جوانی که گوشه زندان افتاده، با خود میگوید: آیا کل پول یک قواره پارچه هم اگر از دست میرفت، ارزش مرگ یک نفر و داغدار شدن خانوادهای را داشت؟
فرهاد یک خواهر و یک برادر دارد و فرزند آخر خانواده است و حالا به اتهام قتل دوست قدیمیاش در زندان به سر میبرد.
چرا زندانی شدی؟
از سه سال قبل در بازار تهران، در یک پارچه فروشی به عنوان فروشنده کار میکردم. عصر یک روز جمعه مادرم گفت شام خانه خالهات میرویم، تو هم بیا آنجا. تا غروب در خانه خوابیدم و بعد به پارک رفتم تا پول یک قواره کت شلواری را از دوستم میثم بگیرم. میثم سه ماه قبل، این پارچه را از صاحبکار من خریده بود و مدعی بود که با من حساب میکند. صاحب مغازه هم یکی دو بار جویای این حساب شده بود. آن روز دیدم میثم اعصابش خرد است و حوصله جواب دادن ندارد، مشروب مصرف کرده بود. حوصله نداشت جوابم را بدهد من هم بدون اینکه پولی از او بگیرم از او جدا شدم.
بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟
یادم رفته بود تلفن همراهم را از خانه بردارم، به خانه برگشتم تا گوشیام را بردارم و به مهمانی بروم که میثم با من تماس گرفت و گفت بیا، پولت را بگیر. من هم با عجله به پارک رفتم البته دوستم پیمان هم بین راه سوار موتور شد تا کمی دور بزنیم. او کنار پارک منتظر ماند و من با موتور، برای دیدن میثم وارد پارک شدم. با خود میگفتم کاش این طور از او پول نمیخواستم، احتمالا از ناراحتی قواره پارچه را آورده تا پس بدهد. البته من هم چارهای نداشتم، نمیخواستم صاحب مغازه فکر کند من پول را گرفتهام، یکی دو بار هم خواستم بگویم از حقوقم کم کند اما آن پارچه میثم، کمی گران بود و معادل و یک سوم حقوقم میشد.
در همین فکرها بودم که متوجه شدم میثم با شمشیری در دست به طرفم میآید. عصبانی بود و حالت عادی نداشت. قبل از آن که حرفی بزنم، با شمشیر ضربهای به دستم زد. ضربه دومش به کمرم خورد. موتورم را گوشهای انداختم و فرار کردم. او دنبالم دوید و یک ضربه دیگر به سرم زد.
یاد چاقویی افتادم که تزئینی بود و زیر زین موتورم نگه میداشتم. به سمت موتور رفتم و آن را برداشتم و وقتی خواست دوباره ضربه بزند، خواستم به دستش بزنم که در آن حالت، انگار دستش را عقب کشید و چاقو به پهلویش خورد.
همان ضربه او را کشت؟
بله. دوستانمان هر دوی ما را به بیمارستان بردند. او به یک بیمارستان و من به بیمارستان دیگر، ساعت 6 یا 6.30 صبح بود که با سر بخیه شده، به خانه رفتم. میخواستم سر کار بروم اما حال بلند شدن از جایم را نداشتم. مادرم سراغ میثم را گرفت، گفتم نمیدانم چه شده است، خانوادهام خیلی ناراحت بودند. همان موقع یکی از بچههای محل زنگ زد و خبر مرگ میثم را به من داد.
چه طور دستگیر شدی؟
همان لحظه وقتی فهمیدم میثم فوت کرده، با دایی و پدرم به کلانتری رفتیم تا خودم را معرفی کنم.
او چند سال داشت؟
میثم فقط 23 سال داشت و از بچگی با هم در یک محل بزرگ شده بودیم.
بعد از این موضوع، مشکلی برایت به وجود نیامد؟
نه، خانواده میثم با بزرگواری با خانواده من برخورد میکنند. به هر حال میدانند که من اشتباهی بزرگ مرتکب شدهام و خانوادهام مقصر نیستند.
شغل پدرت چیست؟
قبلا تولیدی لباس زمستانی داشت اما حالا مدتهاست که به خاطر کمردرد نمیتواند کار کند و بیکار است.
مخارج خانه را چه کسی تأمین میکرد؟
هم من کار میکردم و هم برادرم در مغازه لوازم یدکی کار میکند. حالا نان آور خانوادهام، همان برادرم است که 26 سال دارد.
به نظرت همراه داشتن چاقو چه خطراتی در پی دارد؟
نمیتوان با توجیه دفاع از خود، چاقو همراه داشت. حتی در صورت دفاع هم ممکن است منجر به قتل کسی شود و مثل من باید در زندان منتظر تعیین تکلیف بماند. به جای این کار، باید با دیدن حالت غیرعادی میثم در همان برخورد اول، از پارک خارج میشدم و گرفتن پول را به روز دیگری موکول میکردم.
حرف دیگری نداری؟
نه، فقط بار دیگر از خانواده میثم تقاضای بخشش دارم. میدانم که داغ فرزند خیلی سنگین است و با هیچ عذرخواهی قابل جبران نیست. نمیدانم آیا میتوانند مرا ببخشند یا نه؟ هر روز با خودم میگویم چرا نتوانستم آن روز در پارک، تصمیم بهتری بگیرم؟ میثم به خاطر موضوعی که نمیدانم چه بود، عصبی بود و اصلا در شرایطی نبود که بتوانیم صحبت کنیم. یک قواره پارچه ارزش نداشت که به خاطرش دوستم را از دست بدهم و دستم به خون او آلوده شود. من جز شرمندگی حرفی ندارم.
منبع: روزنامه حمایت