به گزار فرارو به نقل از وال استریت ژورنال، معروف است که «ولادیمیر پوتین» رئیس جمهوری روسیه به ادبیات روسیه عشق میورزد. «جوزف استالین» نیز این گونه بود و با حرص و ولع مطالعه میکرد و حتی پس از خواندن دقیق دست نوشتهها مشاورهها و نصیحتهای خود را به نویسندگان ارائه میکرد. در این مورد، تزار «نیکلای اول» خود را تبدیل به سانسورگر شخصی آثار «الکساندر پوشکین» کرد افتخاری مشکوک که شاعر ترجیح میداد از آن چشم پوشی کند. حتی «لنین» نیز همانند «کارل مارکس» تحت تاثیر رمان اتوپیایی «نیکلای چرنیشفسکی» تحت عنوان «چه باید کرد»؟ بود.
چرا رهبران روسیه تا این اندازه علاقمند به ادبیات هستند؟ حتی اگر پوتین تنها وانمود میکند که تحت تاثیر نویسندگان بزرگ است چرا نیاز به چنین تظاهری دارد؟ برعکس، روسای جمهوری امریکا ادعا نمیکنند که برای مثال، ایده هایشان را از «داغ ننگ» رمان تاریخی نوشته «ناتانیل هاوثورن» یا «موبی دیک» رمان مشهور نوشته «هرمان ملویل» الهام گرفته اند.
پاسخ این است که در روسیه ادبیات از هر مقوله دیگری اعتبار بیشتری دارد. برای رهبران روسیه مهم است که خود را در سنت فرهنگی کشورشان قرار دهند و در روسیه این به معنای ادبیات است.
کلیت ادبیات روسیه پیام یکسانی را انتقال نمیدهد. در حالی که برخی از آثار عمیقترین حقایق را درباره وجود انسان بیان میکنند برخی دیگر اشکال مختلف تنفر و رسوایی را نمایش میدهند.
برخی از متفکران روسی به نوعی ناسیونالیسم (ملی گرایی) پایبند هستند که آمریکاییها به ندرت آن را درک میکنند. در حالی که آمریکاییها تصور میکنند که دولت به نفع شهرونداناش وجود دارد و این پرسش را مطرح میکنند مگر دولت برای منظور دیگری نیز میتواند وجود داشته باشد؟ ناسیونالیستهای روس اغلب استدلالی معکوس را مطرح میکنند: مردم میآیند و میروند، اما دولت دوام میآورد. به همین دلیل است که روسها آمادهاند گاهی مشتاقانه برای دولت بمیرند.
تحقیر عمیق قائل شدن برای هر چیز «بورژوایی» در میان بسیاری از نویسندگان روس برای مثال «الکساندر هرزن» بازتاب دهنده بیزاری از هر دیدگاهی در زندگی است که از رضایت فردی فراتر نمیرود. برای «نیکلای گوگول» و دیگر نویسندگان قرن نوزدهمی روسیه، دیدگاه بورژوازی تنها برای آلمانیها مناسب بود. اخیرا روسها این موضوع را به اروپاییها و آمریکاییها نسبت میدهند که ظاهرا از دید آنان تنها به شکوفایی اندک اقتصادی اهمیت میدهند. برای شخصی مانند پوتین، این درک از زندگی نشان دهنده ضعف اروپاییها و امریکاییها است. نقل قول معروفی از لنین ذکر شده که میگوید: «وقتی آماده شویم سرمایه داران را به دار آویزیم طناب را به ما خواهند فروخت».
در دوره شوروی، «طبقه» جایگزین «ملت» شد. حزب کمونیست نماینده مترقیترین طبقه تاریخ یعنی طبقه کارگر محسوب میشد و ماموریت شوروی تضمین پیروزی نهایی و نابودی دشمناناش در همه جا بود. در بخشی از ادبیات شوروی اعمال خشونت علیه دشمنان طبقاتی مورد ستایش قرار گرفته است.
یکی از شخصیتهای داستانهای نوشته شده توسط «میخائیل شولوخوف» میگوید: «شما برای آنان متاسفید؟ شما برای آنان دلسوزی میکنید؟ آیا آنان به ما رحم کرده اند؟ شما میتوانید هزاران پیرمرد، زن و کودک را به صف کنید و به من بگویید که باید له شوند. به خاطر انقلاب، همه آنان را با مسلسل ساقط میکنم». در چنین ادبیاتی دنیا به طور منظم به «ما» و «آنان» تقسیم میشود.
تعجبآور نیست که چنین اخلاقی به جنگ تسری مییابد. حدود ۲۰ میلیون شهروند شوروی در جریان جنگ جهانی دوم جان باختند و به راحتی میتوان تصور کرد ادبیاتی که از مرگ آلمانیها نه تنها سربازان بلکه زنان و کودکان بیپناه ابراز خوشحالی میکند به راحتی پرورش داده میشود و به عنوان یک فضیلت در نظر گرفته میشود.
«کنستانتین سیمونوف» در شعر پرطرفدار خود «بکش! پس یک آلمانی را بکش، مطمئن شو که یکی را میکشی»! نتیجه ناگوار این تاریخ این است که روسها اغلب خود را قربانیانی میدانند که حق دارند در پاسخ به اعمال بد دیگران هر کاری را انجام دهند.
اگر کسی قربانی باشد همان طور که روسها خود را این گونه تصور میکنند آنان بر این باورند که بقیه نقاط جهان به «روسوفوبیا» (روس هراسی) آلوده شده است. در چنین بینشی از آنجایی که آنان از ما (روس ها) نفرت دارند ما هرگز نباید بر آرمان آنان تکیه کنیم. ما باید روی دفاع شخصی خود حساب کنیم و برای این منظور در اختیار داشتن یک کشور حائل مانند اوکراین در مسیر تهاجم خارجی که مطمئنا در راه است کمک کننده است.
لئو تولستوی، فئودور داستایوفسکی و آنتون چخوف خطرات ناشی از این روانشناسی و بینش را به خوبی درک کرده بودند. آنان به سنت ادبی دیگری تعلق داشتند که الکساندر سولژنیتسین آن را به عنوان سنت همدردی با کسانی که در رنج بودند توصیف کرد. میخائیل گورباچف اظهار داشت که دست کم تحت تاثیر انسانگرایی (اومانیسم) موجود در آثار تولستوی و ایوان تورگنیف قرار گرفته است.
نویسندگان متعلق به این سنت ادعا میکنند که شولوخوف علیرغم آن که روس و رماننویس بود واجد شرایط «نویسنده روس بودن» نبوده است. از دید آنان یک نویسنده واقعی روس، به جای آن که دنیا را تنها از منظر خود ببیند وارد ذهن دیگران میشود. برای مثال، در داستان کوتاه مشهور چخوف تحت عنوان «دشمنان» دو نفر که هر دو میتوانستند از تراژدی خود فراتر رفته و جهان را از دید دیگری ببینند در عوض قربانی شدن خود را دراماتیک کردند و دشمنان مادام العمر شدند. با پایان داستان، نویسنده اظهار میدارد که مخربترین اعتقادات سیاسی از این طریق شکل میگیرند.
چخوف میگوید: «زمان میگذرد و غم و اندوه کریلوف خواهد گذشت، اما اعتقادات ناعادلانه و نالایق در قلب انسان نخواهد گذشت بلکه تا قبر در ذهن او باقی خواهد ماند». این دو سنت یعنی سنت چخوف و شولوخوف سنتی که رنج دیگران را درک میکند و سنتی که بر آسیب و نفرت خود تمرکز میکند یک گفتگوی روسی را تشکیل میدهند. ولادیمیر پوتین و پیروانش از یکی الهام میگیرند، اما بهترین روح روسی و هدیه آن به جهان متعلق به دیگری است.