فرارو – در سال های اخیر، این جا و آن جا، در میان برخی جوانان این مرز و بوم، افکار و تمایلات "پاک دینانه" و یا مغایر با آموزه های فطری و عقلانی اسلام راستین به چشم می خورد. برخی نیز تصور می کنند که این گونه گرایش ها حاصل تفکرات اندیشمندانه و عقل گرایانه بشر قرن بیست و یکم است که شایستگی تامل و پیروی دارد. اما چنین نیست. عموم این گونه تفکرات ویران گر، بازخوانی اندیشه ورزی انسان مستاصل و حیران غربی قرون گذشته است که خرافات و موهومات کلیسا بافته را بر نمی تابید.
با توجه به آثار نظری و عملی تخریب گری که این گونه ذهن پردازی ها برای نسل جوان ما بر جای می گذارد و سعادت دنیوی و اخروی آن ها را زائل می سازد، فرارو تصمیم دارد تا با یاری خداوند حکیم و عنایات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، سلسله مباحثی دینی از زبان و قلم اندیشمندان اسلامی منتشر نماید و به سهم خود، زمینه را برای تمییز حق از باطل و پیمودن "صراط مستقیم" فراهم آورد.
آن چه در زیر می خوانید، متن سخنان استاد شهید، آیت الله مرتضی مطهری، در جمع دانشجویان و استادان عضو انجمن اسلامی دانشکده نفت آبادان ، در سال 1345 هجری شمسی است. موضوع سخنان این متفکر بزرگ اسلامی، پایایی ریشه دارو ضروری دین است .
متن مکتوب این سخنان را می توانید در کتاب ارزشمند" امدادهای غیبی"، اثر استاد مطهری، بیابید.
بخوانید:
من امشب می خواهم در جواب یک سؤال بحث کنم. آن سؤال این است: این دنیای ما دنیای تغییر و تحول است. در این دنیا و از این اموری که ما به چشم خودمی بینیم،هیچ چیزی نیست که برای همیشه باقی بماند؛ همه چیز عوض می شود، کهنه می شود، بر چیده می شود، دوران عمرش منقضی می شود و به نهایت می رسد؛ آیا دین نیز همین طور است؟ آیا دین در تاریخ بشر دورۀ بخصوصی دارد که اگر آن دورۀ بخصوص گذشت، دین هم حتما و به حکم «جبر» باید برود و جای خود را به چیز دیگری بدهد؟ یا این طور نیست؟ برای همیشه در میان مردم باقی خواهد بود، هر اندازه علیه دین نهضت و قیام بشود باز دین به شکل دیگری ظاهر می شود.
این که عرض کردم «به شکل دیگری» مقصودم این است که بعد از مدت موقتی دوباره باز می گردد، رفتنی نیست.
ویل دورانت که شخصا لادین است، در کتاب درس های تاریخ ضمن بحث در بارۀ «تاریخ و دین» با نوعی عصبانیت می گوید: «دین صد جان دارد، هر چیزی اگر یک بار می رانده شود برای همیشه می میرد مگر دین که اگر صد نوبت می رانده شود باز زنده می شود». این را که «دین مردنی نیست» می خواهم بر پایۀ علمی برای شما بیان کنم که طبق قانون طبیعت چه چیزی در دنیا از میان رفتنی است و چه چیزی برای همیشه باقی خواهد ماند. البته نمی خواهم راجع به اشیاء خارج از اجتماع بشر صحبتی کرده باشم، بحثم فعلا راجع به پدیده های اجتماعی است، راجع به آن چیزهایی است که در زندگی اجتماعی ما هست؛ ببینیم طبق قانون خلقت چه چیزهایی برای همیشه باقی خواهند ماند و چه چیزهایی از میان می روند و زمان آن ها را فرسوده و کهنه می کند.
معیار جاودانگی ها
پدیده های اجتماعی در مدتی که باقی هستند حتما باید با خواسته های بشر تطبیق کنند؛ به این معنی که یا خود آن پدیده ها خواستۀ بشر باشند و یا تأمین کنندۀ خواسته های بشر بوده باشند؛ یعنی یا باید بشر خود آن ها را بخواهد، از عمق غریزه و فطرتش آن ها را بخواهد، و یا باید از اموری باشند که ولو این که انسان از عمق غریزه آن ها را نمی خواهد و خودشان مطلوب طبیعت بشر و هدف تمایلات بشر نیستند اما وسیله می باشند یعنی وسیلۀ تأمین خواسته های اولیۀ بشر می باشند و حاجت های او را بر می آورند.
در میان خواسته های بشر باز دو جور خواسته داریم: خواسته های طبیعی و خواسته های غیر طبیعی، یعنی اعتیادی. خواسته های طبیعی آن چیزهایی است که ناشی از ساختمان طبیعی بشر است، یک سلسله امور است که هر بشری به موجب آن که بشر است خواهان آن هاست، و رمز آن ها را هم هنوز کسی مدعی نشده که کشف کرده است.
مثلا بشر علاقمند به تحقیق و کاوش علمی است، هم چنین به مظاهر جمال و زیبایی علاقه دارد، و به تشکیل کانون خانوادگی و تولید نسل با همۀ زحمت ها و مرارت هایش علاقمند است، به همدردی و خدمت به هم نوع علاقمند است. اما چرا بشر علاقمند به تحقیق است؟ این حس کاوش و حقیقت جویی چیست؟ چرا بشر علاقمند به جمال و زیبایی است؟ چرا وقتی مجلس جشنی مثل این مجلس ترتیب داده می شود هم هیئت مدیرۀ آن جشن و هم حضار، از این که وضع سالن مرتب و مزین باشد خوششان می آید و لذت می برند؟ چرا به تشکیل کانون خانوادگی علاقمند است؟ چرا در انسان حس همدردی و ترحم نسبت به دیگران وجود دارد؟این ها یک سلسله سوالاتی است که وجود دارد. ما خواه جواب این «چرا» ها را بدهیم و خواه نتوانیم بدهیم چیزی که برای ما قابل تردید نیست این است که این خواسته ها طبیعی است.
غیر از این خواسته های طبیعی احیانا یک سلسله خواسته های دیگری هم در میان بسیاری از افراد بشر هست که «اعتیادات» نامیده می شوند. اعتیادات قابل ترک دادن و عوض کردن است. اکثریت قریب به اتفاق –شاید بیش از صدی 99 ویا هزاری 999- مردم عادت به چای دارند، عدۀ کثیری به سیگار عادت دارند و از آن ها کمتر به مشروب و تریاک عادت دارند، از آن ها کمتر به هروئین عادت دارند. این ها کم کم به صورت خواسته در می آید و انسان به همان اندازه که یک امر طبیعی را می خواهد، این امر را هم که طبیعت ثانوی او شده است، می خواهد اما این خواسته ها مصنوعی است لذا قابل ترک دادن است، قابل این است که این فرد را به طوری که به کلی آن کار را فراموش کند، ترک دهند؛ یا نسل آینده را طوری تربیت کنیم که اساسا فکر این چیز ها را هم نکند. اما امور طبیعی این طور نیست، قابل ترک دادن نیست، جلوی یک نسل را اگر بگیریم نسل بعدی خودش به دنبال او می رود.
به عنوان مثال، در اوائل کمونیسم، تنها موضوع اشتراک مال مطرح نبود، موضوع از میان رفتن اصول خانوادگی هم در بین بود تحت عنوان «اختصاص» هر جا که باشد سبب بدبختی بشر است، چه بصورت مالکیت مال و ثروت و چه به صورت اختصاص زن و شوهری. ولی این موضوع نتوانست در دنیا جایی برای خودش باز کند، چرا؟ برای این که علاقه به تشکیل خانواده علاقۀ فطری است؛ یعنی هر فردی در طبقه خودش مایل است زن داشته باشد و آن زن انحصار به خودش داشته باشد برای این که فرزندی که از این زن پیدا می کند فرزند خود او باشد؛ یعنی علاقه به فرزند، علاقه به این که وجودش در نسلش ادامه پیدا کند، یک علاقۀ فطری است؛ انسان فرزند را امتداد وجود خود می داند؛ گویی انسان با داشتن فرزند، وجود خود را باقی می پندارد؛ وقتی فرزند ندارد خود را منقطع و بریده فرض می کند؛ همچنان که انسان می خواهد با گذشته خودش نیز ارتباط داشته باشد، می خواهد پدر خودش را بشناسد، تبار خودش را بشناسد. بشر نمی تواند این طور زندگی کند که نداند از لحاظ نسل از کجا آمداه است؟ از کدام مادر؟ از کدام پدر؟ و هم چنین نمی تواند طوری زندگی کند که نفهمد که چگونه و به چه شکلی وجودش امتداد پیدا می کند و از این افرادی که بعد بوجود آمده اند کدام یک از این ها فرزند اویند؟
نه، این ها برخلاف خواستۀ طبیعی بشر است؛ لهذا دنیا دیگر زیر بار این حرف نرفت، این حرف مسکوت ماند. یک بار در دوهزارسیصد سال پیش افلاطون این پیشنهاد را کرد منتها برای یک طبقه نه عموم طبقات (طبقۀ حاکمان فیلسوف و فیلسوفان حاکم) و آن را تنها راه جلوگیری از سوء استفاده ها تشخیص داده بود، اما بعد خود افلاطون از این پیشنهاد خود پشیمان شد، بعد در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دوباره این پشنهاد شود و این بار نیز بشر آن را قبول نکرد، چرا؟ چون برخلاف طبیعت است.
حکما قاعده ای دارند، می گویند: «القسر لا یدوم» یعنی یک امر غیر طبیعی دوام پیدا نمی کند، هر جریانی که غیر طبیعی باشد باقی نمی ماند و تنها جریانی که طبیعی باشد قابل دوام است. مفهوم مخالف این سخن این است که جریان های طبیعی قابل دوام است، امکان بقاء دارد، ولی جریان های غیر طبیعی امکان دوام ندارد.
بنا بر این، اگر دین بخواهد در این دنیا باقی بماند باید دارای یکی از این دو خاصیتی که عرض کردم بوده باشد: یا باید در نهاد بشر جای داشته باشد، در ژرفنای فطرت جای داشته باشد، یعنی خود در درون بشر به صورت یک خواسته ای باشد، که البته در آن صورت تات بشر در دنیاست باقی خواهد بود؛ و یا لااقل اگرخودش خواستۀ طبیعی بشر نیست، باید وسیله باشد، باید تأمین کنندۀ خواسته یا خواسته های دیگر بشر باشد، اما این هم به تنهایی کافی نیست، باید آن چنان وسیلۀ تأمین کننده ای باشد که چیز دیگری هم نتواند جای او را بگیرد، یعنی باید چنین فرض کنیم که بشر یک رشته احتیاجات داردکه آن احتیاجات را فقط دین تأمین می کند، چیز دیگری غیر از دین و مذهب قادر نیست آن احتیاجات را تأمین کند؛ والا اگر چیزی در این دنیا پیدا شد که توانست مثل دین یا بهتر از دین آن حاجت و آن خواسته را که دین تأمین می کرده است تأمین کند، آن وقت دین از میان می رود، خصوصا اگر بهتر از دین هم تأمین کند.
در پیشرفت تمدن چقدر چیزهاست که به چشم خودمان می بینیم زود به زود عوض می شود،یک چیزی می آید و فورا جای آن را می گیرد.
یک مثال محسوس عرض می کنم، خیلی ساده؛ تا چند سال پیش همۀ ما جوراب نخی می پوشیدیم، یک مرتبه این جوراب های نایلونی آمد. تا آمد بلادرنگ جوراب های نخی از بین رفت وحتی کاسب ها و آن کسانی که کارشان و شغلشان کار جوراب نخی فروشی بود اگر به کار دیگری تغییر شغل ندادند همه از بین رفتند، چون بشر عاشق چشم و ابروی جوراب نخی نیست. جوراب می پوشد برای این که جوراب داشته باشد، پوششی برای پا داشته باشد، می خواهد دوام داشته باشد، قشنگ و زیبا باشد، لطیف باشد؛ وقتی یک چیزی آمد که دوامش از این بهتر و خودش هم لطیف تر و صرفه اش نیز بیشتر است، این باید برود دنبال کارش زیرا زمانی خواسته های بشر را تأمین می کرد و تا آن زمان هم جا داشت، حالا چیز دیگری پیدا شده که آن خواسته را خیلی بهتر از آن تأمین می کند.
چگونه است که وقتی چراغ برق آمد چراق موشی را باید از سرویس خارج کرد. سنار هم آن را نمی خرند؟ بشر چراغ موشی را برای چه کار می خواست؟ آن را برای حاجتی می خواست. چراغ برق آمد، هم نورش از آن بهتر بود هم دود نمی کرد، پس دیگر چراغ اولی را می اندازد دور، باید برود، چون خواسته ای را که او تأمین می کرد برق خیلی بهتر از آن تأمین می کند.
اما اگر چیزی باشد که در اجتماع بشر آن چنان مقام و موقعیتی داشته باشد که هیچ چیز دیگر قادر نباشد جای آن را بگیرد، آن خواسته ای را که او تأمین می کند، هنری که او دارد،کاری که او دارد، هیچ چیز دیگری نتواند کار او را انجام دهد، نتواند هنر او را داشته باشد، ناچار باقی می ماند.
شما در این شرکت نفت خودتان اگر در جایی کارگری داشته باشید و کارگری بهتر از او پیدا کنید، خیلی دلتان می خواهد آن کارگر اول خودش استعفاء داده کنار رود و آن کسی که بهتر است بیاید جای او را بگیرد، اما اگر کارگر اولی هنر منحصر به فردی داشته باشد امکان ندارد بگذارید برود، نازش را می کشید و نگهش می دارید.
پس دین اگر بخواهد باقی باشد یا باید خودش جزو خواسته های بشری باشد، یا باید تأمین کنندۀ خواسته های بشری باشد آن هم بدین شکل که تأمین کنندۀ منحصر به فرد باشد.
اتفاقا دین هر دو خاصیت را دارد، یعنی هم جزو نهاد بشر است، جزو خواسته های فطری و عاطفی بشر است و هم از لحاظ تأمین حوائج و خواسته های بشری مقامی را دارد که جانشین ندارد و اگر تحلیل کنیم معلوم می شود اصلا امکان ندارد که چیز دیگری جایش را بگیرد.
فطری بودن دین
قرآن راجع به قسمت اول که دین را خدا در نهاد بشر قرار داده این طور می فرماید:
«فاقم وجهک للدین حنیفا فطرة الله التی فطر الناس علیها.» توجه خویش را به سوی دین حقگرایانه پایدار و استوار کن. همانا این فطرة الله را که همۀ مردم را بر آن آفریده، نگهدار.
علی(ع) نیز انبیاء را این طور نعریف می کند: «خدا انبیا را یکی پس از دیگری فرستاد تا این که وفای آن پیمانی را که در نهاد بشر با دست خلقت بسته شده از مردم بخواهند؛ از مردم بخواهند به آن پیمانی که با زبان بسته نشده و روی کاغذ نیامده بلکه روی صفحۀ دل آمده، روی عمق ذات و فطرت آمده، قلم خلقت او را در سر ضمیر، در اعماق شعور باطن بشر نوشته است، به آن پیمان با وفا باشند.»
غرضم استشهاد نبود که از راه استشهاد به قرآن مدعای خود را اثبات کرده باشم بلکه خواستم عرض کنم که این نظریه را برای اولین بار قرآن ابراز داشته است که دین جزو نهاد بشر است، و قبل از اسلام چنین تزی در جهان وجود نداشت. تا قرن هفدهم و هجدهم و نوزدهم ومیلادی، بشر در این زمینه ها هزار گونه فکر می کرد، در حالی که اکنون می بینیم کاوش های روانی، هماهنگ با قرآن می گوید: «فطرت الله التی فطرالناس علیها».
نظریات در بارۀ علل پیدایش دین
راجع به این که دین چگونه در میان مردم پیدا شد و آیا از میان خواهد رفت یا نه، حرف ها و فرضیه ها آنقدر زیاد است که اگر بخواهیم همه آن ها را برشماریم وقت زیادی می گیرد؛ به اجمال برایتان عرض می کنم: زمانی آمدند گفتند دین مولود ترس است، بشر از طبیعت می ترسیده، ار صدای غرش رعد می ترسیده، از هیبت دریا می ترسیده، و نتیجه ترس سبب شده که فکر دین در سر مردم پیدا شود. یکی از حکمای قدیم روم به نام «لوکرتیوس»گفته است: «نخستین پدر خدایان ترس است».
در زمان ما هم بوده و هستند کسانی که همین فرضیه قدیمی و کهنه را تأیید می کنند و مکرر در سخنان خود آن را به عنوان یک فکر تازه باز گو می نمایند.
بعضی گفتند علت پیدایش دین جهل و نادانی بشر است؛ بشر می خواسته حوادث جهان را تعلیل نماید و برای آن ها علت ذکر کند و چون علت ها را نمی شناخته است، علت ماوراء طبیعی برای حوادث فرض کرده است.
بعضی دیگر گفته اند علت این که بشر به سوی دین گراییده علاقه ای است که به نظم و عدالت دارد؛ وقتی که در دنیا از طرف طبیعت یا اجتماع بی عدالتی می بیند، برای این که تسکینی جهت آلام درونی خود پیدا کند دین را برای خود می سازد.
صاحبان فرضیه های فوق گفتند: علم را توسعه بدهید، دین از میان می رود. چنین فرض کردند که با توسعۀ علم، خود به خود دین از میان می رود؛ علم شدن مساوی است با بی دین شدن.
بعضی آمدند برای پیدایش دین یک علت دیگر فرض کردند و گفتند که دین وسیله ای است برای کسب امتیاز در جامعه های طبقاتی. این فرضیۀ مارکسیست ها است. گفتند بشر در ابتداء زندگی اشتراکی داشته است؛ آن وقتی که زندگی ابتدائی و قبیله ای بوده است، در آن زمان اساسا دینی وجود نداشته؛ به علل خاصی مالکیت پیدا می شود، جامعۀ طبقاتی به وجود می آید، فئودالیسم بوجود می آید، بعد از فئودالیسم کاپیتالیسم پیدا می شود، طبقۀ حاکم به وجود می آید و طبقۀ محکوم، مظلوم و رنجبر و زحمت کش؛ بالاخره در جامعۀ فئودالیستی و کاپیتالیستی طبقۀ حاکمه برای این که منافع خود را حفظ کند دین را اختراع می کند تا طبقۀ محکوم در مقابل او قیام نکند؛ دین وسیله ای است، افساری، پوزبندی است برای طبقۀمظلوم و محکوم از طرف طبقۀ ظالم و حاکم.
صاحبان فرضیه های دیگر گفتند علم چاره کنندۀ دین است؛ اگر علم بیاید دین از میان می رود. اما این فرضیه، یعنی فرضیۀ مارکسیست ها علم را چاره کنندۀ دین نمی داند. این ها بعد از این که دیدند علم آمد و دین باقی ماند و دیدند دانشمندان طراز اولی همچون پاستور و غیره در آستانۀ دین زانو زدند، گفتند خیر، علم چاره کنندۀ دین نیست، دین اساسا مولود جهل نیست، مولود ترس هم نیست، مولود علاقۀ فطری انسان به نظم و عدالت هم نیست، دین اختراع طبقۀ حاکمه در مقابل طبقۀ محکوم است؛ تا وقتی که جامعۀ طبقاتی وجود دارد ولو آن که علم به عرش هم برسد باز دین هست؛ جامعۀ اشتراکی به وجود بیاورید، طبقات را از میان ببرید، طبقات را که از میان بردید دین هم خود به خود از میان خواهد رفت؛ دین یک ابزاری است، یک دامی است، یک شبکه ای است که طبقه حاکم نصب کرده است، وقتی خود آن طبقه از بین رفت ابزار کارش هم از بین می رود؛ خلاصه این که مساوات کامل برقرار کنید، دین از میان خواهد رفت.
این فرضیه نیز نتوانست در دنیا برای خود جایی باز کند؛ زیرا از طرفی علما ثابت کردند دین از مالکیت قدیم تر است، در دوران اشتراکی اولی هم دین بوده است، در همان دوران اشتراک اولیه و پیش از پیدایش جامعه های طبقاتی هم دین بوده است و پرستش وجود داشته؛ و از طرف دیگر این توجیه و تفسیر با واقعیت تاریخ تطبیق نمی کند و تاریخ دوران گذشته حتی خلاف این نظریه را نیز نشان می دهد؛ دین همیشه از میان طبقات ضعیف و محکوم ظهور کرده است؛ رهبران دینی اشخاصی چون موسی بوده اند با گروهی زیردست و بیچاره در مقابل قومی حاکم و مسلط یعنی فرعون و فرعونیان.
وقتی پیغمبر اسلام(ص) ظهور کرد چه کسانی از او حمایت کردند؟ متنفذین و پولدارها و رباخوارها؟ آن ها همانها هستند که پیغمبر اکرم علیه آن ها قیام کرد. قرآن این ها را با کلمۀ «ملأ» تعبیر می کند؛ یعنی اشراف. این ها همه مخالف بوده اند. این هایی که این طبقه را تشکیل می دادند همان رهبران مخالفین آن حضرت بودند از قبیل ابوسفیان، ابوجهل، ولیدبن مغیره. این ها همه از گردن کلفتان درجه اول عربستان بوده اند.
اما آن هایی که به عنوان یاران و گروندگان پیغمبر اکرم اسم شان را در تاریخ می بینیم از قبیل عمار یاسر، ابوذرغفاری، سلمان فارسی، عبدالله بن مسعود و نظایر آن ها جزو طبقات زیردست و محکوم و مظلوم اجتماع بوده اند.
تقریبا در یک سال ونیم پیش که خروشچف هنوز سقوط نکرده بود، در روزنامه های اطلاعات و کیهان خبری را خواندم و اتفاقا همان وقت در سخنرانی که در تهران داشتم آن را نقل کردم و گفتم «بخوانید و تعجب کنید». آن وقت «بن بلا» رئیس جمهور پیشین الجزایر هنوز بر سر کار بود. بن بلا گفته بود «وقتی خروشچف به الجزایر آمد من به او گفتم که اسلام می تواند در شمال افیریقا به عنوان نیروی محرک و نیروی انقلابی عظیمی به کار رود. خروشچف تصدیق کرد و گفت بله، یک نفر دیگر هم از تئوریسین های کمونیست که گویا از فرانسه یا ایتالیا به الجزایر آمده بود، او هم پذیرفته بود که اسلام در شمال افریقا می تواند عامل تحرک اجتماعی و عامل مبارزه با امپریالیسم بوده باشد». من این را در مجلس آن شب نقل کرده و گفتم آقایان این ها همان کسانی هستند که تا پنجاه سال پیش می گفتند دین افیون ملتهاست، اختراعی است که طبقۀ حاکم علیه طبقۀ محکوم کرده است، ولی حالا که اسلام را از نزدیک می بینند و یک مسلمان انقلابی مثل «بن بلا» اسلام را برای آن ها تشریح می کند، تصدیق می کنند که اسلام می تواند محرک تاریخ باشد.
بنابراین، فرضیه فوق هم راجع به مبدأ و منشأ پیدایش دین منسوخ شد و از بین رفت.
فرضیه ای هم فروید آورد. این فرضیه را هم برای شما نقل می کنم. از نقل این فرضیه های گوناگون حداقل این قدر می توانید استنباط کنید که در مغرب زمین در میان مخالفین دین، وحدت نظری وجود ندارد، هر یک از مخالفین چیزی مخصوص به خود گفته است.
فروید گفت: دین نه ناشی از ترس است، نه از جهل است، نه عکس العمل در مقابل بی نظمی هاست و نه عاملی است در راه کسب امتیازات طبقاتی. او همان طوری که همۀ حوادث اجتماعی را با غریزۀ جنسی تحلیل و توجیه می کرد، خواست دین را هم از این راه توجیه کند ونتیجتا گفت: بشر در اجتماع از نظر جنسی محرومیت هایی پیدا می کند که موجب می شود غریزه عقب رانده شده و به شعور ناخود آگاه برود وقتی که آن جا رفت قیود اجتماعی جلویش را می گیرد که بیرون نیاید، اما در آن صورت این محرومیت ها از راه ها و به شکل های دیگری بروز می کند که یکی از آن ها دین است. دین ریشه اش تمایل جنسی است و نه چیز دیگر. او همچنین می گفت که ریشۀ اخلاق هم تمایلات جنسی است، علم هم ریشه اش جنسی است.
اگر از او می پرسیدیم آیا به عقیدۀ شما دین چه موقعی از میان مردم خواهد رفت؟می گفت: آزادی مطلق جنسی بدهید به طوری که هیچ محرومیت جنسی وجود نداشته باشد، در آن صورت دین هم وجود نخواهد داشت. اما طولی نکشید که فروید خودش هم از حرف خودش پشیمان شد. شاگردهایش هم از او نپذیرفتند.
در همین جاست که نظریۀ فطری بودن دین و این که دین جزو نهاد بشر است پیدا می شود.
ادامه دارد...