با پیشرفت در همه چیز و همه جا توقع دارید داستان قدیمی چوپان دروغگو به همان شکل سنتی باقی بماند؟!
یک با شنیدن صدای گرگ آمد گرگ آمد، مردم بیل و چماق به دست به طرف محل صدا رفتند. وقتی به آنجا رسیدند دیدند چوپان دارد به آنها می خندد و فهمیدند گرگی در کار نبوده است...
شب شده بود. چوپان، کنار لاشه های گوسفندانش، هنوز داشت گریه می کرد!
دو ده پر از ولوله شده بود. مردم و جلوتر از همه کدخدا بیل و چماق و داس به دست به طرف تپه ای که گوسفندان می چریدند می دویدند. چوپان با دیدن مردم به صدای بلند شروع به خندیدن کرد...
...دو روز بعد تا چوپان حواسش سر جا بیاید، نگهداری از گوسفندان با سر، یک دست و یک پای شکسته برایش کمی سخت شده بود.
سه با شنیدن فریاد گرگ آمد گرگ آمد. مردم چماق هایشان را که برای روز مبادا پنهان کرده بودند برداشتند و به کمک چوپان رفتند. ولی دیدند از گرگ خبری نیست و چوپان دارد به آنها می خندد.
با شکایت اتحادیه چوپانان مقیم ده و جمعی از نیروهای مردمی، چوپان دروغگو به جرم نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی به دو سال انفصال دائم(!) از هرگونه خدمات گوسفندی، محکوم شد.
چهار چوپان دروغگو فریاد زد: گرگ آمد گرگ آمد. نیم ساعت طول کشید تا مردم با بیل و داس خود را به تپه ای که گوسفندان بودند برسانند.
و بعد از خوردن یک کباب حسابی، نشستند و با گرگ چپق هم کشیدند!
پنج چوپان دروغگو فریاد زد: گرگ آمد گرگ آمد. ولی وسط گرگ آمد دوم صدایش قطع شد. مردم خیلی نگران شدند که نکند این بار واقعا گرگ آمده است و همه برای کمک رفتند.
در راه زن چوپان را دیدند که دارد برمی گردد و با خودش چیزهایی می گوید: مرتیکه فلان فلان شده! توی ده یک ذره آبرو برای ما باقی نگذاشته است.
شش گرگ ها پنج روز بود که تا فاصله پنجاه و پنج متری گوسفندان می آمدند و تا چوپان فریاد می زد گرگ آمد گرگ آمد درمی رفتند. مردم فکر می کردند چوپان دروغ می گوید و نسبت به او بی اعتماد شدند.
روز ششم که گرگ ها با یک کامیون آمدند و گوسفندها را بردند، هم چوپان فریاد زد گرگ آمد گرگ آمد و هم مردم آمدند. اما دیر رسیده بودند.
فقط یک برگه چرکنویس از گرگ ها به جا مانده بود که متوسط زمان رسیدن مردم به محل چرا محاسبه شده بود.