صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

چرخش آمریکا به سمت روسیه؛
استفان والت در فارن پالیسی هشدار می‌دهد که دولت دوم ترامپ ممکن است روابط آمریکا با اروپا را به‌طور بنیادین تغییر دهد. ترامپ با رویکردی خصمانه، از راست افراطی اروپا حمایت می‌کند، ناتو را نادیده می‌گیرد و به روسیه نزدیک می‌شود. این سیاست‌ها می‌تواند اتحاد فراآتلانتیکی را تضعیف و اروپا را به تقویت توان دفاعی و کاهش وابستگی به واشنگتن سوق دهد.
تاریخ انتشار: ۲۱:۵۱ - ۰۴ اسفند ۱۴۰۳

فرارو– استفان والت، استاد روابط بین الملل دانشگاه هاروارد و نظریه پرداز رئالیسم تدافعی

به گزارش فرارو به نقل از نشریه فارن پالیسی، چند هفته پیش هشدار داده بودم که دولت دوم ترامپ ممکن است به‌تدریج از شکیبایی و اعتماد طولانی‌مدت دموکراسی‌های بزرگ جهان به ایالات متحده فاصله بگیرد. در حالی که آمریکا تاکنون به‌عنوان یک نیروی سازنده در عرصه بین‌المللی دیده می‌شد، اکنون این نگرانی وجود دارد که این کشور رویکردی فعالانه و مخرب در پیش گیرد.

این هشدار پیش از آن مطرح شد که جی‌دی ونس، معاون رئیس‌جمهور، سخنرانی جنجالی خود را در کنفرانس امنیتی مونیخ ایراد کند؛ قبل از آنکه دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور آمریکا، اوکراین را مسئول آغاز جنگ با روسیه بداند؛ و پیش از آنکه مقامات ارشد آمریکا ظاهراً با بخش عمده‌ای از خواسته‌های مسکو پیش از مذاکرات پیرامون اوکراین موافقت نشان دهند. واکنش ناظران و تحلیلگران برجسته اروپایی نسبت به این تحولات را می‌توان در یادداشت گیدئون راچمن در فایننشال تایمز مشاهده کرد؛ جایی که او می‌نویسد: «تحولات سیاسی دولت ترامپ برای اروپا به این معناست که در شرایط کنونی؛ آمریکا خود به نوعی به یک رقیب تبدیل شده است.»

آیا این ارزیابی صحیح است؟ یک ناظر شکاک ممکن است به گذشته نگاه کند و یادآوری نماید که همکاری فراآتلانتیکی همواره با تنش‌ها و اختلافات جدی همراه بوده است: از بحران سوئز در ۱۹۵۶ تا اختلافات بر سر استراتژی‌های هسته‌ای و جنگ ویتنام در دهه ۱۹۶۰، از تنش‌های مرتبط با استقرار موشک‌های یورومیسیل در دهه ۱۹۸۰ تا جنگ کوزوو در ۱۹۹۹. همچنین جنگ عراق در ۲۰۰۳ نیز یکی از نقاط اوج اختلاف میان واشنگتن و بسیاری از کشورهای اروپایی بود.

اروپا دیگر اولویت واشنگتن نیست؛ ترامپ و چرخش آمریکا به سمت روسیه

در گذشته، ایالات متحده بارها بدون توجه به نگرانی‌های متحدان خود، به‌تنهایی اقدام کرده است؛ حتی اگر این اقدامات به ضرر آن‌ها تمام می‌شد. ریچارد نیکسون در ۱۹۷۱ با خروج از استاندارد طلا، نظم اقتصادی جهانی را دگرگون کرد و جو بایدن با تصویب قانون کاهش تورم، سیاستی حمایت‌گرایانه را در پیش گرفت که شرکت‌های اروپایی را ناگزیر ساخت تا برخی از صادرات فناوری پیشرفته به چین را محدود کنند.

بااین‌حال، آنچه این دوره‌ها را از وضعیت کنونی متمایز می‌کرد، وجود یک باور مشترک در میان متحدان آمریکا بود: آن‌ها ایالات متحده را کشوری می‌دانستند که هرچند گاهی خودسرانه عمل می‌کرد اما تعمدا در پی آسیب رساندن به آن‌ها نبود. بلکه بالعکس تصور عمومی این بود که واشنگتن به امنیت متحدانش متعهد است و می‌داند که امنیت و رفاه خودش، به امنیت و رفاه آن‌ها گره خورده است. همین باور، در بزنگاه‌های حساس، جلب حمایت از ایالات متحده را برای اروپا و کانادا آسان‌تر می‌کرد.

برای بسیاری از رهبران اروپایی به‌ویژه آن‌هایی که در نشست امنیتی مونیخ حضور داشتند، شرایط کنونی به‌وضوح با گذشته تفاوت دارد. برای نخستین بار از سال ۱۹۴۹، دلایل جدی وجود دارد که باور کنند رئیس‌جمهور ایالات متحده نه‌تنها به ناتو بی‌اعتنا و به رهبران اروپایی بی‌توجه است، بلکه عامدانه رویکردی خصمانه در قبال بسیاری از کشورهای اروپایی اتخاذ کرده است. در حالی که اروپا همواره مهم‌ترین شریک استراتژیک واشنگتن محسوب می‌شد، اکنون به نظر می‌رسد که دونالد ترامپ نگاه خود را تغییر داده و روسیه، تحت رهبری ولادیمیر پوتین را به‌عنوان یک گزینه مطلوب‌تر در نظر گرفته است. گمانه‌زنی درباره روابط نزدیک ترامپ با پوتین سال‌ها مطرح بوده، اما اکنون نشانه‌های بیشتری از آن وجود دارد که این تمایلات در حال شکل‌دهی به سیاست خارجی آمریکا هستند.

آیا تغییر سیاست آمریکا، اروپا را قوی‌تر خواهد کرد یا ضعیف‌تر؟

شاید اکنون این پرسش مطرح شود: آیا ترامپ صرفاً همان مسیری را دنبال نمی‌کند که واقع‌گرایانی مانند شما پیشنهاد داده‌اند؟ مگر نه اینکه شما استدلال کرده‌اید که اوکراین راه‌حلی واقع‌بینانه برای بازپس‌گیری سرزمین‌های ازدست‌رفته‌اش ندارد و ادامه جنگ تنها بر رنج و هزینه‌ها می‌افزاید، بدون آنکه نتیجه‌ای مطلوب در پی داشته باشد؟

آیا نگفته‌اید که اتکا به گسترش بی‌پایان ناتو به‌عنوان ستون نظم امنیتی اروپا، رویایی غیرواقع‌بینانه و بالقوه خطرناک است؟ آیا منطقی‌تر نیست که به‌جای نزدیک‌تر کردن روسیه و چین، در پی ایجاد شکاف میان آن‌ها باشیم و نظمی اروپایی را شکل دهیم که انگیزه‌های مسکو برای ماجراجویی‌های مخرب را کاهش دهد؟ در افق بلندمدت، آیا بهبود روابط با روسیه امنیت اروپا را تقویت نمی‌کند؟ و اگر زیر سؤال بردن اجماع فراآتلانتیکی باعث شود کشورهای اروپایی بر تقویت توان دفاعی خود متمرکز شوند و به بازسازی واقعی قابلیت‌های نظامی‌شان بپردازند، آیا این امر به نفع ایالات متحده نیست که بتواند تمرکز بیشتری بر چین داشته باشد؟ از این زاویه، ترامپ دشمن اروپا نیست؛ بلکه با سخت‌گیری‌های آگاهانه، قاره‌ای غافل را مجبور می‌کند تا با واقعیت‌های ژئوپلیتیکی روبه‌رو شود و بر مبنای منطق واقع‌گرایانه عمل کند.

ای کاش تنها همین استدلال‌ها درست بودند. اما واقعیت این است که ترامپ، جی‌دی ونس، پیت هگ‌ست و دیگر مقامات دولت فراتر از اختلافات سنتی درباره تقسیم بار مسئولیت، ضرورت توزیع منطقی‌تر وظایف در داخل اتحاد یا ارزیابی مجدد استراتژی جنگ اوکراین و روابط با روسیه رفته‌اند. هدف آن‌ها ایجاد تغییرات بنیادی در روابط با متحدان دیرینه آمریکا، بازنویسی قواعد بین‌المللی و در صورت امکان، بازتعریف ساختار اروپا در راستای شعار «آمریکا را دوباره بزرگ کنیم» است. این دستور کار، آشکارا با نظم مستقر در اروپا در تضاد است و نشان می‌دهد که دولت ترامپ تنها به دنبال اصلاح رویکردهای گذشته نیست، بلکه قصد دارد معادلات بنیادین نظم بین‌المللی را دگرگون کند.

از تعرفه‌های تجاری تا حمایت از راست افراطی؛ آیا ترامپ در حال تغییر نظم اروپا است؟

نخست، تهدیدهای مکرر ترامپ به اعمال تعرفه‌های سنگین علیه نزدیک‌ترین متحدان آمریکا چه برای کسب امتیازات در سایر حوزه‌ها و چه به بهانه مازاد تجاری این کشورها با ایالات متحده رفتاری دوستانه تلقی نمی‌شود. البته، در گذشته نیز اختلافات تجاری جدی میان آمریکا و اروپا وجود داشته و رؤسای جمهور پیشین گاهی سیاست‌های تجاری سخت‌گیرانه‌ای را دنبال کرده‌اند. اما برخلاف ترامپ، آن‌ها معمولاً از بهانه‌ امنیت ملی برای توجیه این اقدامات استفاده نمی‌کردند و درک می‌کردند که آسیب زدن عمدی به اقتصاد متحدان، نه‌تنها همکاری دفاعی را تقویت نمی‌کند، بلکه آن را دشوارتر می‌سازد. علاوه بر این، رؤسای جمهور پیشین به توافقاتی که با متحدان خود امضا کرده بودند پایبند می‌ماندند؛ اصلی که به نظر می‌رسد برای ترامپ کاملاً بیگانه است.

دوم، ترامپ آشکارا نشان داده است که به این باور رسیده قدرت‌های بزرگ می‌توانند و باید هر آنچه را که می‌خواهند تصاحب کنند و حتی برخی از دارایی‌های متحدان آمریکا را نیز به چشم طمع می‌نگرد. جای تعجب نیست که ترامپ از تصرف ۲۰ درصد خاک اوکراین توسط روسیه چندان ناراحت نمی‌شود؛ چراکه خود او نیز در گذشته آرزوی خرید گرینلند را داشت، احتمالاً به بازپس‌گیری منطقه کانال پاناما فکر می‌کند، معتقد است که کانادا باید استقلال خود را از دست داده و به پنجاه‌ویکمین ایالت آمریکا تبدیل شود و حتی از تصرف نوار غزه، اخراج ساکنان آن و ساخت هتل‌هایی در آن منطقه سخن گفته است. شاید برخی از این اظهارات غیرواقع بینانه و اغراق‌آمیز به نظر برسند، اما جهان‌بینی‌ای که پشت آن‌ها نهفته است، کاملاً روشن و نگران‌کننده است؛ و هیچ رهبر خارجی نمی‌تواند آن را نادیده بگیرد.

سوم و از همه مهم‌تر، ترامپ، ایلان ماسک، ونس و دیگر اعضای تیم «آمریکا را دوباره بزرگ کنیم» آشکارا از نیروهای غیردموکراتیک در اروپا حمایت می‌کنند. آن‌ها عملاً تلاش دارند بدون استفاده از نیروی نظامی تغییری بنیادین در نظام‌های سیاسی اروپا ایجاد کنند. شواهد این تغییر رویکرد غیرقابل انکار است: ویکتور اوربان، نخست‌وزیر مجارستان، به‌عنوان مهمان ویژه به مار-ئه-لاگو دعوت شده است. ونس در سفر خود به مونیخ، با آلیس وایدل، رهبر حزب آلترناتیو برای آلمان دیدار کرد، اما هیچ نشستی با اولاف شولتز، صدراعظم آلمان، برگزار نکرد. حتی با اظهارات خود مبنی بر اینکه «تهدید اصلی اروپا از درون آن است»، به نظم سیاسی قاره حمله کرد. ایلان ماسک نیز با انتشار اتهامات کذب علیه رهبران اروپایی، حمایت از راست‌های افراطی نظیر تامی رابینسون و انجام مصاحبه با وایدل و حتی حمایت آشکار از حزب او، این تنش‌ها را تشدید کرده است.

با وجود تفاوت‌های جزئی، جنبش «آمریکا را دوباره بزرگ کنیم» و اغلب احزاب راست افراطی اروپا در اصولی کلیدی اشتراک نظر دارند: مخالفت سرسختانه با تمامی اشکال مهاجرت، بدبینی یا دشمنی با اتحادیه اروپا، تقابل با نخبگان، رسانه‌ها و دانشگاه‌ها، تلاش برای احیای هنجارهای سنتی در  اجتماع و تأکید بر تعریفی انحصاری از شهروندی مبتنی بر قومیت یا تبار مشترک، نه ارزش‌های مدنی یا محل تولد. همان‌گونه که پیشینیان فاشیست آن‌ها نشان داده‌اند، این گروه‌ها به‌خوبی از ساختارها و نهادهای دموکراتیک برای تضعیف خود دموکراسی و تقویت قدرت اجرایی بهره‌برداری می‌کنند. آیا این روند برایتان آشنا نیست؟

حمایت ترامپ از ملی‌گرایان افراطی اروپا؛ آیا دموکراسی هدف بعدی است؟

بنابراین، اگرچه تحلیل گیدئون راچمن مبنی بر اینکه ایالات متحده دشمن اروپا است، تنها تا حدی صحیح به نظر می‌رسد؛ زیرا این خصومت بیشتر از طریق حمایت از جنبش‌های ملی‌گرای راست افراطی در اروپا نمود پیدا می‌کند؛ اما نباید از ماهیت این جنبش‌ها غافل شد. این جریان‌های سیاسی حامل ارزش‌ها و دیدگاه‌هایی هستند که با دموکراسی واقعی همخوانی ندارند.

دونالد ترامپ و همراهانش نه‌تنها با ایده اروپا به‌عنوان الگویی برای حکمرانی دموکراتیک، رفاه اجتماعی، حاکمیت قانون، مدارا و همکاری فراملی مخالف‌اند، بلکه روایتی از آینده اروپا و آمریکا ارائه می‌دهند که در تضاد آشکار با ارزش‌های بنیادین دموکراتیک است. در واقع، هدف آن‌ها نه تحکیم دموکراسی، بلکه احیای ارزش‌هایی است که ذاتاً با جوهره دموکراسی ناسازگارند.

دونالد ترامپ و همفکرانش بر این باورند که اتخاذ رویکردی خصمانه نسبت به اروپا با ریسک چندانی همراه نیست، چراکه از دید آن‌ها، اروپا منطقه‌ای رو به افول است که توانایی دستیابی به موقعیت مطلوب را ندارد. حمایت از جریان‌های راست افراطی و تضعیف تلاش‌ها برای تقویت وحدت اروپایی، این امکان را برای واشنگتن فراهم می‌کند تا سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» را با سهولت بیشتری اجرا کند.

با این حال، قلدری آشکار اغلب نتیجه‌ای معکوس به همراه دارد و به تقویت همبستگی ملی و افزایش تمایل به مقاومت منجر می‌شود؛ چنان‌که نمونه آن را امروز در کانادا مشاهده می‌کنیم. از سوی دیگر، هرج‌ومرجی که ترامپ و ایلان ماسک در ایالات متحده به وجود آورده‌اند، می‌تواند اروپایی‌ها را نسبت به انجام آزمایش‌های مشابه در کشورهای خود محتاط‌تر کند.

خروج از سایه واشنگتن؛ آیا اروپا می‌تواند راهی مستقل در جهان پیش بگیرد؟

در شرایطی که ایالات متحده بیش از آنکه متحد باشد، به رقیب اروپا تبدیل شده است، رهبران اروپایی باید به‌جای دغدغه‌مندی درباره رضایت واشنگتن، بر این تمرکز کنند که چگونه امنیت و استقلال خود را حفظ و تقویت کنند. اگر در جایگاه آن‌ها بودم، روابط تجاری با چین را تقویت می‌کردم و به دنبال جایگزین‌هایی برای سیستم پرداخت مالی بین‌المللی سوئیفت می‌گشتم.

دانشگاه‌های اروپایی می‌توانند همکاری‌های تحقیقاتی خود را با مؤسسات چینی گسترش دهند؛ اقدامی که در صورت تداوم تضعیف نهادهای علمی در آمریکا، حتی جذاب‌تر خواهد شد. وابستگی به تسلیحات آمریکایی را باید با سرمایه‌گذاری در صنایع دفاعی داخلی کاهش داد. کایا کالاس، نماینده ارشد اتحادیه اروپا در امور خارجی را می‌توان به اجلاس بریکس دعوت کرد و حتی امکان عضویت در این گروه را بررسی نمود. گام‌هایی از این دست می‌توانند اروپا را از سایه وابستگی به واشنگتن خارج کرده و زمینه‌ساز سیاستی مستقل‌تر در عرصه جهانی شوند.

اگرچه اتخاذ این گام‌ها برای اروپا پرهزینه و برای ایالات متحده زیان‌آور خواهد بود، اما ممکن است چاره‌ای جز این وجود نداشته باشد. من همواره بر این باور بودم که روابط فراآتلانتیکی به نقطه اوج خود رسیده و نیازمند یک تقسیم کار جدید است. اما هدف همیشه باید حفظ سطح بالایی از همکاری و دوستی فراآتلانتیکی باشد، نه دامن زدن به خصومت آشکار. اگر انقلاب دیپلماتیک ترامپ باعث شود که ۴۵۰ میلیون اروپایی، که زمانی نزدیک‌ترین متحدان آمریکا بودند، به دشمنانی سرسخت تبدیل شوند که به‌طور فزاینده‌ای به دنبال تضعیف ایالات متحده هستند، تنها کسی که باید سرزنش کنیم یا دقیق‌تر بگوییم تنها کسی که باید سرزنش شود، رئیس‌جمهور کنونی است.

ارسال نظرات