پاييندره، شاپور روي جنازه سنگ ميچيد. آفتاب تيرماه روي لختههاي خون نوراحمد افتاده بود. شاپور نقشه قتل پسرعمويش را عملي كرده بود. او شنيده بود نوراحمد به همسرش تعرض كرده است.
هرچند شاپور اين چند جمله را در بازجوييها به زبان آورد اما در آخرين جلسه دادگاه همه آنها را منكر شد تا رسيدگي به پرونده شكل ديگري به خود بگيرد. شاپور تنها متهم اين پرونده نيست. ابراهيم، برادرزن او نيز در قتل دست داشته است. شاپور و ابراهيم متهماند در تيرماه ٨٩، نوراحمد را به بالاي كوه بيبي شهربانو كشانده و با ضربات چاقو به قتل رساندهاند.
صبح چهارشنبه جلسه رسيدگي به پرونده در شعبه ٧٤ دادگاه كيفري استان تهران به رياست قاضي عبداللهي برگزار شد. جاي نشستن نبود. خانواده مقتول دادگاه را قرق كرده بودند. آنها درخواست قصاص قاتل را داشتند. شاپور، جوان افغاني كه با خانوادهاي ايراني وصلت كرده بود، قبول نداشت قتلي مرتكب شده است.
او پشت جايگاه نيز ادعاي خود را تكرار كرد و با اعتراض گفت: «من روز حادثه در كوه بيبي شهربانو نبودم. عروسي يكي از فاميلهايم بودم. ساعت سه نصفه شب برگشتم و ديدم همه مشكوك ميزنند. دو روز بعد به من گفتند كه زني به گوشي برادر نوراحمد زنگ زده و گفته كه او كشته شده است. من بيگناهم.»
شاپور در حالي قتل نوراحمد را انكار ميكرد كه بعد از حادثه به مدت دو ماه مخفي شده و پس از دستگيري نيز در همان بازجوييهاي اوليه به قتل اعتراف كرده بود. انكار او باعث شد تا رييس دادگاه از روي برگه اعترافاتش بخواند.
قاضي عبداللهي خواند: «در خانه نشسته بودم كه گوشي زنم زنگ زد. برايش پيام آمده بود. او گوشياش را مخفي كرد. با تهديد چاقو گوشي را از عصمت گرفتم. ديدم نوراحمد به او پيام زده. عصباني شدم. با چاقو يك ضربه به دست زنم زدم. بعد از آن عصمت تعريف كرد كه نوراحمد او را به خانهاش كشانده و مورد آزار و اذيت قرار داده. با پدر عصمت تماس گرفتم. آنها آمدند خانهمان، همهچيز را تعريف كردم و گفتم كه نوراحمد جنايت كرده و ميخواهم او را بكشم.»
قاضي از زير عينكش نگاهي به شاپور انداخت، كمي مكث كرد و دوباره ادامه داد: «نقشه قتل را كشيدم. به نوراحمد گفتم برويم كوه بيبيشهربانو خربزه بخوريم. او قبول كرد. با برادرزنم ابراهيم دنبالش رفتيم. بالاي كوه رسيديم. ابراهيم داشت خربزه پوست ميگرفت. من از پشت به نوراحمد نزديك شدم، اساماسها را نشانش دادم. او گفت اشتباه كرده اما من با چاقو شاهرگش را زدم. نوراحمد بلند شد و تلوتلوخوران از بالاي كوه پايين افتاد. سريع رفتم پايين. آنجا هم دوباره چند ضربه با چاقو زدم و بعد روي جنازه سنگ گذاشتم و با ابراهيم متواري شدم.»
قاضي دوباره به شاپور خيره شد اما متهم بارديگر گفت كه قتلي مرتكب نشده است. با انكار دوباره شاپور، نوبت به ابراهيم رسيد. او درباره روز حادثه گفت: «تيرماه بود. شاپور به پدرم زنگ زد و گفت ميخواهد اسبابكشي كند و به كمك احتياج دارد. من و پدرم با ماشين از اصفهان راه افتاديم و رفتيم خانهشان در شهرري. آنجا شاپور گوشي عصمت را آورد و پيامهاي نوراحمد را به پدرم نشان داد. خواهرم هم آنجا بود. او گفت نوراحمد او را فريب داده و به خانه اش كشانده و به زور مورد آزار و اذيت قرار داده.»
شاپور نگاه تهديدآميزي به ابراهيم كرد و گفت: «همه اين حرف ها دروغ است».
ابراهيم گفت: «زير چي مي خواهي بزني شاپور؟» و ادامه داد: «شاپور گفت نوراحمد جنايت كرده و مي خواهم او را بكشم. نقشه اش اين بود كه نوراحمد را به بهانه گردش به بالاي كوه بي بي شهربانو بكشانيم. همين كار را هم كرديم. وقتي بالاي كوه رسيديم من داشتم خربزه پوست ميگرفتم. نوراحمد روبروي من بود. شاپور از پشت سر به او نزديك شد. اس ام اس ها را نشان نوراحمد داد و گفت كه ما با هم نان و نمك خورده بوديم، چرا اين كار را كردي؟ اما نوراحمد تا آمد بگويد اشتباه كرده، شاپور با چاقو گردنش را زد. نوراحمد از بالاي تپه افتاد پايين. وقتي من رسيدم ديدم شاپور دارد روي جنازه سنگ مي چيند.»
بعد از ثبت اعترافات ابراهيم، شاپور از جايش بلند شد، داد زد و گفت: «دروغ است، من كسي را نكشته ام، ابراهيم به خاطر اينكه خانه ام را به نام خواهرش نزده ام از من كينه به دل گرفته» ابراهيم چيزي نگفت. سربازان آنها را از دادگاه بيرون بردند. رييس دادگاه در گوش قاضي بغل دستي اش گفت: شاپور دروغ مي گويد ...