صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۲۸۶۱۸۳
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۱ - ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
محمد بلوری پیشکسوت روزنامه نگاری کشورمان که تقریبا همه عمر خبرنگاری اش را در اخبار حوادث گذرانده، در خاطره ای که در روزنامه ایران منتشر کرده است، به زنده شدن یک مرده پرداخته است.

این خاطره را می خوانید:

در نیمه دوم دهه 1330 که دو سه سالی از فعالیت خبرنگاری‌ام در بخش حوادث روزنامه کیهان می‌گذشت. مأموریت داشتم هر روز صبح سری به پزشکی قانونی بزنم و نگاهی به فهرست مردگان بیندازم تا ببینیم چه کسانی خودکشی کرده‌اند یا در حوادث مختلفی کشته شده‌اند.
در تهران مردی پیدا شده بود به‌نام هراتی که ادعا می‌کرد شربتی معجزه‌آسا از گیاهان کوهی درست کرده و هر بیمار مبتلا به سرطان از این شربت بخورد نجات پیدا می‌کند و آثار سرطان در بدنش از بین می‌رود.

هراتی عده‌ای از بیماران سرطانی را تحت معالجه قرار داده بود و هر روز با مراجعه به خانه‌های این بیماران یک قاشق از معجونش را به هر یک از آنان می‌خوراند و این بیماران می‌گفتند هرچند پزشکان از معالجه‌شان قطع‌امیدکرده‌اند اما با خوردن شربت هراتی پس از چند روز از بستر بیماری بلند شده‌اند و از مرگ نجات پیدا کرده‌اند.

 انتشار خبرهایی درباره کشف شربت درمان سرطان توسط هراتی در کشور غوغایی برپا کرده بود. هر روز از شهرها و روستاهای مختلف خانواده‌ها بیماران سرطانی را به‌تهران می‌آوردند و در مقابل اقامتگاه هراتی به انبوه جمعیت می‌پیوستند تا پس از روزها انتظار، چند قطره از شربت معجزه‌آسای اونصیب‌شان شود.

با این حال شهرت هراتی به‌عنوان نجات دهنده بیماران سرطانی روزبه‌روز بیشتر می‌شد من هم به‌عنوان خبرنگار حوادث از روزنامه کیهان انتخاب شده بودم که هر روز از هراتی و شربت معجزه‌‌ بارش خبرهایی تهیه کنم تا برای خوانندگان مشتاق در صفحه حوادث کیهان منتشر شود و روز به روز با افزایش اشتیاق مردم برای مطالعه این گزارش‌ها، شمارگان روزنامه‌هم هر روز بالاتر می‌رفت به‌همین خاطر سردبیر اصرار کرد با پیگیری‌هایم، از ماجرای هراتی غافل نمانم.

در نتیجه بین کیهان واطلاعات رقابت تنگاتنگی در پیگیری ماجرای هراتی به‌وجود آمده بود و فشار این رقابت بر دوش من به‌عنوان خبرنگار کیهان و انوشیروان کیهانی‌زاده خبرنگار حوادث روزنامه اطلاعات قرار داشت. هر دو  سخت در تلاش بودیم برای تهیه خبرهای مربوط به سرطانی‌های تحت درمان هراتی از هم عقب نیفتیم و به همین خاطر در تعقیب ماجرای هراتی از هم غافل نمی‌شدیم.

کیهانی‌زاده یک دوچرخه داشت که هر روز سوار بر آن پی تهیه خبرهای مربوط به حوادث می‌رفت گاهی هم سر راهش به مؤسسه کیهان می‌آمد و من را به ترک خود می‌نشاند تا به دنبال خبر برویم اما سعی می‌کردیم در تهیه خبرها دست‌مان را  برای هم رو نکنیم و سعی داشتیم خبرهای اختصاصی گیر بیاوریم و همین رقابت خود خبرساز می‌شد.

احتمالاً در میان خاطراتم یک بار شرح ازدواج رقیبم کیهانی‌زاده را به خاطر رقابت خبری با من خوانده باشید. خلاصه کنم. یک روز فهیمدم کیهانی‌زاده که در آن زمان همسن من و جوانی بیست ساله بود. پنهانی با سرپرستار 40 ساله بیمارستان لقمان‌الدوله در بخش بیماران سرطانی تحت درمان هراتی ازدواج کرده بود تا از طریق این زن خبرهایی اختصاصی درباره معالجه این بیماران به دست بیاورد و به اصطلاح خبرنگاران به من «خبر بزند»! اما با این مقدمه می‌خواهم ماجرای عجیب دیگری را تعریف کنم.

همان گونه که در آغاز مطلب نوشتم هر روز صبح سری به پزشکی قانونی می‌زدم تا خبرهایی درباره کسانی که خودکشی کرده‌اند یا کشته‌ شده‌اند تهیه کنم در آن روزها بر سر ماجرای هراتی با انوشیروان کیهانی‌زاده رقابت سختی داشتم.

از چند روز پیش پیرمردی که مسئولیت کالبدشکافی اجساد را بر عهده داشت به علت بیماری نمی‌توانست در سردخانه مردگان حاضر شود و تابوت‌های کشویی این محل پر از مرده بود. چون کالبدشکافی انجام نمی‌شد به همین علت هر روز خانواده‌های بسیاری مقابل پزشکی قانونی جمع می‌شدند و سر و صدای اعتراض‌آمیزی راه می‌انداختند که چرا مرده‌یشان را تحویل نمی‌دهند تا مراسم خاکسپاری را برگزار کنند.

 هیچ کس راضی نمی شد حتی با دو برابر دستمزد در سردخانه به کالبدشکافی بپردازد تا اینکه یکی از رانندگان نعش‌کش را با وعده پرداخت حقوق و مزایای بالایی راضی کردند در سردخانه مردگان مشغول کار شود و کالبدشکافی کند. دومین روز کار این راننده نعش‌کش در سردخانه پزشکی قانونی بود که به دیدنش رفتم تا با او به اصطلاح مصاحبه‌ای انجام بدهم. دیدم سخت در تلاش است تا برای مرده‌ای که کف سالن خوابانده بودند کشوی خالی پیدا کند. در حین گشتن یک باره پای یکی از کشوها ایستاده بهت‌زده گوش خواباند، بعد با چهره‌ای رنگ پریده از من پرسید: صدایی می‌شنوی؟ پرسیدم چه صدایی؟ با نگاه وحشتزده‌ای به تابوت مقابلش اشاره کرد و گفت: گوش کن! راست می‌گفت گوش که خواباندم صدای خفیفی به گوش می‌رسید انگار تقه‌ای به بدنه تابوت کشویی می‌خورد.

کالبدشکاف تازه کار با اشاره به کشو گفت: نکنه مرده زنده شده باشه؟ بدنه کشو تکان خفیفی خورد و مرد خودش را هراسان پس کشید. تکان‌ها که بیشتر شد، عضلات پاهایم شروع به لرزیدن کرد و گلویم خشکید. لبه کشو داشت باز می‌شد که کالبدشکاف تازه‌کار فریاد کشید و در حالی که زبانش بند آمده بود و چهره‌اش به کبودی می‌زد پا به فرار گذاشت و از سردخانه بیرون دوید. اما من چون افسون‌شدگان خواب‌زده قدرت حرکت نداشتم. یک باره بلبرینگ‌های کشو قژقژی به صدا درآمد و مردی را در آن دیدم تقلا می‌کرد به پهلو بغلتد. صورت تکیده‌اش از لبه تابوت کشویی ظاهر شد که تلاش می‌کرد خودش را بیرون بکشد. با صدای نحیفی گفت: یک شلوار برایم بیاور. نترس جوون من زنده‌ام.

اما من زبانم بند آمده بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم. آن گاه چشم‌هایم سیاهی رفت. چهار دیواری سالن دور سرم چرخ زد اما با ته مانده توانی که داشتم سعی کردم از هوش نروم و به دیوار تکیه دادم و با همهمه و سر و صدایی که از راهرو می‌شنیدم به هوش آمدم. کارکنان پزشکی قانونی را دیدم که همراه کالبدشکاف تازه‌کار سراسیمه وارد سردخانه شدند و به سراغ مرده زنده شده رفتند تا او را از تابوت چرخان بیرون بیاورند.

ضمن پرس‌وجو از پزشکان، برایم تعریف کردند که صبح این مرد را که به علت بیماری سرطان فوت کرده بود به سردخانه آوردند و پس از معاینه جسد حتی جواز دفن‌اش هم صادرشد اما عجیب اینکه قلب از کار افتاده‌اش در سردخانه به تپش افتاده و به زندگی برگشته بود. ضمن پرس‌وجو پی بردم این مرد 50 ساله جزو بیماران سرطانی تحت معالجه هراتی بود که هر روز از شربت جنجال‌آفرین این مرد استفاده می‌کرد. آن روز با هیجان‌انگیزترین حادثه روبه‌رو شده بودم. گزارش کاملی درباره‌اش برای صفحه حوادث روزنامه نوشتم که تیتر آن با حروف درشتی در صفحه اول کیهان با این مضمون به چاپ رسید:

«یکی از بیماران هراتی پس از مرگ در سالن مردگان زنده شد»

هر چند همه بیماران سرطانی تحت معالجه شربت قلابی هراتی مردند و روشن شد شربت ضدسرطان این مرد کلاهبردار مخلوطی از آب شیره تریاک و قرص مسکن بود ولی من به کیهانی‌زاده فهماندم که می‌توانم خبر اختصاصی هیجان‌انگیزی بدون تن دادن به یک ازدواج پردردسر به دست بیاورم. کیهانی‌زاده برایم دوست عزیزی است که 60 سال با هم رفاقت داریم.
ارسال نظرات
ناشناس
۱۲:۱۹ - ۱۳۹۵/۰۵/۲۸
دمت گرم
شانسی بوده
ناشناس
۱۲:۱۴ - ۱۳۹۵/۰۵/۲۸
اون پرستار ٤٠ ساله چي شد عاقبتش...