صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۵۱۶۱۸۳
جمعه بازار را خیلی‌ها هنوز با همان نام جمعه بازار پروانه می‌شناسند. نام پروانه از پاساژ پروانه گرفته شده که سال‌ها جمعه بازار تهران در پارکینگ طبقاتی‌اش برپا می‌شد. اما حالا پروانه‌ها در تپه‌های عباس‌آباد به پرواز درآمده‌اند، در باغ هنر.
تاریخ انتشار: ۱۷:۴۲ - ۰۲ آذر ۱۴۰۰

میان قاب‌های رنگی، صورت خندان دختر جوان که نور مایل بعدازظهر آخر آبان بر آن تابیده، درخششی خاص دارد. اصلاً همه چیز زیر نور زرد ملایم پاییز زیباست. حالا تصورش را بکنید آن همه رنگ و نقش، زیر همین نور جادویی چطور آدم را مسحور می‌کند.

به گزارش روزنامه «ایران»، جمعه بازار را خیلی‌ها هنوز با همان نام جمعه بازار پروانه می‌شناسند. نام پروانه از پاساژ پروانه گرفته شده که سال‌ها جمعه بازار تهران در پارکینگ طبقاتی‌اش برپا می‌شد. کرونا آمد و بساط جمعه بازاری‌ها را جمع کرد و داشت خاطره آن روز‌های شلوغ و آن رنگ‌ها و نقش‌ها و شور و حال آدم‌ها از یاد می‌رفت که دوباره وعده‌گاه جمعه‌های مردم برقرار شد؛ مردمی که آن‌ها را هنردوستان می‌نامند، چون حال و هوای بازار جوری است که اگر به اصطلاح «اهل دل» نباشی، شاید آنقدر‌ها هم برایت جاذبه نداشته باشد. حالا پروانه‌ها در تپه‌های عباس‌آباد به پرواز درآمده‌اند، در باغ هنر.

دختر جوان قاب‌های کوچک را کنار هم می‌چیند تا مشتری راحت‌تر بتواند از میانشان انتخاب کند. یک تکه فرش قاب شده، برای خودش چه داستان‌ها دارد. چه آدم‌ها بر آن نشسته‌اند و چه گفتگو‌ها کرده‌اند. چای نوشیده‌اند و وقتی قندان روی فرش برگشته، کل کشیده‌اند که عروسی در راه است. روی همین فرش‌ها عروس و داماد شده‌اند و بچه‌هایشان راه افتاده‌اند و تاتی تاتی کرده‌اند. زمین خورده‌اند و از جا بلند شده‌اند. هر تکه از فرش‌های کهنه حالا توی یک قاب کوچک نشسته‌اند. یکی مال همدان است و یکی شیراز. آن یکی فرش نهاوند است و دیگری بافت کاشان. این یعنی شما می‌توانید یک تکه از آن خاطره دیرینه را قاب شده به خانه بیاورید و در تداومش شریک شوید.

مشتری آخر سر به سختی انتخاب می‌کند، چون به نظرش قاب‌ها آنقدر قشنگ هستند که انتخاب سخت است. دختر جوان فروشنده وسواس خاصی روی درست نصب کردن قاب‌ها در خانه مشتری دارد: «این را باید حتماً لوزی نصب کنید تا گلش بالا بیفتد. این یکی کناره است و پایین و بالایش فرقی نمی‌کند، اما این را نمی‌توانید لوزی روی دیوار بزنید. همان مربعی باید باشد. بهتر است سه تایی یا چهارتایی کنار هم نصب شوند، اما دوتایی هم بد نیست. ترکیبشان با هم جور دربیاید قشنگ می‌شود.»

قاب‌ها کار خودش است و جوری نگاهشان می‌کند که انگار بچه‌هایش هستند. روی فرش‌ها دست می‌کشد: «این ریزبافت و ۷۵ هزار تومان است. آن یکی درشت بافت‌ها ۵۰ هزار تومان.» آدم فکر می‌کند با ۱۵۰ هزار تومان می‌شود سه تکه کوچک فرش از سه نقطه به خانه برد؛ یک گوشه از هرکدام.

«از ساعت ۴ صبح اینجاییم و داریم کار‌ها را ردیف می‌کنیم. هر هفته کارمان همین است. الان کمی سرد شده و به این ساعت که می‌رسد سرما حسابی توی جانمان رفته است.»

دختر این را می‌گوید و مشغول توضیح به مشتری دیگری می‌شود که دنبال قاب زمینه لاکی ترکمنی می‌گردد. یک دانه پیدا می‌کند که کنارش اثر سوختگی کوچکی قابل رؤیت است. انگار که زنی عجولانه قابلمه داغ را روی فرش گذاشته باشد. بوی غذای گرم در سرم می‌پیچد.

«ما را سر قله قاف آورده‌اند.» این را مردی می‌گوید که زیورآلات می‌فروشد. دستبند‌های رنگی در فضای باز تلألؤ بیشتری دارند و دارم فکر می‌کنم قبلاً رنگ‌ها اینقدر جلا نداشتند، چون در فضای نسبتاً تاریک و مسقف پارکینگ خیلی نمی‌شد محو درخشش رنگ‌ها شد. اینجا، اما فضا باز است و می‌توان از کرونا ترس چندانی نداشت. البته شلوغی فضا به هرحال ایجاب می‌کند که ماسک بزنید و تقریباً تمام بازدیدکنندگان هم ماسک دارند.

مرد که از قدیمی‌های جمعه بازار است، دلش پیش همان جای قبلی است. «جمهوری کجا و اینجا کجا! آنجا عشق بود. چهارراه مخبرالدوله، سه راه جمهوری، پلاسکو...»

اسم پلاسکو را که می‌آورد ساکت می‌شود. دلش می‌گیرد انگار و یاد آن روز‌ها می‌افتد و یاد آن رفتگان. یکهو انگار که بداند ذهنش را خوانده‌ام شروع می‌کند به گفتن: «روزی که پلاسکو ریخت من آنجا بودم، سمت کوچه برلن. مردم هاج و واج بودند. بعضی می‌دویدند سمت ساختمان. یکی می‌گفت جایی نروید. مبهوت شده بودیم. الان پلاسکوی جدید را دیده‌ای؟» سر تکان می‌دهم.

«اینجا دارد جا می‌افتد، اما جایش دور است. برای خیلی‌ها سخت است بیایند اینجا. آنجا دم دست بود. کرونا خیلی به ما ضربه زد. داشتیم کاسبی‌مان را می‌کردیم. بعضی‌ها مغازه دارند، اما خیلی‌ها هستند که از شهرستان می‌آمدند. هفته‌ای یک‌بار جنس جمع می‌کردند و می‌آوردند به امید یک روز جمعه. امیدشان همین جمعه بازار بود. راستش من خودم آنقدر ناامید بودم که فکر نمی‌کردم دیگر جمعه بازاری در کار باشد. بالاخره اگر این امکان هم نباشد آدم می‌رود و یک فکر دیگر می‌کند. اینجا هنوز مثل قبل نیستیم، اما بد هم نیست. راستش من خودم بیشتر از این خوشحالم که این شور و حال برگشته و مردم مثل قبل بیرون می‌آیند و اینجور جا‌ها دور هم جمع می‌شوند. دلم بیشتر از همه چیز برای مردم تنگ شده بود.»

زن و مرد جوان دو تا کاسه چوبی دستشان گرفته‌اند و دارند با فروشنده چانه می‌زنند. زن چشمش کاسه‌های بزرگ و کوچک دست‌ساز را گرفته و تخفیف می‌خواهد. فروشنده آخر راضی می‌شود. چشم‌های زن می‌خندد. کاسه‌ها در دل هم می‌روند و داخل کیسه نایلونی جا می‌گیرند و به دست زن سپرده می‌شوند تا بخشی از دکور خانه‌اش شوند.

کمی آن‌سوتر زنی برای دختر کوچکش پاپوش‌های بافتنی انتخاب می‌کند که فروشنده می‌گوید کار دست است و زن‌های سرپرست خانوار آن‌ها را می‌بافند. دختر کوچولو یک پاپوش صورتی با طرح زرد و آبی را انتخاب می‌کند. مادر خوشش می‌آید و همان را می‌خرد.

برای کسانی که تعطیلی طولانی مدت جمعه بازار را تاب آورده‌اند، حالا اوقات خوشی در فضای دلخواهشان سپری می‌شود. اینجا قصد آدم‌ها فقط خرید نیست. خیلی‌ها برای تماشا می‌آیند و آن را به چشم نمایشگاهی از آثار هنری می‌بینند. خصوصاً بخش فروش لوازم آنتیک که همیشه طرفداران خودش را داشته و دارد و حالا در فضایی مجزا درش به روی بازدیدکنندگان باز است. این بخش برای گردشگران خارجی هم جاذبه بیشتری دارد که البته این روز‌ها به خاطر شرایط کرونایی چندان سفر نمی‌کنند.

اصغر لطفی از فروشنده‌های بازار می‌گوید: «وجود توریست‌ها در بازار آن را به جاذبه‌ای بین‌المللی تبدیل می‌کند. الان هم امیدواریم باز شرایطی برقرار شود که گردشگران خارجی برای بازدید از این جاذبه بیایند. جمعه بازار دیگر برای خودش هویت دارد و آن را از جاذبه‌های گردشگری تهران به حساب می‌آورند. در کنار آن اگر شرایط اقتصادی مردم بهتر شود قطعاً کسب و کار ما هم رونق می‌گیرد و شور و حال تمام بازار‌ها بیشتر می‌شود. اینجا از آذر پارسال راه افتاد و مدتی هم دوباره به خاطر شیوع کرونای دلتا تعطیل بود، اما وقتی بازگشایی شد مردم دوباره برای بازدید و خرید آمدند. الان هم شاید هنوز شرایط بازار مثل قبل نباشد، اما امیدواریم شرایط بهتر شود.»

نزدیک عصر است و جمعیت کم کم دارد پراکنده می‌شود. غرفه‌دار‌ها هم باید جمع‌وجور کنند، چون بازار تا ساعت ۵ عصر باز است و قبلاً هم نهایتاً تا همین ساعت بود. باد سرد عصر پاییز آدم‌ها را در خود مچاله می‌کند، با این حال صورت‌هایشان به وضوح شاداب به نظر می‌رسد. جادوی رنگ‌ها و نقش‌ها کار خودش را کرده است.

ارسال نظرات