فرارو- محمدو اولد صلاحی، تبعۀ موریتانی، دوازده سال است که بدون محاکمه و با وجود فقدان شواهد علیه وی، در گوانتانومو زندانی است. خاطرات او از شکنجههای گوانتانومو در حال حاضر به چاپ رسیده است. اشپیگل بخشهایی از این خاطرات را منتشر کرده است.
به گزارش فرارو به نقل از اشپیگل، خانۀ سابق محمدو اولد صلاحی در روستای کوچکی در نزدیکی نوآکشوت، پایتخت موریتانی، قرار داشت که برای رسیدن به آن باید از جادههای روستای و خاکی استفاده کنید. بچهها در مقابل خانه فوتبال بازی میکنند، به جای تیر دروازه از دو قوطی خالی کوکاکولا استفاده کردهاند. گوسفندان در میان آشغالها در حال چرا هستند و هر چیز قابل خوردن را نشخوار میکنند. اینجا خبری از نام خیابان نیست و تنها راه آدرس یابی شمارۀ پلاک خانههاست.
موریتانی، روستای بودیان، پلاک 158، تا چهارده سال پیش آدرس صلاحی بود. چندی نگذشت که شمارۀ دیگری به او اختصاص یافت؛ زندانی شمارۀ 760، زندان گوانتانومو، کوبا. صلاحی دوازده سال است که در این زندان آمریکایی نگهداری میشود.
اتهام او ارتباط با عاملان حوادث یازدهم سپتامبر، و حمایت از آنها و فرستادنشان به افغانستان برای آموزش دیدن است. او همچنین متهم شده است که در برنامهریزی برای حمله به فرودگاه بینالمللی لسآنجلس، که البته کشف و خنثی شد، نیز نقش داشته است. این ادعایی است که احمد رسام، مردی که در سال 1999 در مرز آمریکا و کانادا با شصت کیلوگرم مواد منفجره در صندوق عقب ماشینش دستگیر شد، علیه او مطرح کرد.
بیش از یک دهه از زمان دستگیری صلاحی، که اکنون چهل و چهار سال دارد گذشته، و این اتهامها رنگ باختهاند. هرگز شواهد کافی علیه وی به دست نیامد، شکایتی علیه او مطرح نشد و محاکمه نشد. جیمز رابرتسون، قاضی دادگاه ناحیهای ایالات متحده، که در سال 2010 مسئولیت بررسی قانونی بودن بازداشت صلاحی را برعهده داشت نیز بر این عقیده بود که هیچ شواهدی دال بر گناهکار بودن صلاحی و اثبات حمایت وی از عاملان حملات یازدهم وجود ندارد. او دستور آزادی صلاحی را صادر کرد.
با این وجود، چهار روز بعد دولت آمریکا به این تصمیم اعتراض کرد که در پی آن پرونده به یک دادگاه ناحیهای دیگر رفت، و در آنجا همچنان در دست بررسی است. صلاحی، خانوادهاش و وکلایش، هیچکدام نمیدانند که او کی آزاد خواهد شد.
"نگران نباش مادر، به زودی برمیگردم"
حیاط خانۀ دو طبقۀ خانوادۀ صلاحی در بودیان یک آلاچیق دارد. اتاق خواب سابق صلاحی تقریباً خالی است. از پنجرههای آن حیاط خانه را میشود دید. مادر صلاحی در سال 2008 به خبرنگار اشپیگل اجازه داد از خانه دیدن کند.
او در آن زمان با چشمانی اشکبار به خبرنگار میگفت: "محمدو باید بالاخره به خانه بیاید. او هیچ کار بدی نکرده و دوستداشتنی ترین پسر من است. به لطف میانجیگیری صلیب سرخ بینالملل، مادر محمدو این امکان را یافت، تا دو بار در سال به صورت تلفنی با پسرش صحبت کند. اما مادر صلاحی هرگز پسرش را دوباره نخواهد ندید. او در مارس سال 2013 از دنیا رفت.
صلاحی در بیستم نوامبر دو 2001 در توسط پلیس بازداشت شد تا مورد بازجویی قرار گیرد. هنگامی که پلیس او را در مقابل خانهاش دستبند میزدند به مادرش گفت: "نگران نباش مادر، به زودی برمیگردم".
ماموران موریتانیایی و اف بی آی چندین روز او را مورد بازجویی قرار دادند. گفته میشود که رمزی بنالشبه، هماهنگکنندۀ حملات یازده سپتامبر در اعترافاتش از صلاحی نام برده بود و ادعا کرده بود که وی هنگام تحصیل در رشتۀ مهندسی الکترونیک در آلمان، با هستۀ ترور در هامبورگ ارتباط گرفته است. در حقیقت صلاحی در دهۀ نود در مسجدهای کوچک آلمان جهاد را تبلیغ میکرد و در سال 1991 برای حضور در یک کمپ آموزشی ستیزهجویان به افغانستان سفر کرده بود. اما مدعی بود که هیچ نقشی در وقایع یازده سپتامبر نداشته است.
"هیاهویی بر سر هیچ"
پس از هشت روز آمریکاییها با پروازی او را به اردن منتقل کردند. در جولای 2002، صلاحی از اردن به افغانستان منتقل شد و در آگوست همان سال نیز سر از گوانتانامو درآورد. در این بازداشتگاه آمریکایی همه فکر میکردند که او یکی از کله گندههاست؛ یک ترورست خطرناک! هر چه که بیشتر از اعتراف کردن امتناع میکرد، بازجوها بیشتر به او مشکوک میشدند. البته دلیل این شک تا حدی به این موضوع بازمیگشت که صلاحی در محلهای مشکوکی حضور داشته است. موریس دیویس، دادستان ارشد سابق گوانتانامو، در مصاحبهای در سال 2013 گفت: "اوایل سال 2007 ما یک جلسۀ مهم با سیا، افبیآی، وزارت دفاع و وزارت دادگستری برگزار کردیم، و در آن جلسه بازرسانی که در پروندۀ صلاحی کار کرده بودند گزارشی ارائه کرده بودند که نتیجۀ آن این بود که این همه هیاهو در مورد صلاحی بر سر هیچ است."
در سال 2007 دیویس در اعتراض به روش برخورد با زندانیان گوانتانامو استعفا داد. استوارت کوچ، وکیل نظامی آمریکا، که دادستان پروندۀ صلاحی بود نیز زمانی که متوجه شد او را در گوانتانامو شکنجه کردهاند، از تیم دادستانی خارج شد. او در نامهای به بالادستیهایش نوشت که به عنوان یک مسیحی اخلاقاً ملزم به استعفاست. او استدلال میکرد که ایالات متحده در پروندۀ صلاحی، مرتکب نقض قانون و اخلاق شده است.
هفتهها شکنجه
دونالد رامسفلد، وزیر دفاع وقت، در آگوست سال 2003 شخصاً حکم اجرای "بازجویی ویژه" از صلاحی را امضا کرد. بازجویی ویژه شامل آزار جنسی، بیخوابی اجباری، سرمای شدید، شبیه سازی گروگانگیری، شبیهسازی اعدام در کشتی و تهدید به بازداشت و انتقال مادراش به گوانتامو، بود.
صلاحی پس چندین هفته شکنجه، تصمیم گرفت آنچه بازجویان دنبالش بودند را به آنها بدهد: او شروع به حرف زدن کرد، و به ارتباط با کسانی که نمیشناخت اعتراف کرد و پشت سر هم اعترافنامههای دروغین را امضا کرد. او پاداش همکاریش را هم گرفت. حتی امروز هم صلاحی یکی از زندانیان مرفه گوانتانامو محسوب میشود که تلویزیون و کامپیوتر دارد و حتی اجازه دارد که باغچهداری کند. در تابستان 2005، او نوشتن کتاب 460 صفحهایِ خاطرات گوانتامو را به پایان رساند. از آغاز امیدوار بود که یک روز آن را منتشر کند. او یک دهه منتظر ماند. اما روز سهشنبۀ هفتۀ گذشته به آرزویش رسید و کتابش در سراسر جهان عرضه شد.
مسئولان ارتش یادداشتهای صلاحی را در ردۀ فوق محرمانه طبقهبندی کرده بودند، و حتی دستگاههای امنیتی کشورهای متحد آمریکا هم اجازۀ دسترسی به آن را نداشتند. این یادداشتها در محلی امن در واشنگتن نگهداری میشد. وکلای صلاحی شش سال برای انتشار این نوشتهها مبارزه کردند، و در نهایت به لطف تصویب طرح "آزادی اطلاعات" در سال 2012 موفق شدند اجازۀ چاپ آن را بگیرند. نامها و جزئیات از کتاب حذف شدهاند.
این کتاب اولین گزارش جامعی است که توسط یکی از زندانیان گوانتامو که هنوز در این زندان به سر میبرد داده شده است. وکیل صلاحی، نانسی هالندر میگوید که این کتاب در عین حال اولین کتابی است که جزییات شکنجههای اعمال شده بر زندانیان گوانتانامو را در خود دارد. او میگوید: "صلاحی تصویر بخش کوچکی از زندگی در گوانتانامو را به ما نشان میدهد، من امیدوارم که این کتاب مسبب تغییراتی شود و او بالاخره آزاد شود."
محمدو اولد صلاحی بخشهای زیر از کتاب "خاطرات گوانتانامو" را در تابستان سال 2003 نوشته است:
همۀ وسایل راحتی، به غیر از یک تشک باریک و یک پتوی نازک، کوچک و زهوار در رفته را از من گرفتهاند. کتابهایم را از من گرفتند، قرآنم را گرفتند، صابونم را گرفتند. خمیردندان و رولِ دستمال کاغذیم را از من گرفتهاند. سلول...بهتر است، آن جعبه...آنقدر سرد میشد که اکثر مواقع میلرزیدم. دیدن نور روز را برایم منع کرده بودند؛ هر از گاهی شبها به من وقت هواخوری میدادند که دیگر زندانیها را نبینم یا با آنها ارتباط نگیرم. به معنای واقعی کلمه در وحشت زندگی میکردم. در هفتاد روز بعد از آن طعم شیرین خواب را نچیشدم. بازجویی در 24 ساعت شبانهروز، سه و بعضی وقتها چهار نوبت بازجویی در روز. به ندرت یک روز استراحت داشتم. به یاد ندارم که یک شب هم خواب راحت داشتم. "اگر همکاری کنی، میگذاریم بخوابی و غذای گرم خواهی داشت." ... مرتب این جمله را به من میگفتند.
رابطۀ جنسی به مثابه روش شکنجه
...گفت: "پاشو. امروز قرار است در مورد رابطۀ جنسی فوقالعادۀ آمریکایی به تو آموزش بدهیم." ایستادم، به همان حالت دردناکی که هر روز برای هفتاد روز ایستاده بودم. من ترجیح میدادم که از فرامین اطاعت کنم. نگهبانها از هر فرصتی استفاده میکردند تا زندانیها را به باد کتک بگیرند.
بهانهیشان هر بار این بود که "بازداشتی سعی در مقاومت داشت" و حدس بزن حرف کی را باور میکنند. ..." تو خیلی باهوشی، چون اگر نایستی اوضاع بیریخت میشه."
به محض اینکه ایستادم، دو... پیراهنهایشان را در آوردند و هر چیز وقیحی و جنسیای که به ذهنتان برسد را گفتند، که چندان ناراحتم نکرد. چیزی که مرا بیش از هر چیزی آزار داد این بود که مرا مجبور کردند که به شکلی بسیار حقارتآمیز با آنها رابطه جنسی برقرار کنم. چیزی که خیلیها...نمیفهمند این است که مردان هم زمانی که مجبور به برقراری رابطۀ جنسی شوند به همان اندازۀ زنان زجر میکشند، و با توجه به جایگاه سنتی مرد، حتی شاید بیشتر...
همزمان حرفهای وقیح میزدند و با اندام جنسیم بازی میکردند. با نقل حرفهایی که مجبور شدم از ظهر تا ساعت ده شب گوش دهم آزارتان نمیدهم. پس از آن مرا تحویل ... دادند، شخصیت جدیدی که خیلی زود از او برایتان خواهم گفت.
اگر بخواهم صادق و منصف باشم، باید بگویم که ...لباسهایم را درنیاورد، در طول همهی اتفاقها یونیفرمم تنم بود. ارشد... همه چیز را نگاه میکرد.... من تمام مدت دعا میکردم.
...وارد شد و با عصبانیت گفت : "دعا کردن مسخرهات را تمام کن. داری با یه ...آمریکایی رابطۀ جنسی برقرار میکنی و دعا هم میکنی؟ چقدر دورویی"
من از دعا کردن دست برنداشتم و به همین خاطر یک سال از خواندن نمازهای یومیهام منع شدم. همچنین در رمضان سال 2003 (اکتبر) از روزه گرفتن منع شدم و به زور به من غذا میخوراندند. در این نوبت شکنجه هم از نوشیدن و خوردن امتناع کردم، هر چند که هر از گاهی به من آب تعارف میکردند. "ما ملزمیم به تو آب و غذا بدهیم، ولی اگر نخوری مهم نیست".
فقط آرزو میکردم که از هوش بروم تا مجبور نباشم زجر بکشم، و دلیل اصلی اعتصاب غذام هم همین بود؛ میدانستم که اینها آدمهایی نیستند که اعتصاب غذای من برایشان مهم باشد. البته آنها نمیخواستند من بمیرم، اما میدانستند که تا پیش از مرگ مراحل زیادی وجود دارد. ...گفت: "تو نمیمیری، ما از مقعدت غذایت را به تو خواهیم داد."
هرگز به اندازۀ زمانی که تیم وزارت دفاع برای اجبار من به اعتراف به کارهای نکرده، شروع به شکنجهام کردند، احساس تعرض به خود را نداشتهام.
تحقیر، تعرض جنسی، ترس و گرسنگی کشیدن، برنامۀ روزانۀ من بود که تا ساعت ده شب ادامه داشت. برای بازجوها مهم بود که چیزی از ساعت و زمان نفهمم ولی من از روی ساعتهای مچیشان زمان را میدیدم. من از این اشتباهشان، هنگامی که مرا به ایزولۀ تاریک میانداختند استفاده میکردم."
...بعد از مشورت با همکاران...ش گفت: "من فعلاً تو را به سلولت میفرستم، و فردا بدتر از این را سرت میآوریم." من از اینکه رهایم میکردند، خوشحال میشدم، فقط میخواستم استراحتی داشته باشم و تنها باشم. من از خستگی نا نداشتم، و فقط خدا میداند که قیافهام چه شکلی شده بود. اما...به من دروغ گفت، ...فقط یک تردستی روانی ترتیب داده بود تا مرا بیشتر آزار دهد. خبری از رها کردن نبود. سازمان زندانها وقتی که بحث شکنجه میشد، حداکثر همکاری را لحاظ میکرد و فوری یک تیم دیگر فرستادند. به محض اینکه به در رسیدم...با صورت به زمین خوردم، پاهایم توان حمل کردنم را نداشتند، و سانتیمتر به سانتیمتر بدنم علیه من متحد شده بودند. نگهبانان نتوانستند مرا سر پا نگه دارند، در نتیجه مجبور شدند مرا روی انگشتانم بکشند.
سفر با قایق
ناگهان یک گروه کماندو، شامل سه سرباز و یک سگ ژرمن شپرد وارد اتاق بازجویی شدند. همه چیزدر یک چشم برهم زدن اتفاق افتاد. ...وحشیانه به من مشت میزد و باعث شد با صورت کف اتاق بیافتم."
...گفت: "حرام زاده، بهت گفتم که رفتنی هستی." همکار او همه جایم را مشتباران کرد. به خصوص دندهها و صورتم را. او هم سر تا پای خودش را پوشانده بود. او در تمام مدت بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، مشت میزد، چرا که نمیخواست شناخته شود. نفر سوم ماسک نداشت، او دم در ایستاده بود و قلادۀ سگ را در دست داشت و آماده بود که آن را به جان من بیاندازد.
... که به اندازۀ من ترسیده بود، داد زد: "کی به شما گفته اینکارو بکنید؟ شما دارید به بازداشتی آسیب میزنید. ... فرمانده نگهبانان مهاجم بود، او داشت دستورات ... اجرا میکرد. من توان هضم ماوقع را نداشتم. در ابتدا فکر کردم من را با کس دیگری اشتباه گرفتهاند. سپس در حالیکه که یکی از نگهبانان صورتم را به زمین فشار میداد، به این فکر افتادم با نگاه به دور و برم محیط پیرامونم را بشناسم. دیدم که سگ در حال تقلاست که خودش را آزاد کند. دیدم که...بهت زده به نگهبانها نگاه میکند. "حالا که میخواد نگاه کن، به این حرومزداه چشم بند بزنید."
یکی از آنها به شدت به صورت من ضربه و به سرعت به من چشم بند و گوش گیر زد و یک گونی کوچک روی سرم کشید. من نمیتوانستم بفهمم چه کسی، چه کاری میکند. آنها زنجیرهای دور قوزکهای و مچهایم را محکم کردند؛ سپس دچار خونریزی شدم. تنها چیزی که میشنیدم فحش دادنهای ... بود. یک کلمه هم نگفتم. من شدیداً بهت زده شده بودم و فکر میکردم قرار است اعدامم کنند.
به لطف کتکهایی که خورده بودم توان ایستادن را نداشتم. در نتیجه ... و یک نگهبان دیگر در حالیکه انگشتان پایم روی زمین کشیده میشد، مرا بیرون بردند و در وانتی انداختند که به سرعت به راه افتاد. گروه کتککاری سه یا چهار ساعت به کارشان ادامه دادند، و در نهایت مرا به تیم دیگری سپردند که از روشهای شکنجۀ دیگری استفاده میکردند.
...گفت: "دعا کردن را بس کن حرامزاده، شماها مردم را میکشید" و محکم با مشت توی دهنم زد. دهان و بینیام دچار خونریزی شد و لبهایم چنان متورم شده بود که عملاً توان حرف زدن را نداشتم. معلوم شد که یکی از نگهبانها همکارِ ... است. ... و ... هر کدام یک طرف ایستاده بودند، و به من که روی کف فلزی وانت افتاده بودم و مشت و لگد میزدند. یکی از آنها ضربۀ چنان شدیدی به من زد که نفسم بند آمد و داشتم خفه میشدم. حس میکردم نفسم از دندههایم بیرون میآید.
من بدون اینکه آنها بدانند تقریباً خفه شده بودم. ضمن اینکه به خاطر گونیای که روی سرم کشیده بودند، به سختی نفس میکشیدم، و به علاوه آنقدر به دندههایم مشت زده بودند که در آن لحظه توان نفس کشیدن را نداشتم.
آیا از هوش رفتم؟ شاید نه؛ تنها چیزی که میدانم اینست که متوجه میشدم که ... چندین بار به صورت من آمونیاک اسپری کرد. خندهدار این بود که آقای... در عین حال "منجی" من هم بود، همینطور نگهبانانی که در طول یک سال بعد با آنها برخورد داشتم. آنها اجازه داشتند که به من دارو بدهند و کمکهای اولیه برسانند.
پس از 10 تا 15 دقیقه، وانت در ساحل توقف کرد و تیم همراه من، مرا از وانت بیرون کشیدند و درون یک قایق تندرو انداختند. ... به من فرصت نمیداد؛ آنها مرتب مرا میزدند و ... گفت: "شما مردم را میکشید." به نظرم داشت بلند بلند فکر میکرد: او میدانست که در حال انجام بزدلانه ترین جنایت دنیاست، شکنجۀ یک زندانی بیپناه که کاملا تحت تسلط اوست و دست و پا هم نمیزند. چه عملیات شجاعانهای! ...داشت تلاش میکرد خودش را قانع کند که کار درست را انجام میدهد.
داخل قایق مجبورم کردند، آب نمک بخورم. فکر کنم که مستقیماً از اقیانوس برداشته بودند. آن قدر کثیف بود که استفراغ کردم. آنها هر چیزی را داخل دهانم میگذاشتم و فریاد میزدند: "قورتش بده حرومزاده!"، اما من تصمیم گرفتم که آب نمک را که به اعضای بدنم آسیب میزند قورت ندهم، که باعث میشد آب در گلویم بپرد و تا مرز خفه شدن پیش بروم. "قورت بده احمق!" فوری به خودم گفتم که بهتر است این آب شور و کثیف را بنوشم و خودم را از مرگ نجات دهم.
...و...نزدیک به سه ساعت در قایق تندرو با من بودند. هدف از این قایق سواری اولاً شکنجۀ زندانی بود و دوم اینکه ادعا کنند "زندانی در طول انتقال به خودش آسیب زده"، و میخواستند که زندانی باور کند که دارند او را به یک زندان سری بسیار دوردست منتقل میکنند. زندانیها این موضوع را میدانستند؛ بعضی از زندانیها میگفتند که ساعتها با هواپیما گردانده شده بودند و آخر سر از همان سلول خودشان سر درآورده بودند. من از همان اول میدانستم قرار است من را به ... ببرند که پنج دقیقه راه بیشتر نیست. ...شهرت بدی داشت: فقط شنیدن اسمش به من احساس تهوع میداد.
در پایگاه سری
در طی چند روز پس از آن تقریباً عقلم را از دست دادم. دستورالعملی که در مورد من اجرا میشد این بود: من باید از ... گروگان گرفته میشدم و در یک جای سری زندانی میشدم. سپس قرار بود باور کنم که در یک جزیرۀ بسیار دورافتاده هستم. قرار بود از طریق ...مطلع شوم که مادرم دستگیر شده و در تاسیساتی ویژه نگهداری میشود.
در آن مکان سری، رنج جسمی و روحی باید در نهایت خود باشد. نباید فرق شب و روز را بفهمم. نباید بتوانم درکی از گذر زمان و اینکه روزها چگونه سپری میشوند داشته باشم: زمان برای من از یک تاریکی جنون آمیز تشکیل شده بود. رژیم غذایی من عمداً به هم زده شده بود. برای مدتهای طولانی مرا گرسنه نگه میداشتند، و زمانی که به من غذا میدادند، وقت برای خوردنش نمیدادند.
یک نگهبان بر سرم فریاد میزد: "سه دقیقه وقت داری: بخور!" و سپس بعد از یک دقیقه و نیم غذا را از دستم میگرفت. "وقتت تمومه". این ماجرا یک سرِ معکوس هم داشت: غذای فراوانی برایم میآوردند و یک نگهبان به سلولم میآمد و مجبورم میکرد که همه را بخورم. وقتی به خاطر گیر کردن غذا در گلویم، میگفتم "آب میخواهم" او برای تنبیه وادارم میکرد دو بطری 700 سیسی آب را بنوشم.
وقتی که حس میکردم شکمم در حال ترکیدن است، میگفتم: "نمیتوانم بنوشم". اما...فریاد میکشید و تهدیدم میکرد. مرا به دیوار میچسباند و دستش را بالا میآورد تا مرا بزند. به این نتیجه میرسیدم که آب خوردن از کتک خوردن بهتر است، و اینقدر مینوشیدم تا استفراغ میکردم.
همۀ نگهبانها و بهدارها، ماسکهای هالوین به صورت زده بودند، و به نگهبانها گفته بودند که من یک تروریست شدیداً خطرناک هستم، و هوشی مافوق تصور دارم.
دوست...گفت: "میدانی که هستی؟ تو تروریستی هستی که در کشتن سه هزار نفر دست داشته."
من جواب دادم: "آره، درسته". فهمیده بودم که جر و بحث کردن با یک نگهبان، در مورد پروندهام، فایدهای ندارد، به خصوص که او چیزی از من نمیدانست. نگهبانان بدون استثنا همگی رفتاری شدیداً خصمانه داشتند. آنها فحش میدادند و مرتباً مرا مجبور به انجام حرکات سختی که در آموزشهای نظامی به کار میرود، میکردند. "پاشو"، "بیا دمِ چشمی"، "وایستا"، "زهرمارتو بگیر"، "بخور"، "دو دقیقه وقت داری"، "زهرمارتو بیار!"، "آب بخور"، "به نفعته همشو بخوری"، "زود باش!"، "بشین!"، "تا نگفتم نشین"، "این توله سگو رو بگردین".
اغلب نگهبانها به ندرت با من برخورد فیزیکی میکردند، اما...یکبار اینقدر مرا زد که با صورت کف زمین افتادم، و هر بار او و همکارش مرا انتقال میدادند، مجبورم میکردند با وجود زنجیرهای سنگین دور پاهایم بدوم. "تکون بخور!"
اجازۀ خوابیدن نداشتم. برای اجرای این دستور در بیست و چهار ساعت شبانه روز، بسته به حال و حوصلۀ نگهبان، هر یک یا دو ساعت یک بطری 700 سیسیای آب به من داده میشد. پیامد این قضیه ویرانگر بود. حتی ده دقیقه هم نمیتوانستم چشم روی هم بگذارم، چرا که بیشتر وقت را در دستشوی میگذارندم. بعد از مدتی که سختگیریها کمتر شد، یکبار از یکی از نگهبانها پرسیدم: "چرا از آب استفاده میکنید؟ چرا شما هم مثل ... برای جلوگیری از خوابیدن مرا مجبور به ایستادن نمیکنید؟"
...گفت: "از نظر روانی اینکه یکی به خودی خود نتواند به خواب برود، خیلی ویرانگرتر از آن است که به او دستور بدهی نخوابد. باور کن اینجا خیلی به تو خوش میگذرد. ما بعضی از زندانیها را روزهای زیادی زیر دوش آب گذاشتیم و مجبورش کردهایم همانجا زیر دوش غذا بخورد، ادارار کند و مدفوع کند." سایر نگهبانها هم از روشهای شکنجۀ دیگری برایم میگفتم که واقعاً علاقهای به دانستن در موردشان نداشتم.
به من اجازۀ استفاده از سه جمله را داده بودند: "بله، قربان"، "با بازجویم کار دارم"، "به بهدار نیاز دارم". هر از گاهی، همۀ تیم نگهبانی به سلولم حمله میکردند، من را بیرون میکشیدند، صورتم را به دیوار میچسباندند، و هر چه در سلولم بود بیرون میریختند. و برای تحقیرم داد میزدند و فحش میدادند. محتویات سلولم زیاد هم نبود: همۀ لوازم راحتیای که زندانی به آن احتیاج دارد به جز یک تشک و یک پتوی نازک و زهوار در رفته را از من سلب کرده بودند. در هفتههای اول، امکان دوش گرفتن، لباس شستن و مسواک زدن را هم نداشتم. داشتم شپش میزدم. حالم از بوی تنم به هم میخورد.
بدون خواب و با رژیم آّبی، هر صدایی پشت در سلولم باعث میشد که از جا بپرم و نظامیوار بایستم، و همزمان قلبم به تپش میافتاد. هیچ اشتهایی نداشتم. هر دقیقه منتظر جلسۀ بعدی شکنجه بودم. امیدوار بودم که بمیرم و به بهشت بروم.
نقطۀ عطف و داستانسرایی
به ... گفتم: "اینطور که مشخصه، شماها کوتاهبیا نیستید."
... جواب داد: "راهشو بهت میگم."
حالا به لطف درد غیرقابل تحملی که میکشیدم، چیزی برای از دست دادن نداشتم، و خودم را رها کردم تا هر چیزی که متجاوزانم را راضی میکند، به آنها بگویم. زمانی که ...خبر کردم، جلسه پشت جلسه بازجویی برایم ترتیب میدادند."
بعد از جلسۀ اول ...گفت: "بالاییها خیلی از چیزهایی که میگویی راضیاند." من به همۀ سوالهایی که از من میپرسید، جوابهایی میدادم که متهمم کند. بیشترین تلاش را کردم تا تا جای ممکن بد به نظر برسم. با این کار میتوانید بازجویتان را خوشحال کنید.
با خودم کنار آمده بودم که قرار است باقی عمرم را در زندان بگذرانم. اکثر مردم میتوانند با اینکه تا آخر عمر به خاطر بیعدالتی در زندان باشند کنار بیایند، ولی هیچکس تحمل این را که تا آخر عمر هر روز زجر و درد بکشد را ندارد.
آنها تا دهم نوامبر 2003، از من در مورد کانادا و یازدهم سپتامبر سوال کردند، اما یک سوال هم از آلمان، که من دورۀ ثقل زندگیم را در آن گذارندهام، نپرسیدند. هر وقت راجع به شخصی در کانادا از من میپرسیدند، حتی اگر او را نمیشناختم هم علیهش اعتراف میکردم. هر بار که میخواستم "نمیدانم" را بر زبان بیاورم، حالت تهوع به من دست میداد، چرا که یاد حرفهای ... میافتادم: "فقط کافیه بگی نمیدانم، یا یادم نمیآید، پدرتو در میآوریم" یا ... که میگفت: "دیگه حوصلۀ انکار کردناتو نداریم. من نمیدانم و یادم نمیاد رو از فرهنگ لغتم حذف کردم!." (...)
تا به حال من شخصاً یک میلیون دلار خرج روی دست مالیات دهندههای آمریکایی گذاشتم و خرجهام هر روز بالاتر میرود. سایر زندانیها هم کم و بیش همین مقدار خرج داشتهاند. به همین دلیل آمریکاییها حق دارند و باید بدانند که اینجا چه خبر است.
چند تا نکته هست،
اول اینکه ستم یه زندانی هرجا باشه، بد هست چه گوانتانامو، چه ابوغریب، وچه در هر زندانی در یک کشور مسلمان
دوم اینکه این زندانی تونسته کتاب خاطراتش را بنویسه و جهانیان بخونن.
سوم، تا زمانی که حکم کسی ثابت نشده، نمیشه او را محکوم و مجرم دانست. او فعلا متهم هست و زندانی. اما هنوز جرمش ثابت نشده. تن آدمی شریف است به جان آدمیت. پس این انسان، هم به خاطر انسان بودن، محترم و شریف است. توهین به این زندانی مثل توهین های دیگر حکومت های مستبد به زندانی در جاهای دیگر هست.
با سپاس از فرارو به خاطر انتشار این گزارش.
1- هیچ کدام از زندان های مخفی تو امریکا نبودن چون دولت امریکا جرات لنجام این کارا تو خاک خودش نداره.
2- قوه قضاییه امریکا از دولت کاملا جداست و بعضی بازجو ها از شناسایی شدن میترسیدن... و دولت نمیتونه رو رای قاضی تاثیر بزاره.
اما به هر حال شکنجه ها وحشیانه و محکوم هستن
پشتیبانی از کودتاهای نظامی در ایران ، شیلی ، عراق ، پاکستان و صدها کشور که موجب کشته و به زنجیر کشیدن میلیون ها نفر در سراسر دنیا شده اند
حمایت از صدام و حسنی مبارک ، فهد و ایل و تبارش حاکی از منفعت طلبی آنها است
اگر کسی باج غربی ها را ندهد محور شرارت و تروریست است
البته نقشه جدید غربی ها تقویت تفکرات تروریستی مثل طالبان و بوکوحرام و داعش است برای بهره برداری های بعدی
سوالی دارم : برای چه و به چه قیمتی خود را به آنها می فروشید؟
خدایا قلوب مارا خود به راه اسلام ناب و اخلاق محمدی هدایت فرماید...آببن و اخلاقی که در آن حتی توهین به دشمنان در آن حرام است... دینی که حتی دشمنان در آن حقوق دارند...
یادم به سکانسی از فیلم عمر مختار افتاد: که گفت اگر ما این اسیر ایتالیایی رو بکشیم مثل آنها پست خواهیم بود
اگرواقعیت داشته باشد آمریکایی ها از خیوان هم پستر هستند و این موضوع بایستس در روابط ایران با آمریکا تاپیر منفی بگذارد در حالیکه شاهد این تغیر نیستیم .
چطور شده است فرارو این موضوع را منتشر کرده است