چگونه شتابزدگی مدرن زندگی اجتماعی ما را میبلعد؟
یک سالِ تهراننشینها، ۲۳ روز کم دارد!
در شهری که ترافیک هر روز بخشی از عمرمان را میبلعد، زمانِ زیستهمان آرامآرام آب میشود؛ روزهایی که روی تقویم نیستند اما خستگیشان بر تن میماند. این جستار روایت دردناکی از «سه روز گمشده هر ماه» است؛ روزهایی که باید صرف عشق، فراغت، دوستی و زندگی میشدند اما در شتاب زندگی شهری و تردمیل بیپایان زمان گم میشوند.
فرارو- زهرا شیخ، دکتری جامعهشناسی فرهنگی؛ برای صحتسنجیِ خبر فوق جایی نروید؛ چون این گزاره را خودم، دیشب، به وقت کشوقوس دادن بدنم روی تخت، و فکر کردن به اینکه چرا این بدن، اینقدر خسته، و چرا وقتهای من اینقدر کم است؛ کشف کردم.
به گزارش فرارو، پُر بیراه هم نگفتم؛ به طور متوسط حداقل هریک از ما حدود ۱ ساعتونیم از هر روزمان را در ترافیکِ طاقتفرسای خیابانها و بزرگراههای تهران میگذاریم. تو حساب اسفندها، و روزهایی که علاوه بر محل کار، میروی جاهای دیگر برای کارهای دیگر را بگذار کنار.
حساب و کتابش سخت نبود؛ هرچند دردناک بود. این یکساعتونیمهای روزانه را که روی هم تلمبار کنی؛ میشود حدود ۴۵ ساعت در ماه! ۴۵ ساعتی که خودش را نداریم ولی خستگیاش را چرا.
حالا این عدد را در تمام سال ضرب کن؛ دوست نداری رقم را بخوانی. دوست داری انکار کنی که یک سال تو ۳۲۸۵۰ (سیو دو هزار و هشتصد و پنجاه) دقیقه کمتر از علم نجوم است.
۲۲ روزونیم کمتر از آنچه باید باشد!
۲۲ روزونیم میدانی یعنی چی؟
یعنی حدود ۳ روز در هر ماه.
3 رووووووووووووووووووز!
72 ساعت
4320 دقیقه!
...
این 4320 دقیقه، همان دقایقی هستند که از قضا باید برای خودمان و خانوادهمان خرج شوند. همان لحظات بی خیال افتادن روی کاناپه؛ دورهمی با دوستان، موزه یا پارک رفتن و ... .
شاید نظریه نسبیت زمان را هیچجوره، عینیتر از اینجا نتوان درک کرد وقتی دقیقا افتادهای توی دو زمان: زمان عینی و زمان زیسته. ما به قولِ زمان فیزیکی و نجومی ۲۲ و روز و نیم را از دست دادهایم؛ اما تجربه زیسته ما متفاوت است.
همانطور که ساعتها در بر دوست بودن به چند دقیقه میماند، چند دقیقه ترافیک، خستگیِ ساعتهایی خیلی بیشتر از نشانگرهای علم نجوم را بر شانههایمان میگذارد.
این 4320 دقیقه، همان خستگیِ مضاعفی است که ما را وادار میکنند جمعه و روزهای تعطیلمان را هم به سکونِ خانه بمانیم؛ چون دلمان برای خانهمان تنگ شده؛ چون فراری هستیم از شلوغیِ خیابان و جای امن میخواهیم.
...
در عصر سرعت، سهم ما، سرعتِ از دست زمان است. به قول هارتموت رزا، زندگی به یک تردمیل تبدیل شده که برای عقب نماندن باید تمام توانمان را بگذاریم روی دویدن تا فقط بتوانیم بایستیم و نیفتیم؛ و نه بیشتر!
زمان میدود و ما هرچه میدویم، بیشتر از دستش میدهیم. زمان، گرانترین کالای زمانه ماست و برای داشتنش جواهراتی چون دیدار دوست، چشم در چشم شدن با اعضای خانواده، طبیعتگردی، غرقه شدن در هنر، رهایی با یک موسیقی، داشتن یک سرگرمی و در یک کلمه زیست فردی و اجتماعیمان را داریم از دست میدهیم.
این دو روز و نیم در عدد، و شاید بیش از ۵ روز در تجربه زیسته در هرماه، همان روزهایی است که «بودن» ما را میسازد. همان لحظات درکِ «وجود». همان لحظاتی که قرار است زندگی را «زندهگی» کنیم؛ از طریق: عشق، دوستی، تامل، هنر و... .
این لحظات همان «بودنِ در تعلیقِ» ماست که نه مبدا دارد؛ نه مقصد؛ یک برزخ بیپایان.
...
قرار بود فناوریها به کمک ما بیایند تا کار را سرعت ببخشند و فراغت را بیشتر. اما فناوری به خدمت اقتصاد درآمد و در جهت منافع آن تعریف شد و نه تنها چیزی به ما نبخشید که حتی دستهایمان را از مهمترین سرمایهمان، یعنی سرمایههای اجتماعیمان کوتاه کرد. ما شدیم انسانهایی با روابط سیال، ارتباطات انسانیِ رقیق و بیکیفیت، بدون داشتن شبکههای ارتباطی حقیقی و پیوندهای ماندگار.
...
هرچه بیشتر فکر میکنم عمق فاجعه بیشتر میشود. خستهتر از آنم که به کاوشهایم ادامه دهم یا به مسئولیت اجتماعیام در قبال این «زمان از دست رفته» بیندیشم. همینکه در این لحظه بار عذاب وجدانم کمتر شده، برایم کافیست. گرچه دردآور است. اما خُب اگر بدانی تنها مقصر خانهنشینیهای روزهای تعطیل تو نیستی نفس راحتی عایدت میشود.
آگاهم که دارم پناه میبرم به «درماندگی آموخته شده». آنجا که در تکرارهای یک موقعیت استرسزا، تسلیم میشویم که کاری از دست ما برنمیآید. اما نیاز دارم به این تسلیم یا تطبیق با درماندگی. شاید دست از سرزنش خودم بردارم که چرا بچههایم گردش هفتگی ندارند، اینهمه از جاهای دیدنی تهران را ندیدهاند، دیدارهای خانوادگی و دوستانهشان اینقدر کم است و جای سفرهای کوتاه و بلند برای دیدن ایران زیبا توی برنامههایشان خالی است.
...
به پشت میخوابم، چشمهایم را میبندم و آرزومیکنم آیندهی فرزندانم، تقویم زیستهشان حداقل ۳ روز بیشتر داشته باشد؛ به جبران تمام روزهایی که پدر و مادرشان زمان نداشتند...