ها
مجله فرارو