فرارو- جوزف کیم:
در دومین روزی که در دارلتادیب بودم، من را به مزارع برنج فرستادند تا
علفهای هرز را بچینم. کاری بسیار طاقت فرسا بود. ساعتها لولیدن در ردیفهای
غرق آب شده و گلی و کشیدن علفهای هرز و سپس گشتن به دنبال ریشههای سفید
علفها با استفاده از انگشتان. حوالی ظهر، ما را زیر آفتاب سوزان برای ناهار
به دارالتادیب بازگرداندند. از آنجایی که از روال آنجا اطلاع نداشتم، فقط
دیگران را دنبال میکردم و سعی میکردم که عقب نمانم. وقتی که جیرۀ اندک
سوپ نودل ذرتمان را خوردیم، نگهبان که نوجوانی با صورت عصبانی بود فریاد
زد: "این وقت استراحتتان است." دیدم که بقیۀ پسرها بلافاصله دراز کشیدند و
به خواب رفتند. از سرعتشان در پهن شدن روی زمین، متوجه شدم که این زمان
چقدر برایشان ارزشمند است.
به گزارش فرارو به نقل از فارین پالیسی، وقتی
که قحطی در سال 1995، به محل زندگی ما در کرۀ شمالی رسید، من پنج سال
داشتم و با پدر، مادر و خواهر بزرگترم به نام "بانگ سوک" در استان هامگیونگ
شمالی زندگی میکردم. در سالهای دشوار پس از آن، پدرم از گرسنگی و بیماری
مرد، مادرم به خاطر سعی در عبور از مرز به چین دستگیر شد و بانگ سوک یا به
عنوان بردۀ جنسی فروخته شد یا اینکه مردی چینی او خریداری کرد تا زنش شود؛
هرگز نفهمیدم که کدام یک از این بلاها سرش آمد. من سالهای اول نوجوانیم را
همچون بسیاری از افرادی که در کره به آنها "ککوتجبی" یا "گنجشکهای ولگرد"
میگویند، گذراندم. گنجشکهای ولگرد بچههای بیخانمانی بودند که در بازار
گدایی میکردند و هر کجا که گیر میآوردند میخوابیدند. برخی از این بچهها
را پدر و مادرهایشان که در سیر کردنشان ناتوان بودند، رها کرده بودند؛
مابقی شاهد فروپاشی خانوادههایشان تحت فشار قحطی بودند، کسانی همچون من.
در تابستان 2005، یک سال پیش از فرارم به چین، و دو سال پیش از آنکه خودم
را به آمریکا برسانم، "سارائوچئونگ" که شاخهای از دولت است که بر خردسالان
نظارت میکند، من را به خاطر مدرسه نرفتن به دارالتادیب انداخت.
دارالتادیب یک هنرستان قدیمی بود که ساختمانش هر لحظه امکان داشت
روی سرمان آوار شود و صدها جوان و نوجوان در آن تپانده شده بودند. آنجا من
را میترساند. اولین روزم در دارالتادیب شاهد بودم که یک نوجوان را چنان
کتک زدند که مطمئن بودم مغزش آسیب دیده؛ با فرارسیدن شب و خاموشی، صدای
جیغهای دخترانی را که در اتاق کناری مورد تجاوز قرار میگرفتند را
میشنیدیم. دارالتادیب فعلی، زمانی بهترین بهتری هنرستان در "هوئریانگ"
بود، اما همچون بسیاری از چیزهای دیگر، اکنون در حال فروپاشی و مامنی برای
هرج و مرج بود.
در
روز دوم، در خواب صدایی شنیدم که میگفت: "پا شید، پا شید". چشمهایم را
باز کردم. نگهبان سرمان فریاد میزد و پسرانی که خواب بودن لگد میانداخت و
با ترکۀ بلندی که در دست داشت، کسانی را که کند عمل میکردند را تهدید
میکرد. همه سراسیمه برای پیدا کردن کفشهایشان به تپهای از کفشها که در
وسط اتاق ایجاد شده بود، حمله کردند. دستهایم میلرزید. یک لنگه را پیدا
کردم و لنگۀ دیگر پیدا نمیشد. خم شده بودم و میان کفشهای باقی مانده
میگشتم که ناگهان چیزی با نیروی زیاد روی کتفم خورد: "حرومزاده، چرا
اینقدر شلی؟"
خیلی درد داشت، اما توانستم خودم را سرپا نگه دارم. میدانستم که
در اینجا اگر ضعف نشان دهی، ممکن است به قیمت جانت تمام شود. به نگهبان
تعظیم کردم. پوزخند زد، در حالی که گوشت روی ستون فقراتم از شدت درد زق زق
میکرد.
گفتم: "قربان ببخشید. دنبال کفشم میگردم."
ترکه را دوباره بالا برد و فریاد زد: "حرومزاده" و این بار ترکه
را روی کتف چپم فرود آورد. دلم میخواست بکشمش، اما فکر کردم که حتماً بقیۀ
نگهبانها هم با او همدستند و هنگام شب به سراغم خواهند آمد.
از آن روز به بعد، آن نگهبان مرا به عنوان قربانی شمارۀ یکِ خود
انتخاب کرد. بعداً فهمیدم که پدر و مادرش جزء طبقۀ متوسط بودند و اگر
میخواستند آنقدر پول داشتند که او را از زندان بیرون بیاورند، اما دلشان
نمیخواست این کار را بکنند. نگهبان رها شده بود و سپس به دارالتادیب
فرستاده شده بود، و در آنجا وظیفۀ نظارت به سایر همبندان را به او سپرده
بودند. رویۀ رسمی خاصی برای انتخاب نگهبان وجود نداشت، و این وظیفه به
قویترین و قلدرترین زندانیان سپرده میشد. نگهبان تنها برای نشان دادن سلطۀ
خود، بی هیچ دلیلی به افراد حمله میکرد. و در این میان میخواست که من را
به درس عبرت دیگران تبدیل کند.
یاد گرفتم که کفشهایم را جایی بگذارم که بتوانم پیدایشان کنم، اما
برای نگهبان اهمیتی نداشت. لقب من حرامزاده بود و کتک خوردن برایم عادی
بود. بعضی وقتها من را با ترکۀ بزرگ میزد و سایر اوقات با سیلی. واکنش
همیشگی من تعظیم بود. اما خشم در وجود ریشه میدواند. وقتی که به من سیلی
میزد، داغ شدن خون را زیر پوستم حس میکردم. وقتی که در خیابان بودم، به
نسبت سنم خوب دعوا میکردم. حتی بعضیها از من میترسیدند.
بعد از ماهها که خودم را به زور دزدی و گدایی زنده نگه داشته
بودم، به دارالتادیب برده شده بود. قبلش با مادرم و شریک زندگیِ بداخلاقش
زندگی میکردم که اگر به اندازۀ سیر کردنش، دزدی نمیکردم، مرا به باد کتک
میگرفت. با احساس خشم و افسردگیای که در آن دوران داشتم، فکر میکردم که
زندگیم به نازلترین نقطۀ خود رسیده؛ تا اینکه مرا به دارالتادیب انداختند.
یک
روز، بعد از هفتهها تحمل بدرفتاری نگهبان، از پشت سر به سمتم آمد و با
لحنی شوخ طبعانه گفت: "آهای، حرومزاده". جنون در صدایش موج میزد و انتظار
یک سیلی آبدار را داشتم که به وسیلهاش نفرت و سرخوردگیش را از پوست خود به
پوست من منتقل کند. انگار میخواست که نیروی تاریکی را که از صبح در او
انباشته شده بود، تخلیه کند. اما، آنروز اصلاً تحمل اینکه لمسم کند را هم
نداشتم. جاخالی دادم.
با صدای لرزان فریاد زدم: "چرا همیشه زورت به من میرسد؟ ولم کن،
لطفاً! ول کن یا خودت میدونی." همان موقع که این حرفها بر زبانم جاری
میشد، میدانستم که دارم خودم را توی دردسر میاندازم. اما خیلی دیر شده
بود.
نگهبان از تعجب خشکش زد. سپس صورتش سیاه شد و چشمهایش ریز. با
صدای زیر گفت: "به چه جرئتی جواب منو میدی؟" شروع به فریاد زدن سر همدیگر
کردیم. بقیۀ پسرها با چشمهای گردشده جمع شدند تا ماجرا را تماشا کنند.
سردستۀ نگهبانها دوان دوان سمت ما آمد.
آنها را که جمع شده بودند کنار زد و گفت: "چه خبره؟ شما دو تا برای چی داد میزنید؟"
قبل از اینکه نگهبان دهانش را باز کند، سریع شروع به صحبت کردم و
آنچه را این همه مدت بیخ گوش سردسته به سرم آمده بود را برایش توضیح دادم.
وقتی که حرفهایم تمام شد، سردسته سر تکان داد و گفت: "دیگر بیش از این لازم
نیست چیزی بگویید. منصفانهاش فقط یک راه دارد. شما دو تا باید دعوا کنید
تا وضعیت مشخص شود."
سردسته ذوق کرده بود. معلوم بود که کارهای روزمره حوصلهاش را سر
برده و این فرصت را غنیمت شمرده تا کمی هیجان برای خودش درست کند.
میدانستم که باختن، برایم خطرناک خواهد بود. اگر میباختم، نگهبان اختیار
کامل مرا در دست میگرفت و چون علناً او را جلوی جمع سکۀ پول کرده بودم،
هیچ رحمی از خودش نشان میداد. تصمیم گرفتم که به هر قیمتی برنده شوم.
سردستۀ نگهبانان، همۀ پسرها را در وسط اتاق کنار هم جمع کرد. من
رقیبم را برانداز کردم. او بزرگتر و سنگینتر بود، اما میدانستم که زندگی
روبهراهتر داشته، نسبت به منی که مجبور بودم روی زمین سخت بخوابم و از لا
به لای آشغالها برای زنده ماندن غذا پیدا کنم. به خودم گفتم، که از نظر
ذهنی از او قویترم. به خودم گفتم که هر کار که میکنی، تسلیم نشو.
"شروع کنید."
نگهبان و من دست یقه شدم و همدیگر را هل میداد. او خیلی زود مشتی
پرت کرد که به فک من خورد و گوشت فکم را به دندانم چسباند. مزۀ خون را حس
کردم و ترسیدم. او را به عقب هل دادم و سعی کردم تا بیاندازمش. اما او قوی
بود. بعد از چند دقیقه دست و پنجه نرم کردن، زانوی چپم خالی کرد و زمین
خوردم. نگهبان روی من پرید و دستانش را دور گلویم حلقه کرد. به یکدیگر مشت
میزدیم و نفس نفس میزدیم.
بعد از 20 دقیقه کشتی گرفتن و مشت زدن، بازوهایم از عرق خیس شده
بود. خسته شده بودم. حس میکردم که بازوهایم تنها با رشتههایی باریک به
بدنم متصلند. اگر میباختم، خیلی برایم بد میشد و ضمناً توی دعواها همیشه
کله شق بودم. دست آخر توانستم نگهبان را روی زمین بیاندازم و روی سینهاش
نشستم. با دست چپم هر دو دستش را جمع کردم و شروع به مشت زدن به صورتش
کردم، همزمان او سرش را اینور و آنور میکرد تا مشتهایم به او نخورد. دیگر
خشمی احساس نمیکردم. اصلاً هیچ احساسی نداشتم. مثل معدنچیای بودم که
میخواهد ذغال بیرون بکشد. نفرتی در من باقی نمانده بود، تنها چیزی که
مانده بود پافشاری بود. بنگ. مشت من لب پایینش را به دندانش چسباند. نفس
عمیقی کشیدم و به جلو متمایل شدم. بنگ. محکمتر. بنگ.
او آخر سر فریاد زد: "تسیلم میشم." صدای تشویق تماشاگرها بلند شد. از روی نگهبان بلند شدم و نفس نفس زنان روی زمین دراز کشیدم.
دلم میخواست که تا جای امکان دوران زندانم را در آرامش بگذرانم،
اما پیروزیم باعث شد که توجه "برادران گنگستر" به من جلب شود. خلافکارانی
که سنشان بیشتر بود و عملاً دارالتادیب را در مشتشان داشتند. بعد از ظهر آن
روز، فهمیدم که پاداش چیست. من را نگهبان جدید کرده بودند. این بدین معنی
بود که غذای بیشتر و بهتری به من میرسید و لازم نبود تمام روز در گرمای
شدید کار کنم.
نگهبانی
که کتکش زدم، تبدیل به یک زندانی عادی شد و برای جمع کردن علفهای هرز به
شالیزار میرفت. برادران گنگستر، ترکه را به من دادند، و به من فهماندند که
باید از آن بدون تبعیض و با شدت عمل استفاده کنم. من ترکه را نمیخواستم،
نمیخواستم که نگهبان باشم، اما چارهای نداشتم. به خودم قول دادم که از
نگهبان قبلی بهتر باشم. نمیخواستم که جانوری وحشی، همچون برادران گنگستری
که دارالتادیب را میگردانند، باشم. من میخواستم که خود قدیمیم را زنده
نگاه دارم.
اما قدرت داشتن حس خوبی به من میداد. صبحها، پسرانی که سنشان از
من بیشتر بود به سمتم میآمدند و تعظیم میکردند و میپرسیدند که دیشب خوب
خوابیدهام؟ اکثر اوقات جوابشان را نمیدادند: صمیمی شدن با سایر زندانیان
برایم خوب نبود. هرچه هفتههای بیشتری میگذشت، بیرحم تر میشدم. اگر کسی
از من حرف شنوی نمیکرد و مجازاتش نمیکردم، کتک میخوردم و کسی را
جایگزینم میکردند. سردستهها این را خوب به من فهمانده بودند. در نتیجه
کسانی را که دستوراتم را اجرا نمیکردند کتک میزدم. آنها را با مشت میزدم
و آنها با نفرت به من نگاه میکردند.
چند ماه بعد از این که از دارالتادیب آزاد شدم، موقتاً در خانۀ
یکی از دوستان مادرم ساکن شدم و به همان زندگی همراه با دزدی خود برگشتم.
همان پسرهایی که در دارالتادیب کتک زده بودم، حالا در خیابانهای هوئریونگ
تعقیبم میکردند و همان خشمی را در چشمهایشان داشتند که من وقتی از
نگهبانم کتک میخوردم داشتم. ما عصبانی بودیم. هم به خاطر آنچه بر سرمان
آمده بود، و هم به خاطر آنچه که به آن تبدیل شده بودیم.
قحطی در کرۀ شمالی صدها هزار نفر را کشت. قبرهای آنها هنوز هم در
بالای تپههای کم ارتفاع در خارج از شهر هوئریونگ قابل مشاهده است. اما
قحطی، کارهای دیگری هم کرد که چندان محسوس نبود: خانوادهها را گویی که در
اسید انداخته باشند، حلشان کرد (همچون خانوادۀ من)؛ دوستهای عمیق را بر سر
چیز کوچکی چون یک تکه ذرت از بین برد. همه در غرب از دولت سرکوبگر و تمامیت
خواه در کرۀ شمالی حرف میزنند، اما چیزی که من تجربه کردم، غیاب کامل
اتوریته بود. و این بسیار بدتر است.
به حتم خيال پردازي يك داستان سرا است