مطلب زیر را آقای فخرالدین دهقان برای سایت فرارو ارسال کردهاند
محضر محترم خداوند متعال سلام علیکم
نمی دانم باید برای شما هم آرزوی سلامتی و طول عمر پربرکت داشته باشم یا نه از همین رو اگر جسارتی ناخواسته مرتکب شدم مرا به بزرگی خود ببخشید.
اینجانب فلان فلانی فرزند شهید فلانی هستم. حتما پدرم را می شناسید. زمان زیادی است که آمده نزد شما مهمانی. سی و دو سه سالی میشود از وقتیکه این بنده حقیر کودکی 2 ساله بودم.
غرض از مزاحمت اینکه می خواستم مطالبی چند در خصوص مشکلات اینجانب برای آن مقام محترم بنویسم تا شاید انشاءالله با مراحم و الطاف جنابعالی و دستورات اکیدتان گرفتاری بنده برطرف گردد.
جناب خداوند متعال
همانگونه که استحضار دارید پدر من برای انجام وظیفه شرعی و ملی خود رهسپار جبهه های حق علیه باطل شد تا در برابر دشمنان تا بن دندان مسلح از جان و مال و ناموس مردم مسلمان کشورش دفاع کند، البته بدین امید که خانواده اش در کنف حمایت مسولان ذیربط قرار گیرند.
اما سوالی که برای اینجانب پیش آمده این است که پس چرا علیرغم این که قرار بود عده ای جای خالی پدران ما را برایمان پر کنند، ما همچنان جای خالی آنها را احساس میکنیم؟
البته میدانم برای شما 30 سال زمان کمی است شاید در حد یک لحظه یا حتی کمتر اما برای من زمانی بس طولانی است علی الخصوص که در تمام این مدت با رنج و سختی زندگی کرده ام.30 سالی که همواره طعم تلخ "نداری"، "بی کسی"، "تنهایی" و حسرت داشتن پدری که در تمام روزهای زندگی ام در کنارم باشد، نوازشم کند و پشتیبانم باشد، در آن موج میزند.
بله من در تمام این زمان طولانی همواره حسرت خورده ام. آنقدر که امروز آرزو میکنم کاش پدرم به مهمانی شما نیامده بود. کاش مرا تنها نگذاشته بود. کاش وقتی که مادرم مجبور میشد برای خرید لباس من، اتوی خانه را بفروشد، در کنارمان بود. کاش وقتی که مجبور شدم نیمی از حقوقم را اجاره بدهم و مابقی را به طلبکاران و آنقدر پول برایم نماند که بتوانم برای دردانهام در گرمای تابستان بستنی بخرم، او بود و من به موبایلش زنگ میزدم و میگفتم: «حاجی اوضاع شازده پسرت این ماه بدجوری خرابه سر کیسه رو شل کن.» (البته از روی شوخی و مزاحی که بین هر پدر و پسری هست)
کاش پدرم بود تا...
جناب خدا
نمیشود حالا بزرگواری کنید واجازه بدهید پدرم برگردد؟ نمیشود معجزه ای بکنید و کاری کنید تا لااقل من، مابقی عمرم را بدون رنج و غصه زندگی کنم؟
خب باشد. اگر نمیشود مسالهای نیست.پس اگر برایتان مقدور است دستور بدهید این عنوان را از من بگیرند همین عنوان "فرزند شهید" بودن را می گویم. چرا؟
برای اینکه دیگر وقتی برای دوستم یا همکارم یا همسایهام از مشکلات و گرفتاریها، از مشقات اجاره نشینی، از خرد شدن کمرم زیر بار قرض، از فشار طلبکاران، از شرمندگی در مقابل زن و فرزند سخن می گویم، با تعجب به من نگاه نکنند و نگویند: «مگر میشود؟ تو فرزند شهیدی. اراده کنی بنیاد شهید همه مشکلاتت را حل میکند. وام، خانه، ماشین، سهمیه و...»
اگر لطف کنید این عنوان را از من بگیرید لااقل آنها با من احساس همدردی میکنند. به درد دلم گوش میدهند، متلک نمیگویند، اما با داشتن این عنوان همیشه فکر میکنند دارم دروغ می گویم.آخر نمیدانند که اگر سهمیه یا شغلی اگر به من دادند به خواست خودم نبود. نمیدانند که من حاضرم فقط یک روز پدرم را ببینم با او درد دل کنم و سرم را روی پاهایش بگذارم و آرام بخوابم، ولی همه این امتیازات را بدهم به آنها.
آنها نمی دانند ولی شما که می دانید.
شما که میدانید وقتی کلاس اول نوشتم بابا، سه روز تب کردم.شما که میدانید وقتی خواستم بنویسم "بابا نان داد" به اشتباه نوشتم "بابا جان داد" و معلم که فکر کرد من املا را غلط نوشتم به من 19 داد.
جناب خدای رحمان و رحیم
در پایان از اینکه مزاحم شما شدم و وقتتان را گرفتم پوزش میخواهم و استدعا دارم جهت رفع مشکلات این حقیر ارائه طریق بفرمایید.
با سپاس
فخرالدین دهقان- فرزند شهید علی دهقان از شهر ساری- کشورایران-قاره آسیا
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی
هرچند جای خالی پدر با هیچ چیز نمی توان جبران کرد . ولی برادر عزیز مواظب باش که این رنج 32 ساله را ارزان نفروشی .
بگذار هرچه می خواهند در باره امتیازات داده و نداده فرزندان شهید بنویسند .
كه بداند غم دلتنگي و تنهايي ما
جناب دهقان سلام
من نميدانم براي تسلي خاطر شريفتان چه بگويم فقط مختصري از شرح حال خودم را عنوان ميكنم شايد فمتان كمي كاسته و اندوهتان التيام پيدا كند.من معلول هستم و به دليل همين مشكل پدر و مادرم با عطوفت هر چه تمامتر مرا وقتي كوچك و بي پناه بودم سر راه گذاشتند در بهزيستي بزرگ شدم آنجا كه عوام ميگويند پرورشگاه.من پدر و مادر داشتم ولي ايكاش نداشتم و مثل شما دردم فقط نداشتنشان بود،هر وقت دلتان از زير و بم زندگي و مردم دنيا گرفت به مراكز نگهداري بي سرپرستان معلول سري بزنيد،مطمئن هستم بعد از ديدارتان بيشتر احساس خوشبختي خواهيد كرد.خدا چاره سازتان باشد،يا حق
سلام،میخاهم بهت بگم ناراحت نباش من هم با اینکه پدرم در قید حیات است اما در تمام دوران کودکی و حتی الان که 45 سال دارم پدر کارگرم را که از 12 سالگی شاطر نانوائی بوده و الان که 75 سال دارد هنوز شاطر است و کارگر به ندرت دیده ام هر روز صبح زود قبل از اینکه خورشید طلوع کند از خانه بیرون رفته و شبها بعد از ساعت 10 که ما خواب بودیم آمده،تمام حسرت هائی که تو از نداشتن پدر چشیدی من هم چشیدم فقط شاید بعضی از اوقات دیداری کوتاه با او داشتم اما به خاطر ناشنوائی اش نتوانشتم با او صحبتی داشته باشم،و به خاطر نداری اش نتوانستم دستم را جلویش دراز کنم و به خاطر جایگاهش نتوانستم پست و سمتی پیدا کنم و پس از اینکه کارمند شدم و دستم در جیب خودم رفت توانستم مشغول ادامه تحصیل شوم ،هم وطن غصه نخور در این کشور خیلی ها مثل من و تو هستند که انگار علیرغم زنده بودن پدرشان ،پدر ندارند اما خدا را شکر میکنم که فقط امید را از من و بچه های من نگرفته است من هم مستاجرم با 3 فرزند ،زن و شوهر هر دو کارمندیم و بخش عمده ای از حقوق جفتمان هزینه تحصیل بچه ها و کرایه خانه است و در این شهر غریب تهران هر یکی دو سال یکدفعه خانه به دوشی را تجربه میکنیم و حسرت یکجانشینی را میخوریم من هم مثل تو بارها و بارها شرمنده زن و بچه هایم شدم،ازت میخام اگه خداوند متعال ره کاری برایت نشان داد حتما" من را هم خبر کنی امید دارم که نشان میدهد،به امید آنروز ،امضا کارمند کارگرزاده رعیت نژاد آسیابان پور