فرارو- جروم دیوید سالینجر- او از دنیا رفته است و دیگر كسي نيست که با تفنگ دولول از غریبههایي که سرزده در خانهاش را میزدند، استقبال کند. حالا میشود با خیال راحت از دیوار خانهاش بالا رفت، از باغچهی کوچکش عکس گرفت، با همسایههایش گفتوگو کرد، دربارهی زندگیاش مستند ساخت، برای روجلد کتابهایش طرحی جدید کشید. سليجر حالا نه ترسناك است و نه غريبه.
به گزارش فرارو، نويسنده مرموز "جي.دي.سالينجر" در سال 1919 در يك منطقه آپارتمانی شيك در منهتن نيويورك به دنيا آمد و بزرگ شد. او پسر يك يهودی موفق وارد كنندهی پنير و همسر ايرلندي-اسكاتلندیاش بود.
در دوران كودكي، جروم جوان را سانی صدا میكردند. خانواده آپارتمان زيبايی در خيابان پارك داشتند. پس از مطالعات بیقرار در مدرسه ابتدايي، او را به دانشكده نظامی «فورچ والي» فرستادند كه برای مدت كوتاهی در آنجا شركت كرد. دوستان او در اين دوره هوش طعنهآميز او را به ياد میآورند. در 1937 وقتی نوزده ساله بود، پنج ماه را در اروپا گذراند.
از 1937 تا 1938 در كالج اورسينوس و دانشگاه نيويورك مشغول مطالعه بود. عاشق «اونا اونيل» شد و تقريبا هر روز برای او نامه نوشت و بعدها زمانی كه اونيل با چارلز چاپلين كه بسيار از او مسنتر بود ازدواج كرد، شوكه شد!
در 1939 "سالينجر" در يك كلاس داستان كوتاه نويسی در دانشگاه كلمبيا تحت نظر ويت برنت ـ بنيانگذار و ويراستار مجلهی "داستان" - شركت كرد. در جريان جنگ جهانی دوم به پياده نظام فرستاده شد و در ماجرای حملهی نورماندی درگير شد.
همراهان سالينجر از او به عنوان فردی بسيار شجاع و يك قهرمان باهوش ياد میكنند. در طول اولين ماههای اقامتش در پاريس، سالينجر تصميم به نوشتن داستان گرفت و در همان جا ارنست همينگوی را ملاقات كرد. او همچنين در يكی از خونينترين بخشهای جنگ در هورتگن والدهم ـ يك جنگ بیفايده ـ گرفتار شد و وحشتهای جنگ را به چشم ديد و بعدها در كتاب هايش نوشت.
در داستان تحسينشدهی او «به ازمه، با عشق و نکبت» او يك سرباز آمريكايی بسيار خسته و رنجديده را تصوير میكند كه رابطهای را با يك دختر 13 سالهی بريتانيايی آغاز میکند که به او كمك دوباره جرعهای از زندگی را بچشد.
سالينجر بنا بر بيوگرافی نوشته «يان هميلتون» مدتی به دليل فشارهای روانی بستری و تحت درمان بوده است. پس از خدمت در ارتش (1942 تا 1946) خودش را وقف نوشتن كرد. او با ديگر نويسندگان مشتاق پوكر بازی میكرد، اما به عنوان يك شخصيت تند مزاج كه هميشه بازی را میبرد به حساب میآمد.
او همينگوی و اشتاينبك را نويسندگان درجه دوم میدانست اما ملويل را ستايش میكرد! در 1945 سالينجر با يك زن فرانسوی به نام "سيلويا" كه پزشك بود ازدواج كرد.
آنها بعدها از هم جدا شدند و سالينجر با "كلاير داگلاس" دختر منتقد هنری انگليسی رابرت لنگتون داگلاس ازدواج كرد. اين ازدواج هم در سال ۱۹۶۷ زمانی كه سالينجر به دنيای شخصی خود پناه برد به طلاق انجاميد.
اولين داستانهای مهم او در 1945 در در دو مجله منتشر شد و بعد از آن در نيويورکر كه تقريبا همه كارهای بعدی او را منتشر کرد.
در ۱۹۴۸ با «يك روز خوش برای موزماهي»، «سيمور گلس» را كه خودكشی كرد معرفی کرد. اين از اولين ارجاعات به خانواده گلس بود كه داستانهايشان بدنه اصلی نوشتههای سالينجر را تشكيل میدادند.
چرخه گلس در مجموعههای «فرانی و زوئي» (1961)، «تيرهای سقف را بالاتر بگذاريد، نجاران (1961) و «سيمور: پيشگفتار » (1961) ادامه پيدا كرد. بسياری از داستان ها را «بادی گلس» روايت میکند.
داستان ناتمام او در بين سال هاي 41 تا 48 نوشته بود در دو دجلد و در سال 1974 با عنوان داستان «داستانهای كامل انتخاب نشده از جي.دي.سالينجر» وارد بازار شد. بسياری از آنها بازتاب دوران خدمت "سالينجر" در ارتش بود.
بعدها سالينجر تاثيرات هندو ـ بودايی بر خود پذيرفت. او به يك مريد بسيار دو آتشهی «بشارتهای سيری راماكريشنا» شد كه در مورد مطالعه تصوف و عرفان هندو بودايی بود که سوامی نيخيلاناندا و جوزف كمپبل آنها را به انگليسی ترجمه کرده بودند.
اولين رمان سالينجر، ناطور دشت، به سرعت به عنوان كتاب برگزيده باشگاه كتاب ماه انتخاب شد و تحسينهای گسترده بينالمللی را نصيب خود ساخت. هنوز هم ساليانه در حدود 250000 نسخه فروش دارد.
سالينجر از اوایل دهۀ 1960، تقریباً از نوشتن برای انتشار دست کشید و در خانۀ روستایی خودش در نیوهمپشایر از دیدگاه عموم مخفی شد. و تاقبل از مرگ در آن خانه و دور به هرگونه هياهو زندگي كرد. گاهي پيش ميامد كه از آدم هاي كنجكاو با تفنگ شكاري پذيرايي مي كرد. هیچ خبری از او در دست نبود و حتی اجازۀ چاپ عکس از خودش یا مصاحبه را به مطبوعات نمی داد. سلینجر در يكي از معدود مصاحبه هايش در دهه هفتاد اعلام کرد که به صورت روزانه به نوشتن ادامه می دهد و از انتشار صرفاً به عنوان یک "تهاجم وحشتناک به حریمش" پرهیز می کند.
تا پيش از مرگ او در ژانويه 2010 هر از چند گاه شايعاتی پخش میشد كه سالينجر رمان ديگری منتشر خواهد كرد يا اينكه دارد با استفاده از نام مستعاری شايد مثل «توماس پينچون» كتاب منتشر میكند. روزنامهها تصور میكردند چون او مصاحبه نمیكند چيزی برای پنهان كردن دارد.
در اواخر دهه 1980 سالينجر با سومين همسرش "كالين اونيل" ازدواج كرد. سلینجر در 27 ژانویه 2010 و به مرگ طبیعی در محل زندگی خود در شهر کوچک "کورنیش" در نیوهمپشایر درگذشت. بعد از مرگ او درهاي خانه اش به روي همه باز شد. تصاوير جديد و دست نوشته هايي از او منتشر شد.
"چيزی كه من رو ديوونه میكنه كتابيه كه وقتی خوندیش، آرزو كنی نويسندهاش دوست صميميت باشه تا هر وقت كه دلت خواست بتونی بهش تلفن كني. هر چند، اين زياد اتفاق نمیافته."
از این داستان های صوتی واقعا که قرار دادید واقعا ممنونم.
اگر امکان داره تمام این داستان ها رو تو یه صفحه جمع کنید که کسایی که می خوان بتونن دانلود کنن.
باز هم ممنونم