یادداشت دریافتی- حسین پورفرج؛ شاید برای بسیاری از خوانندگان و پژوهندگان عرفان این سوال مطرح باشد که: آیا میتوان از گذاری روشمند__و البته تحققپذیر__ از عرفانِ کلاسیک به عرفان مدرن سراغ گرفت و کم و کیف آن را برشمرد؟!
آیا میتوان براساس مقتضیات دوران به عرفانی نوین اشارت کرد و حد و ثغور آن را مبیِّن ساخت؟! و آیا میتوان عرفان مدرن را با عرفان سنتی قیاس نمود و تفاهمها و تفاوتها را واشکاف؟! و این همان کاری است که استاد برجسته اخلاق، عرفان و دین، سروش دباغ بدان اقدام ورزیدهاست، که حقّا جای تأمل و قلمفرسایی دارد.
باری، این استاد ممتاز دانشگاه در قالب پروژهای تحت عنوان «طرحوارۀ عرفان مدرن» بر آن شدهاست تا با اخذ متدی تطبیقی __که البته رنگ و بویی فلسفی و هرمنوتیستی دارد__ به بررسی گفتمان و لذا ماهیت عرفان سنتی و جدید بپردازد و به نحوی شایسته جهانبینی توسعهیافته عرفای مدرن نسبت به عرفای کهن را بازبشناسد. جهانبینیای حقا که نمیشود آن را ندید انگاشت و از آن ساده عبور نمود.
علیایحال، نگارنده این سطور برآن است که در قالب نوشتاری کوتاه __البته با توجه به مفاد «پروژۀ طرحوارۀ عرفان مدرن»__ به بررسی و ایضاح این اثر دستیازند و به ذکر نکاتی چند مبادرت ورزد، که البته امید است این امر از غنایِ اصل کار نکاهد و آن را مخدوش نسازد. و حال نکاتِ مربوطه دراینباره:
نقب ذیل پیرامون عرفای کلاسیک و مدرن ایرانی/اسلامی است
1- آنچه این استاد برجسته در این سلسله مقالات/پروژه __تحت عنوان عرفان مدرن__ بدان پرداختهاند، در واقع راه حلِ درست بازخوانی عرفان کلاسیک__خصوصاً عرفان شیخ رومی، شیخ محمودشبستری و...،__ و مواجهه بازاندیشانهی آن در روزگارِ __به قول اینجاب__متافیزیکبالغشده__است.
کاری که در نهایت صعبالوصولی، حقّا قابل درک است و میشود چون ایشان آن را رسالت کار دانست.
2- آنچه که به درستی تئوریه سروش دباغ بر پایۀ آن بنا میگردد، اذغانی است که این نواندیشدینی __در این پروژه__ میان سنت و مدرنیته قائل میشود و آن را لازمه حرکت در این مسیر میداند، که حقا این تشخیص بجا، ضروری و هوشمندانه است، و همانا موتور محرکۀ این پروژه:«مقولۀ عرفان مدرن» به روایت نگارنده در این سلسله مقالات، با عنایت به گسست معرفتیِ میان سنت و مدرنیته صورتبندی شده، ذیل مفهوم «دینداری تجربتاندیش» گنجانده شده، در پی بازخوانی انتقادی سنتِ ستبرِ عرفانی است و از نگرش و سلوک عرفانی در جهان راززدایی شدۀ کنونی سراغ میگیرد و مولفهها و مقوّمات آن را به بحثت میگذارد».(طرحوارهای از عرفان مدرن/ش 4/من چه سبزم امروز)
3- در این طرحواره، ایشان بر نقطهای انگشت نهادهاند که به واقع پاشنهی آشیل عرفان کلاسیک نیز هست، نقطهای که بنده آن را __خودفراموشی در پای خدا__ مینامم. آنهم با این تشریح که: تجربهگر امر قدسی در تأملات و تحولات خویش به جایِ افزودن او در من، من را در او فراموش میکند و هیچگاه نیز خواهانِ اعتراف به منگمشده نیست.
مثلاً در مثنوی معنوی همه چیز به این ختم میشود که «فنا فی لله» اتفاق بیفتد و آدمی از من به او تحول یابد، که همانا لازمه چنین کاری نیز تفریق همۀ امور از همان وحدت رمزآلود است: همچنین جویای درگاه خدا/چون خدا آمد شود جویندۀ لا(د 3/ب 224)
بنابراین، در چنین عرفانی به نقل از اقبال(و از او نیز به نقل از عبدالقدوسگانگهی)، عارف غایت تمنایش ایناست که با خدا یکی شود و (چون یکی شد) دیگر به زمین و همزیستی با دیگری نپردازد. که این اصل در عرفان مدرن به شکل قهرمانانهای __از طریق بقا در دیگری__جایگزین میگردد. (و حقا جان کلام نظریه سروش دباغ، و البته بزرگترین ابتکار و نوآوری آن نیز در همین جاست)
4- دیدگاه این استاد برجسته اخلاق __پیرامون عرفان کلاسیک__ به درسی ناظر بر بیگانگی «من» در دو جبهه است: (1) بیگانگی من از من، و (2) بیگانگی من از دیگری. و این در حالی است که در عرفان مدرن، عارف نسبت به هیچ چیز بیاحساس نیست و آن را رها و پوچ نمیانگارد، که این از مثالهای دقیق ایشان __از سهراب__ به وضوح مشهود است، و نیز از این شعر مشیری که:
«من که از پژمردن یک شاخه گل/از نگاه ساکتِ یک کودک بیمار/از فغان یک قناری در قفس/از غم یک مرد در زنجیر/حتّی قاتلی بر دار/اشک در چشمان و بغضم در گلوست/وندرین ایام، زهرم در پیاله، زهرمارم در سبوست/مرگ او را از کجا باور کنم؟...»(اشکی بر گذرگاه تاریخ)
5- دیگر مورد قابل تحسین پروژه حاضر، اعتبار قائلشدن، و __حتّی از آن اساسیتر__ وسعت بخشیدن به حقیقت دیگری است، دیگریای که همانا میتواند از نعمتهایِ کون و مکانیِ طبیعی تا اگزیستانسیل باشندگانِ انسانی را در برگیرد و به کنش و واکنش با جملگی بپردازد.
و این در حالی است که چنین مهمی در عرفان کلاسیک به واقع در پرانتز میرود و مغفول میماند، که همانا نمونههای آن نیز چنین است:«همچنین دنیا اگرچه خوش شکفت/بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت(د 4/ب61) این جهان و اهل او بیحاصلند/هر دو اندر بیوفایی یکدلند/زادۀ دنیا چو دنیا بیوفاست/گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست(د 4/ب 62)، مجو درستی عهد از جهان سست نهاد/که این عجوز عروس هزار داماد است(حافظ/غ 37)».
و این در شرایطیاست که مثلاً مشیری __در کنار نمونههای فوقالذکر این طرحواره__میآورد:
«زرد و نیلی و بنفش/سبز و آبی و کبود/ با بنفشهها نشستهام/سالهای سال/صبحهای زود/در کنار چشمۀ سحر/ سر نهاده روی شانههای یکدیگر/گیسوان خیسشان بدست باد/ چهرهها نهفته در پناه سایههای شرم/ رنگها شکفته در زلال عطرهای گرم/میتراود از سکوت دلپذیرشان / بهترین ترانه/بهترین سرود».(بهترینِ بهترینِ من)
و نیز شریعتی میگوید:
کسی خویشتن را میتواند بشناسد که در همان حال، دیگری را میتواند بشناسد.(هنر/ص6)
6-نکته دیگری که این طرحوارۀ عرفانِ مدرن بدان میپردازد، __و به درستی هم بدان میپردازد__اذعان به گشودگی (قاطبۀ) عرفان مدرن و بستگیِ (قاطبۀ) عرفان کلاسیک نسبت به سایر منابع معرفتساز است، که این به واقع پژوهنده بیطرف را میآزارد.
مثلاً مولوی میآورد: «خردهکاریهای علم هندسه/یا نجوم و علم طب و فلسفه/که تعلق با همین دنیاستش/ره به هفتم آسمان بر نیستش/این همه علم بنای آخرست/که عماد بود گاو و اشترست/بهر استبقای حیوان چند روز/نام آن کردند این گیجان رموز/علم راه حق و علم منزلش/صاحب دل داند آن را با دلش»(د 4/ب56)
و در این حالی است که شریعتی__در مقام عارف مدرن__ آنهم من باب هنر و فلسفه میگوید:
چه موش آدمیانی که فقط از بازی با سکه در عمر لذت میبرند و چه گاو انسانهایی که فقط از آخورآباد و زیر سایه درخت چاق می شوند. من اگر خودم بودم وخودم، فلسفه میخواندم و هنر. تنها این دو است که دنیا برای من دارد. خوراکم فلسفه و شرابم هنر و دیگر بس!(وصیتنامهدکترشریعتی)
7- نکته دیگری که در اینجا میتوان به موارد بالا افزود، نگاه منفی(قاطبۀ) عرفای کلاسیک و نگاه مثبت(قاطبۀ) عرفای مدرن به منزلت و مقام زن، __و نیز سایر مسائل همچون اختیار، مسئولیت اجتماعی، و...__است، که حقا تئوری سروش دباغ این مشکل را نیز حل مینماید.
به عنوان مثال در نگاه به زن مولوی میآورد: «فضل مردان بر زن ای حالیپرست/زن بود که مرد پایانبینتر است»(د4/61) و نیز شیخ شبستری میگوید:«زنان چون ناقصات عقل و دینند/چرا مردان ره ایشان گزینند»(گلشن راز/ب9)
و این در حالیاست که بر خلاف ایشان شاملو میگوید:
چیزی عظیمتر از همه ستارهها
تمام خدایان
قلب زنی که مرا کودک دست نواز دامن خود کند!
چرا که من دیرگاهی است جز این هیبت تنهایی که به دندان سرد بیگانگی جویده شده است نبودم(شعر غزل آخرین ازوا)
8- طرحوارۀ حاضر به واقع بر فریضهای انگشت میگذارد که __به گمان نگارنده__ میتوان آن را: «طرحریزی عرفانِ مدرن بر شاکلۀ متافریک بالغشده» نامید. یعنی همان عرفانِ تکاملیافتهای که هم ناظرآرمانی را در جای خود میبیند، هم نظارهکنندۀ دیگریپذیر را و هم مناظر تکثردامنه را.
باری، تئوری مدبرانه سروش دباغ بیانگر ضروت این حرکت است: حرکت از «سلوکِ رفتی به سوی خدا[فنا فی لله]»، به «سلوک رفت و برگشتی میان خدا، من و دیگری». که این مسلماً محصول کوچکی نیست.
9-دیگر امتیاز این تئوری قائلیت تمایز میان تجربۀعرفانی و تجربۀدینی است، تمایزی که به واقع میباید مدنظر دیگر پژوهندگان عرصه مذکور نیز قرار گیرد و بدان اهتمام شود.
10- دیگر نکتهای که میباید بدان اشاره نماییم، و حقّا فریضه است که بدان اشاره نماییم، رعایت تفاوتی است که این نواندیش برجسته دینی میانِ عرفای کلاسیک __آنهم پیرامون امور اجتماعی، سیاسی و...__ قائل شدهاند که همانا این تمایزگذاری درست، بجا و قابل تأمل است.
به گمان این حقیر، میباید به این کلام استاد بهاالدین خرمشهاهی توجه داشت: که مولوی عارف شاعر بود و حافظ شاعر عارف، و اینکه مولانا به پیرایشگری خویش میپراخت و حافظ به اصلاح اجتماعی نیز. (که این البته پیرامون حافظ نیز امری نسبیاست). +(به علاوه،) همچنین رعایت این تمایزگذاری میان عرفای مدرن نیز جای تمجید دارد.
11- دیگر مورد قابل ذکر در اینباره، تلاش این طرحواره جهت آشتی دادنِ عرفان:__ یعنی تجربیاتِ نابِ کبوترانه، و در کل: توانایی تواناتر شدن در خود، خدا و دیگری،__ با این زیستجهانِ متمایل به عریانی است. آنهم عیرانیای مذموم، و نه ممدوح. که این خود سزاوار پاسداشت است.
12-بهتر است نکته پایانی را از زبان خود سهراب__یعنی یکی از برجستهترین عرفای مدرنِ ایران/اسلامی__ بیان نماییم، و آن اینکه:
«ابری نیست/بادی نیست/می نشینم لب حوض/گردش ماهی ها روشنی من گل آب/پکی خوشه زیست/مادرم ریحان می چیند/نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسیهایی تر/رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط/نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد/نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد/پشت لبخندی پنهان هر چیز/روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست/چیزهایی هست که نمی دانم/می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد/می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم/ راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم/من پر از نورم و شن/و پر از دار و درخت/پرم از راه از پل از رود از موج/پرم از سایه برگی در آب/چه درونم تنهاست»/(هشت کتاب/روشنی،من، گل، آب.)
نتیجتاً «طرحوارهای از عرفان مدرن» پروژهای است که محققانه به بازخوانی عرفان کلاسیک و خوانشِ معرفتشناسانه، وجودشناسانه و انسانشناسانه__و نیز اخلاقی/سیاسی/عبادی__ از عرفان مدرن میپردازد و نحوۀ ارتباط آن با عرفان کهن را __که به اعتقاد خود سروش دباغ از نوع عموم و خصوص من وجه است__ مشخص میسازد.
این پروژه دست بر مهمی میگذارد که نیاز به نوعی گذار از عرفانِ کهن به عرفان نوین را حتمی مینماید و آن را در چشم دلبصیرتانِ آگاه وجیه جلوه میدهد. گذاری که وفق مقتضاتِ این دوران حقّا دور از باور نیست و نمیتواند باشد.
و اینهم کلامی از فردریش نیچه فیلسوف شهیر آلمانی به عنوان حسن ختام: «دوستمیدارم آن را که پیشاپیش کردارش کلام زرین میگستراند، و همواره بیش از آنچه نوید میدهد به جای میآورد».